نوشته‌های دل‌آرام

روز ۶ - ریز شدم!

«ما آدم‌ها گاهی غر می‌زنیم» از یک وقتی به بعد برای من جالب شد. یک روزهایی خیلی بدون مقدمه، غرم می‌آید. مدت‌هاست کسی متوجه نمی‌شود؛ چون نمی‌گویم. راستش را بخواهید شنیدن غرغر برای هیچ کس جالب نیست و نهایتش این است که غر را تصدیق کنند که به‌جاست و برای من که قائل به نتیجه هستم یعنی به دردنخور. حالا مدتی است که غرهایم را نمی‌گویم اما سعی می‌کنم موقعیت‌های غر درآرم را بررسی کنم و یک کاری برایشان انجام دهم.

در بررسی موضوع غرها به موقعیت‌هایی می‌رسم که نمی‌توانیم و بیشتر وقت‌ها حالش را نداریم که برای موضوعی که کلافه‌مان کرده است اقدامی کنیم. بجنگیم. مثلا بعضی‌ها رفتار ناشایستی در یک محیط خاصی(واقعی/مجازی) دارند که ما دوست نداریم یا با معیارهای اخلاقی‌مان مغایرت دارد. قطعا یکی از کارها می‌تواند تذکر، آموزش و ... باشد اما زمانی که غر می‌زنیم از این موارد ناامیدیم. وقتی غر می‌زنیم یعنی از توان خودمان برای بهتر کردن شرایط ناامیدیم. یعنی حتی حال گرفتن ژست این را هم نداریم که اگر فلانی کار اشتباهی کرد من کار درست را انجام دهم. چه برسد به این فکر کنیم که اگر تاثیر دارد تذکر بدهیم و اگر نه هم توجهی نکنیم.(و ما همچنان کار درست را انجام بدهیم)

اما قضیه به این‌جا ختم نمی‌شود. تجربه‌ی شخصی من این‌طور می‌گوید که این غرها صدای خودآگاه ماست و معمولا یا بهتر است بگویم اکثر مواقع، علت این غرها چیز دیگری است و باید آن را در ناخودآگاهمان پیدا کنیم. مثلا من امشب خود را مجبور به نوشتن کردم در حالی که برای نوشتن موضوعی به ذهنم نمی‌رسد. حالا وقتی همسایه کمی بیشتر از تحمل من سروصدا راه بیندازد، من مستعد این هستم که پست بگذارم «این‌ها دیگر از کدام دهات آمدند که هنوز فرهنگ آپارتمان‌نشینی را نمی‌دانند. اه اه پیف پیف!» هرچند واقعا این همسایه‌ها افرادی هستند که منزل پدری‌شان شهرستان است و نیمی از ماه نیز شهرستان هستند و وقتی می‌آیند در حین صحبت کردن برای عوض شدن هوا درِ خانه‌شان را باز می‌گذارند! اما این بیان من هم خالی از اشکال نیست. من خودم بسیاری از شهرنشینان بی‌فرهنگ و دهاتی‌های با فرهنگ را می‌شناسم اما حالا مورد دیگری منجر به تحریک من برای ایستادن روی این حرف شده است.
چیزی که الان یاد می‌آید این است که من به دو نوع علت ناخودآگاه رسیدم. یک سری علت‌هایی که به طور مقطعی ایجاد شده است و یک سری علت‌هایی که به صورت دوره‌ای برای همه پیش می‌آید. برای مثال ناگهان یادم می‌آید که از اهداف رویایی زندگی‌ام دور شدم و حالا نمی‌توانم ناگهانی فرمان زندگی را به آن سمت بچرخانم.(این عبارت ناگهانی، اتفاقی درست نیست. چون هر پدیده‌ای در این جهان علت دارد و اتفاقی بودن آن یعنی اینکه ما نمی‌دانیم چگونه این‌طور شد.)

در این دوره که نمی‌توانیم کاری کنیم که سریع نتیجه بدهد، به هر چیزی که کمی آزارمان می‌دهد گیر می‌دهیم و به شکل غر بیانش می‌کنیم. مثلا «این طور این طور این طور، نزدیکا/مامانم/دوستم/عشقم/قلی با من قهر کرده است! اصلا به من توجهی ندارد.» واقعیت این است که در مورد افراد باید بریم از خودشان پرس و جو کنیم یا روند روزهای قبل را ببینیم. آیا ما تغییری نکردیم که این موقعیت را اینطور حس می‌کنیم/ پیش آمده. برای مثال در مورد نزدیکا یا هر برنامه‌ی دیگر اجتماعی/کاربری و ... ما همه کاربر هستیم؛ در یک سطح؛ همه‌ی چند هزار نفرمان. تعداد نفرات منطق مناسبی‌ست که بپذیریم باهم فرقی نداریم. چه هنگامی که مدیریت برنامه انسانی است و چه هنگامی که یک سیستم اتوماتیک باشد که در این صورت بیش از قبل، عمل ما برای او، مبنای تعیین کننده‌ی عکس‌العمل او نسبت به ماست. نزدیکا را مثال زدم چون تا حدی می‌توانم بازش کنم اما قطعا در فضای خصوصی خودمان بیش از این‌ها مثال داریم.
راه‌حل‌هایی که به ذهن من می رسد یک دستورالعمل کلی نیست. حتی شاید فقط به درد خودم بخورد اما با این امید آن را به اشتراک می‌گذارم که هرکس ورودی‌های ذهنش را پردازش می‌کند و به روشی که برایش مناسب است عمل می‌کند.
یکی از دم دستی‌ترین کارهایی که می‌توان در مواردی که چیزی به ذهنمان نمی‌رسد، انجام بدهیم این است که آیا بدن من در وضعیت مناسبی قرار دارد یا خیر؟ خسته‌ام؟ ضعیف شدم؟ مشکلی دارم؟ اگر علتش را دقیق نمی‌فهمید یکی دو ساعتی بخوابید!(یا مدتی به آن استراحت بدهید بدون اینکه در این مدت قضاوتی کنید.) این راه حل به دلیل شرایط بدنی و کاری من، ۷۰ ۸۰ درصد کارایی دارد. اگر مسئله را حل نکند حداقل قوای بررسی مشکل را به من می‌دهد و تا حدودی از غر دور می‌شوم. اگر می‌خوابید بهتر است قبل از غروب آفتاب باشد و اگر بعد از آن است به خواب شب وصلش کنید!
راه حل دیگر این است که خودتان را به دو قسمت تقسیم کنید! البته نه با چاقوی قصابی. از غرغروی وجودتان چند بار بپرسید چه مشکلی دارد؟ مثلا بار اول می‌گوید صدای همسایه‌ها آزارم می‌دهد. در بارهای چندمین پرسش، احتمالا کلافه می‌شود و می‌گوید اه! من متن امشبم را ننوشتم! و متوجه احساسات ناخودآگاه/آگاهی که پشت مسائل پنهان می‌کنیم، می‌شویم یا به طور مستقیم با احساسی که سعی داریم آن را پنهان کنیم رو به رو می‌شویم. در بیشتر اوقات این رویارویی مستقیم توان عمل را به ما می‌دهد.
ما فکر می‌کنیم بزرگ شدیم اما خیلی از الگوهای کودکی تکرار می‌شود. مثلا چه گرسنه بودیم چه دلمان درد می‌کرد چه جایمان را خراب می‌کردیم و چه گرممان بود گریه می‌کردیم(دیدن ویدئوهای dunstan baby و یا آوردن ۲ ۳ تا بچه به شما کمک می‌کند متوجه شوید گریه‌ها کمی تفاوت دارند) حالا که بزرگ شدیم به شکل غر خودش را نشان می‌دهد. چیزی که از بزرگ شدن باید یاد می‌گرفتیم و یاد نگرفتیم یا فراموش کردیم این است که در جواب گریه/غر نباید منتظر پاسخ/راه‌حل/کمک بیرونی باشیم؛ در مقام عمل به راه‌حل یا حتی پیدا کردن آن. این ما هستیم که می‌توانیم تغییر را ایجاد کنیم، این واقعیت تلخ و در عین حال شیرینی است که تنها کسی که واقعا نگران ماست خودماییم.
اگر در مرحله‌ی پرسش از خودمان بنویسیم، بهتر است. مغز به راحتی می‌تواند در یک حلقه‌ی تکرار شونده‌ی سوال و جواب گیر بیفتد و نوشتن به هر شکلی می‌تواند آن را آگاه کند. نوشتن از هر چیزی و بدون قاعده. یک نوشتن شخصی بدون نگرانی از قضاوت شدن. حتی اگر غر بنویسیم. چون شکل خصوصی دارد سریع‌تر به موضوع اصلی می‌رسیم.


حالا باید بگویم که من همانم که نمی‌دانستم امشب درباره‌ی چه بنویسم و قرار بود غر نامربوط بزنم. بعد از اینکه از نیمه‌ی غرغرو علت اصلی را جویا شدم، با نیمه‌ی دیگر شروع به نوشتن کردم و فکر می‌کنم نوشته‌ی امشب هم آماده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵ - سقوط به کالبد

روح از بدنم جدا شد و فقط بخشی از آن بازگشت.
اتفاقی که بعضی شب‌ها می‌افتد.
در بیشتر صبح‌هایش در تنهایی بیدار می‌شوم. حافظه‌ام از هر خاطره و تجربه‌ای خالی است. من نه شوهری دارم و نه مادر و پدر و آشنایی. من هیچ کجا نرفتم. چشم من همین چند دقیقه پیش به دنیا باز شده است. حتی وقتی حدقه‌ی چشمم را در کاسه‌اش می‌چرخانم انگار مدتهاست که تکان نخورده است و حس چشم‌های آهنی wall-e را می‌دهد. چند دور می‌چرخانم نرم شود و صدا نکند.
بهتر است همچنان مدتی تنها بمانم؛ اگر کسی من را در این حال ببیند فکر می‌کند عقلم را از دست داده‌ام یا افسردگی گرفتم. نان را مدتی وارسی می‌کنم تا تکه‌ای از آن را بکنم. یک طور کره را روی نان می‌مالم که انگار اولین تجربه‌ی بشری از مالش کره بر نان است. در نتیجه اگر در روزهای عادی ۱۵ دقیقه طول بکشد تا حاضر شوم، با این حال ۴۵ دقیقه طول می‌کشد، چون نیم ساعت است که جلوی آینه می‌خواهم کرم ضدآفتاب به صورتم بمالم ولی دارم صورتم را لمس و وارسی می‌کنم که نکند در بدن اشتباهی فرود آمده باشم.
من چه کاره بودم؟ مسیر محل کار را بلدم. همین کافی‌ست اما هرچه در مسیر می‌بینم، تازگی دارد. توضیح دادنش شاید مسخره به نظر بیاید اما انگار قبلا تصور دیگری از آدمی‌زاد داشتم و حالا آدم‌ها را که می‌بینم یک چیزی در ذهنم تغییر می‌کند. یعنی قلقک می‌دهدش.
سر کار که می‌رسم اولین جایی است که مجبورم با همکارانم صحبت کنم. یک طور دنبال کلمه می‌گردم که انگار همکارانم تعدادی آلمانی تبار هستند و من تازه یک ترم است که آلمانی یاد گرفتم. بابت به زبان آوردن کلمات فکر می‌کنم. روزهایی که شدیدتر می‌شود قبل از اینکه مجبور باشم صحبت کنم، یک داستان گویا گوش می‌دهم که دایره‌ی کلماتم بیشتر شود. یادم بیاید.
محمودی که خطابم می‌کنند یاد پدرم، مادرم، خواهرم و برادرم می‌افتم. تلفن همراهم که زنگ می‌خورد خانمی اعلام می‌کند حسین جون. یعنی همسرم زنگ می‌زند. حسی ندارم فقط یادم آمده. دنبال خاطره‌ای چیزی می‌گردم توی ذهنم؛ یادم می‌آید، زود هم یادم می‌آید اما این وقفه‌ی زمانی بسیار کوتاه برای ذهن قابل لمس و تعجب برانگیز است.
بعضی از روزها هرچه می‌گذرد قسمت‌های جامانده‌ی روحم به بدنم برمی‌گردند و بعضی روزها هم نه اما من می‌دانم که سنم، وضعیت فیزیکی‌ام طوری نیست که بتواند دیر خوابیدن‌های متوالی را تحمل کند. حتی اگر ساعات کافی خوابیده باشم.
حالا دیگر می‌دانم وقتی این‌طور بیدار می شوم نباید از تخت بلند شوم. دوباره مدتی می‌خوابم و وقتی بیدار می‌شوم وضعیت بهتری دارم. روحم فرصت کافی برای پر کردن و راه انداختن تمامی قسمت‌های بدنم را داشته است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۴ - آیدا

حتی اسم کافه را هم نشنیده بودم. یک انگیزه‌ی نیمه جانی بود که بعد از دو ماه، از خانه بزنم بیرون. یک ربع بیست دقیقه‌ای زودتر رسیدم. شیشه‌های دودی کافه از بیرون چیزی را نشان نمی‌داد. در را هل دادم و رفتم تو. بوی قهوه و سیگار و عود، ترکیب جالبی نبود ولی الان، وقت عوض کردن جا نبود.

شلوغ بود. با اینکه زنگوله‌ی آویزان پشت در با آمدن من به صدا درآمده بود ولی هرکس یک دومی داشت که روبرویش نشسته بود و توجهی به من نمی‌کرد. همین باعث شد راحت باشم.
در حالی که مِنو را وارسی می‌کردم، دوباره صدای باز شدن در آمد.

آیدا در اتاق را مثل همیشه بی‌ملاحظه باز کرد و گفت: سیب تو آب هویج... تو چقدر مرتبی پسر! یعنی اگه منم مثل تو بودم مامان صد باره شوهرم داده بود.

وقتی سر میز نشست دیدم چقدر بچه‌سال‌تر از عکس‌های سلفی‌‌ش است. بگویی نگویی قیافه‌ی سه‌رخ‌ش هم قشنگ‌تر.

is typing...

- یه عکس از خودت برام بفرست آیدا. دلم برات تنگ شده!
ببین یه عکس آدمیزادی باشه‌آ. سوراخ گوش و دماغت برام ارزشی نداره. هیولا هم نشو توروخدا هالووین نیست.


* سلام
- سلام، خوبید؟
* خوبم ممنون.
کیفش را از شانه‌اش درآورد و کنار صندلی گذاشت.
* خیلی وقته اومدید؟
- نه تازه اومدم. 

با عکساتون فرق دارید.
* شما هم همینطور

پیشخدمت ظرف ادویه و قاشق/چنگال را کنار گذاشت و ظرف سالاد را وسط میز.
دخترک یک چنگال جلوی من کنار ظرف سالاد گذاشت و یک چنگال برای خودش برداشت.

- آیدا من می‌شورم ظرفا رو! برای من یه قاشق چنگال دیگه بیار!
+ کسی تا حالا بهت نگفته پسر، خوب نیست انقدر پاستوریزه؟ سرِ تو، فک کنم بابا پسر می‌خواست، مامان، دختر؛ تو اینطوری شدی! سر منم لابد هردوشون پسر می‌خواستن قسمت نشد!


* چرا نمی‌خورید؟
چنگالم را در کاهوها فرو کردم.
* راستش من می‌خواستم بگم... ناراحت نشیدا...
- از چی؟
* می‌خواستم بگما ولی می‌خواستم یه بار از نزدیک ببینمتون. اگه می‌گفتم من هنوز دانشگاه نرفتم، شاید نمی‌اومدید...

- آیدااااااااااااا! چرا گوشه‌ی کتابام نوشتی؟ دیگه نمی‌دم کتابامو بهت! تو که می‌دونی من چقدر حساسم رو کتابام!
+ آخ روزبه یعنی یه دوست دختر دبیرستانی گیرت بیاد، کنار کتابات قلب بکشه با تیر سه شعبه! چشم و ابروی شهلااااییی... آی من بخندم!


* شما حالتون خوبه؟ اصلا فکر نمی‌کردم موضوع مهمی باشه. چند ماه دیگه کنکوره. درصدامم خوبه. ایشالا شریف قبول می‌شم میام پیشتون...


- آیدا توروخدا! اون سر دنیا چه خبره آیدا؟!

***

is typing...
- این چه ریختیه؟

is typing...
+ رفتم جزو دار و دسته‌ی نیویورکیا! از دوست دختر دبیرستانی‌ت چه خبر؟
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰