نوشته‌های دل‌آرام

گربه‌ها هم رانندگی می‌کنند!

نزدیک ساعت ۸ شب بود. زیر پل سیدخندان، پول خرد نداشتم. به سمت رسالت، سوار تاکسی شخصی شدم. تجارب قبلی می‌گفت که باید همان اول اسکناس ‍۱۰ هزار تومانی را به راننده داد، اگر پول خرد نداشت، پیاده شد. من هم این کار را کردم؛ نداشت و من پیاده شدم.

یک تاکسی سبز شهرداری دیدم. مسافری نداشت. راننده یک مرد نزدیک به ۵۰ ساله با موی کم حجم بلند که پشتش بسته و ریشش بلند بود. موهایش یکی در میان سفید شده بود و ظاهر درویش مسلکی داشت با آن انگشترهای درشتش!

به راننده گفتم پول خرد دارید؟ من کمتر از ۱۰ هزار تومانی ندارم. راننده گفت سوار شوید، سوار شوید، حالا یا جور می‌کنیم یا کرایه نمی‌گیریم. قابل شما را ندارد.

من سوار شدم و تشکر کردم. قبلا هم اینطور شده بود. واقعا که تحمل دنیا بدون وجود بعضی‌ها، ممکن نیست!

کمی جلوتر در ترافیک زیر پل سیدخندان، پسران جوان سی‌دی‌های سخنرانی‌های تغییر و تحول در زندگی را به صورت رایگان پخش می‌کردند. راننده که یکی از آن‌ها را گرفته بود، گفت می‌دانید این‌ها چیست؟ گفتم نه.
بعد یادم آمد یک سری بنر تبلیغاتی درباره‌ی همایش تغییر و تحول جلوتر نصب شده و گفتم این‌ها تبلیغاتی‌ست. برای اینکه ببینید و بروید سراغ همایش یا سی‌دی‌های دیگرش. راننده که انگار از این روش‌های تبلیغاتی اطلاعی نداشت یا خدا می‌داند چه فکری در ذهنش بود گفت:

گربه محض رضای خدا موش نمی‌گیره خانم!

شاخک‌های من جنبید! گربه‌های راننده چی؟ محض رضای خدا، خانم‌های موش را به مقصد می‌رسانند؟!

یک آهنگ که نمی‌دانم خواننده‌اش چه کسی بود، در ماشین پخش می‌شد. راننده ادامه داد: این سی‌دی خودمان بهتر نیست؟

انگار که در یک زنگ کلیسا ایستاده بودم و به زنگ می‌کوبیدند. زنگ خطر در مغز من روشن شده بود و دیگر نمی‌توانست عمل فکر کردن را به درستی انجام دهد. من فقط می‌خواستم پیاده شم!
گفتم نمی‌دانم والله. من آن سی‌دی رو گوش ندادم، اهل موسیقی هم نیستم.
این جمله‌ی آخر را کاملا ناخودآگاه گفتم اما باز انگار به زنگ کوبیدند. این مکالمه یک جور استعاره نیست؟ استعاره از یک درخواست؟

راننده پکر شده بود!

پس کی می‌رسیم؟!

افسر پلیس خروجی زیر پل سیدخندان به رسالت را بسته بود.

به نظر نمی‌رسید قصد آزار داشته باشد. کسی که انقدر زود دستش را رو می‌کند نمی‌تواند خیلی زیرک باشد.

نزدیک‌های رسیدن ۱۰ تومانی را دادم. تقریبا مطمئن بودم قرار است زهرش را روی کرایه بریزد. یک گربه که زبانی مثل مار دارد! گفت کرایه ۱۵۰۰ بود، تازگی‌ها ۲ هزار تومان شده. گفتم نه. کرایه‌ی تا رسالت ۱۳۰۰ است.
من که زودتر پیاده می‌شدم نهایتا کرایه‌ی تا رسالت را پرداخت می‌کردم.

اما  ۸ هزار تومان برگرداند.

من فقط می‌خواستم از شرش خلاص شوم. بقیه‌ی پول را گرفتم و پیاده شدم. نفس راحتی کشیدم. به خیابان نگاه کردم. تاکسی سبز شهرداری را دیدم که گربه‌ای پشت آن نشسته بود و رانندگی می‌کرد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هدیه‌هاى ته کمد

با لهجه کاشانی گفت: «اینو زمانی که دختر بودم با چرخ، گلدوزی کردم؛ برای جهازم. یکی دو بار پهن کردم ولی دیگه استفاده نِشد. نُوِ نُوه.» در حالی که به من می‌داد، گفت: «ایشالا به پای هم پیر شید. قابلتو نِداره. می‌دونم که چیزی نگهداری. منم که بچه نِدارم، وقتی مُردم بگی اینو خاله اشرف بِشِم داد. یادم کنی.»
یک روتختی سفید با گلدوزی آبی آسمانی.
اتاق خواب من و همسرم چنان پیوسته، بنفش بود که یک روتختی سفید آبی جایی جز کمد نداشت؛ حداقل زمانی که برای دیدن جهاز عروس می‌آمدند. تا روزی که می‌خواستیم از حال و هوای عروسی دربیاییم و وسایلی که برای نمایش باز باز چیده شده بودند را تنگِ هم بچینیم؛ از کمد در آوردم و بازش کردم. یک روتختی سفید با لبه‌ی دالبری که دور تا دور، برگ انگور به رنگ آبی، خیلی تمیز و شکلِ هم گلدوزی شده بود. وسط روتختی هم با چیدمانی ذهنی از برگ و میوه و شاخه‌ی انگور پر شده بود.
درخت مو مرا به بیست و اندی سال پیش، روستای پدربزرگم در اطراف کاشان برد. چشمه‌ای که در روستا جریان داشت، کنار حیاط خانه‌ی پدربزرگ از زیر زمین بیرون می‌آمد. کنارش، درخت انگوری سایبان ساخته بود که تختی زیر آن می‌گذاشتند و دورهم جمع می‌شدند. با آن‌که تابستان بود ولی نسیم بهاری صورت‌ها را نوازش می‌کرد. بزرگترها می‌نشستند و ما بچه‌ها دور چشمه بازی می‌کردیم. دوباره حسی در من بیدار می‌شود؛ حسی از دهه‌ی ۴۰ یا ۵۰. انگار خاطرات یک آن‌زمانی، در ذهن من سرازیر می‌شود یا حداقل اینطور فکر می‌کنم. ناگهان تمام عکس‌های قدیمی و فیلم‌هایی که از آن زمان دیده‌ام با خاطراتم از آدم‌ها در بچگی در ذهنم بهم متصل می‌شوند و چون خاطره‌ی زنده‌ای که خودم تجربه کردم و حالا برخی از جزئیاتش فراموشم شده جلوی چشمم می‌آید و پشت آن حسی از حسرت عمر گذشته و روزگار جوانی!
اگر اجازه دهم این خاطرات در پهنه‌ی ذهنم بتازند، یک آلبوم قدیمی سیاه سفید هم در ذهنم ساخته و اشکی است که از گوشه‌ی چشمم جاری می‌شود. به همین خاطر سعی کردم روتختی را جمع کنم. دو لبه‌ی آن را گرفتم و در حالی که قصد داشتم آن را مرتب تا بزنم در هوا تکان دادم. زمانی که رو تختی روی تخت پایین آمد، به یاد آوردم در باغ پدربزرگم، جایی که زیر درختان، جوی مخصوص آبیاری حفر شده بود، درخت مویی به سمت جوی لم داده بود و مرا که چهار پنج ساله بودم در خود جای می‌داد. من به آن، حس خانه داشتم. خانه‌ی من در باغ. اکثر زمانی که در باغ بودم را می‌نشستم در پناه درخت مو بازی می‌کردم. چون تابستان‌ها بیشتر می‌رفتیم در خاطرات من، درخت‌ها انگور داشتند. خبری از سم‌پاشی هم نبود. «دست، فواره‌ی خواهش می‌شد» را سالها قبل از شنیدن شعر سهراب در زیر درخت انگور تجربه کرده بودم. پدربزرگم که فوت کرد آن درخت هم خشک شد و شاخه‌هایش را بریدند؛ به اینجا که رسیدم دوباره حسرتی سراغم آمد و ۵۰ سال خاطره! قبل از اینکه صدای دیگری از خاطراتم بلند شود روتختی را تا کردم و دوباره در کمد جا دادم.
هنوز نمی‌دانم این تخیلات انقدر قوی از کجا نشأت می‌گیرد اما هرچه بود تار و پود این پارچه کمک می‌کرد در ذهن من سریع جان بگیرند و جاری شوند. خاله راست می‌گفت روتختی خیلی کم استفاده شده بود ولی گذر زمان و عوض شدن جنس پارچه‌ها حس قدیمی‌ها را به آدم القا می‌کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چاپ شدن یا نشدن، مسئله این نیست!

از یک هفته مانده به آخر آذر که فهرست شماره‌ی دی ماه همشهری داستان را دیدم، این گلبرگ‌های ذهنم را یک به یک پرپر می‌کنم؛ چاپ می‌شود، چاپ نمی‌شود، چاپ می‌شود، چاپ نمی‌شود.
همشهری داستان برای بخش تجربه‌ی مستند، شماره‌ی دی‌ماه، یک فراخوان داده بود تا درباره‌ی هدایایی که گرفتیم و به هر دلیلی، به کارمان نمی‌آیند و در کمد ماندند، بنویسیم. من نوشتم و قبل از موعد مقرر فرستادم.
نمی‌گویم برایم مهم نیست چاپ بشود یا نه. اتفاقا برعکس. اول از همه از این‌که توانستم در موعد مقرر آن را تمام کنم احساس سبکی می‌کردم. دوم از این‌که نوشته‌ام در همشهری داستان چاپ شود خوشحال می‌شوم؛ در موقع نوشتن هم با فرض چاپ شدن، اسم‌های افراد را عوض کردم تا دقیق معلوم نشود به چه کسی اشاره می‌کنم. هرچند اگر در نزدیکان، حوصله‌ی خواندن همشهری داستان باشد می‌فهمند که من به چه کسی در نوشته‌ام اشاره می‌کنم.

القصه! چاپ نشود، هم ناراحت می‌شوم هم چیزی از ارزش‌های من کم نمی‌شود!:))

***
اواسط آبان تا اواخر آذر دو جشنواره‌ی فیلم کوتاه و سینما حقیقت را پشت سر گذاشتم. پشت سر گذاشتم یعنی روزها سر کار می‌رفتم و بعد از ظهر تا شب را در پردیس چارسو می‌گذراندم. تعداد زیادی فیلم کوتاه و مستند دیدم. آن‌قدر که باید لیست‌شان را ببینم تا یادم بیاید کدامشان را دیدم و فی‌البداهه در ذهنم نیستند. مقدار زیادی اطلاعات و تصویر را در مدتی کوتاه به خورد ذهنم دادم.
***
از دو سال پیش به بافتنی علاقه‌مند شدم و بی‌آنکه کلاس بروم از روی مجله‌های خارجی و گوگل و یوتیوب، برای این و آن، کلاه ۵ میل و شال و هودی و گل‌های تزیینی طرح‌دار بافتم! آخر آذر تولد پدرم است. پارسال به ذهنم رسید برای پدرم پولیور ببافم و بافتم!

در مرام من در بعضی از کارها، نمی‌شود و نمی‌توانم وجود ندارد. کاش در همه‌ی کارها اینطور بود که درست و حسابی شیره‌ی وجودمان را می‌مکیدیم بعد هم تف می‌کردیم به حال خود بمیرد. این را از سر غیظ گفتم. واقعا دلم می‌خواهد بعضی وقت‌ها بتوانم همه‌ی کارهایم را رها کنم و به حال خودم باشم.

البته آستین‌های پولیور ماند؛ بهار و تابستان امسال هم آن را کامل نکردم و آذر ماه دوباره دست گرفتم. این هم تا تمام شود خودش یک استرسی است.

***
به صورت مستمر کتاب می‌خوانم. مرتب اجرا کردن برنامه‌ها وقتی زیاد شود موجبات فشار را بر آدم فراهم می‌کند. در مورد مستند سازی تلاش ویژه‌ای می‌کنم. بخشی از کتاب‌هایی که می‌خوانم به این حوزه مربوط است. برنامه‌ی آموزشی می‌بینم و سعی می‌کنم خودم را متقاعد می‌کنم که می‌توانم و به اندازه‌ی کافی اطلاعات دارم تا دست به کار شوم. هر کتابی که در این حوزه باشد را می‌خوانم. این عزم من بر ساخت مستند یا من را موفق می‌کند یا می‌کشد. راه سومی ندارد. به همین وحشتناکی و دُگم‌طوری!
***
در این یک هفته کارهای نزدیکا هم برایم زیاد شده است. با اینکه نصف هفته را سر کار نرفتم ولی نصف هر روز را در خانه به انجام کارهای آن مشغول بودم و بابت انجام به موقع کارهای آن استرس کشیدم. نسخه‌‌ی جدید یک سری مراقبت‌های ویژه می‌خواهد. یک سری تغییر در ظاهر بنرهای برنامه به وجود آوردم و دو سری مسابقات عکس و ویدئو همزمان در حال برگزاری بود که باید در روند اجرا و داوری آن‌ها، کارهایی را انجام می‌دادم.
***
درباره‌ی ادامه‌ی حیات انسانی‌ام نیز دغدغه‌هایی دارم که در بعضی موارد با کارهایی که بیشتر وقتم را گرفته است به تناقض می‌رسند. این مورد خیلی جالب است. در مواقعی که روان آرام و روحی فراخ و دلی آرام دارم چنان رام می‌شود که گویی مشکل کاملا حل شده است. در مواقعی که اینطور بهم پیچیده‌ام، تناقض خود را تا فلسفه‌ی خلقت پیش می‌برد و به صورت یک برنامه موبایلی در بک‌گراند که قابل بیرون انداختن نیست، انرژی ذهن من را هورت می‌کشد!

***

از لحاظ جسمی ضعیف شدم. فعلا نمی‌توانم جوابِ «مگه خدا به جونت گذاشته؟» یا «چرا؟» را باز کنم. افسارش را کشیدم تا دیگر قبل از آن‌که عمل کنم حرفی درباره‌ی آن نزنم. چند روزی حسابی مریض بودم و این ضعف و کسالت باعث می‌شد تا نتوانم با تمام توان خودم را به کشتن دهم!

حجم فشار کارهایی که در این مدت انجام می‌دهم و استمرار فشار آن‌ها در پشت هیجان چاپ شدن یا چاپ نشدن مطلب من در همشهری داستان پنهان شده است. امیدوارم تا چند روز آینده مقادیری از آن‌ها را سبک کنم و به روح کمالگرای خود بفهمانم: همینی که هستم کافی است. بشین سر جات، دِ! بووووووق! :))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰