نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۷۸ - حمل و نقلِ خاطره

قبل از ازدواج هر بار سوار هواپیما می‌شدیم برای بار چندم(چندم؟ به تعداد دفعاتی که سوار هواپیما شدم دیگه!) بابام یاد دل‌آرام کوچولو می‌کرد؛ خطاب به مامانم: «یادته دل‌آرام همیشه می‌خواست دم پنجره بشینه، بعد که می‌اومد دم پنجره، می‌گفت: دیگه هواپیما سوار نشیم، من هواپیما رو دوست ندارم، پنجره‌اش باز نمی‌شه!»

خاطره‌های بعدی از وانت(دختر وانت‌سوار) و اتوبوس دو طبقه هم انگار ناخودآگاه سرازیر می‌شد. «اون موقع‌ها اتوبوس دوطبقه‌ی برقی فقط تو مسیر شرقی، غربی تهران بود. وقتی دل‌آرام بچه بود، ما ماشین داشتیم در نتیجه اتوبوس سوار نمی‌شدیم. انقدر اتوبوس دو طبقه دوست داشت که یه دفعه رفتیم ماشین رو گذاشتیم میدون خراسون و سوار اتوبوس دوطبقه شدیم. دل‌افروز رو هم داشتیم اون‌موقع. مامان و دل‌افروز طبقه‌ی پایین نشستن، من و دل‌آرام رفتیم طبقه‌ی بالا. بعدا دل‌آرام با یه حسرتی گفت: بابا خوش به حال اینا که ماشین ندارن! همش اتوبوس دوطبقه سوار می‌شن!» خاطره که به اینجا می‌رسه بابام می‌گه: «بچه‌ی مرفهین بی‌دردن اینا!» این بی‌دردی‌ای که بابام می‌گه شامل فضای عقب یه رنو ۵، پشت شیشه بود که لُژ اختصاصی من به حساب می‌اومد و همینطور که بزرگ و بزرگتر می‌شدم علاوه بر دماغ و دهنم، بقیه‌ی اعضای بدنم هم پهنِ شیشه می‌شد! لبامونو که به حالت غنچه به شیشه می‌چسبوندیم می‌شد مثل لبای تزریقیِ حالا! اصلا برای اینکه خاطره‌ی چسبوندن لب به شیشه تا ابد جلوی چشم‌هاشون بمونه میرن تزریق می‌کنن! همش که شیشه دم دست آدم نیست لباشو بچسبونه!(به همه چیز به چشم فرصت نگاه کنید، نه تهدید!)

خلاصه!

بعد از ازدواج هم هر بار که پای پله‌های هواپیما می‌ایستیم، فیل عالی‌جناب، همسر یاد هندستون می‌کنه و از علاقه‌ی شدیدشون به هواپیما توی دوران راهنمایی می‌گن. انقدر علاقه‌مند بودن که کلی کتاب درباره‌ی اجزای هواپیما و انواع هواپیما می‌خونن و خب بعدش دیگه به من علاقه‌مند می‌شن! #مانع‌پیشرفت

امشب هم که جای شما خالی داریم می‌ریم زیارت حضرت رضا(ع) و من اعمال سوار شدن به هواپیما(یادآوری خاطرات) رو انجام دادم.

...

مدت‌ها بود که وقتی بزرگترها دور هم جمع می‌شدن و برای چندین و چند هزار بار یه خاطره رو تکرار می‌کردن، با خودم می‌گفتم چرا آخه؟ مزه‌ش نرفته؟ همین یه خاطره رو دارن؟

خاطره‌ها توی ذهن آدم به مرور زمان، کمپرس می‌شن انگار! وقتی خوب زمانی می‌گذره، فقط قسمت‌های پررنگ خاطره و حس خوبش که در فرآیند چِلانداسیون(خارجیِ چلوندنه مثلا!) دراومده، برای آدم می‌مونه. بعد تا می‌گی اون روز، نیش آدما باز می‌شه می‌گن آآآآررره، یادته؟

من خیلی گیر نمی‌دم بهشون، شما هم ندید؛ نوبت ما هم می‌رسه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۷ - سوغاتی

پدر من توی سال، سفرهای کاری زیادی می‌ره. هر سری هم اصرار داره کلی سوغاتی بیاره. می‌گه هرچی می‌خواید اگه روی سایتی هست و توضیحاتی داره، لینکش رو برای من بفرستید تا براتون بخرم. یکی دوبار به ذهنم رسیده فلان چیز، بهش گفتم، خریده ولی اگه هر دفعه هم چیزی به ذهنم برسه نمی‌گم؛ هم اینکه دوست ندارم پررو و فرصت‌طلب به نظر بیام هم اینکه راحت به دست آوردن چیزها با جهان‌بینیِ تلاش‌محورِ من، جور در نمیاد!

- خب شما چطوری به اینجا رسیدید؟
+ با پول بابام!
#فلج

این نگفتنِ من باعث نمی‌شه که پدرم برام سوغاتی نداره و خب معمولا سوغاتیِ ناخواسته تبعاتی داره!

مثلا پدرم به لباس پولک‌دار علاقه‌ی خاصی داره ولی من خوشم نمیاد. حالا اگه یه قسمت کوچکی پولک داشته باشه اشکالی نداره. یکی از دفعاتی که برام سوغاتی آورده، یه شلوار آورد که کلا پولکی بود! براش توضیح دادم که پدر جان من شکل بدنم گلابی‌ه؛ یعنی سایز پایین‌تنه‌م بزرگتر از بالاتنه‌مه. پولک آدم رو درشت نشون می‌ده، پس باید یه لباسی بپوشم که بالاتنه‌ام پولکی و کار کرده باشه و پایین‌تنه‌ام ساده باشه که باهم متناسب به نظر بیاد. اکثر مواقع جوابش اینه که «اینم یه مد جدیده! همیشه که نباید شما از مد تبعیت کنید، گاهی هم می‌شه مد می‌تونه از شما تبعیت کنه!»
اومدم بگم پدر جان مگه من دختر جرج ششم‌م(ملکه‌ی انگلستان - الیزابت دوم) که مد از من تبعیت کنه؟! بعد دیدم راست می‌گه بنده خدا خب! من تا مدت‌ها توی خونه ولیعهد خطاب می‌شدم. بعدا که با عبارت فرانسوی Princess Royal آشنا شدم که فرانسوی‌ها به دختر پادشاه انگلستان که قرار بود ولیعهد شه می‌گفتن، این لقب هم به من اعطاء شد. تصویر بعدی احتمالا اینه که من زانو زدم و بابام با شمشیر پلاستیکی داداشم هی می‌زنه رو این شونه‌م، می‌زنه رو اون شونه‌م، می‌گه: از این پس شما را ...!
تازه ممکن بود من دختر جرج ششم نباشم ولی بابام خودش رو جرج ششم فرض کرده باشه و با این جواب من بخوره تو ذوقش!

خلاصه قانع شدم!

یه دسته‌ی دیگه‌ای از سوغاتی‌هایی که پدرم آورده، با سلیقه‌ی من جوره ولی سایزشون خیلی بزرگه! با توجه به اینکه پدرم قبل از سفر سایزمون رو می‌گیره و یه سری لباسا خیلی دقیق اندازه‌مونه، چند تا احتمال وجود داره:
۱. بابام از مدلش خیلی خوشش اومده و صرفا می‌خواسته بخره!
۲. همیشه دلش می‌خواست من از اینی که هستم چاق‌تر باشم و دوست داره منو انقدری ببینه!
۳. این تفکرِ «لباس باید بزرگ باشه تا بتونی در طی رشد چند ساله‌ت همیشه بپوشی»، هنوز هم وجود داره!

- بابا من دیگه بچه نیستم که رشد کنم! چند سال دیگه وارد سی‌سالگی می‌شم.
+ بچه‌ها همیشه برای پدر مادرشون بچه‌ان!
#خودکشی

اما یکی از سوغاتی‌هایی که پدرم این دفعه آورد، غافلگیرم کرد و به شدت منو سر ذوق آورد!

داستان از این قراره که یکی از نقطه ضعف‌های من پیراهن سفیده! یعنی من رو از خود بی‌خود می‌کنه! بله من هنوز هم عاشق لباس عروسم و هر لباسی که اون رو تداعی کنه.

سوغاتی عبارت بود از لباس توری سفید کوتاه که قدش تا سر زانومه و اندازه‌ی آستین تا آرنج؛ لبه‌های لباس به صورت دالبری خامه‌دورزی شده و گل‌های توری برجسته به صورت پراکنده روی لباس قرار داره. یه آستر جداگانه‌ی سفید با قد کوتاه‌تر از لباس هم داره.(این لباس خواب نیست. بعدا توی سایتش دیدم که لباس ساقدوش‌ه)
لباس بامزه‌ای‌ه! وقتی این لباسا رو می‌پوشم مثل بچه‌ها فقط دوست دارم بچرخم!

وقتی می‌گم از خود بی‌خود می‌شم یعنی اینکه همینطور که می‌چرخیدم به شوهرْآقا گفتم: بازم برام لباس عروس می‌خری؟
گفت: نه!
گفتم: پس وقتی مُردی، می‌رم دوباره ازدواج می‌کنم، بازم عروس می‌شم، لباس عروس می‌پوشم!
گفت: مرسی!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۶ - من و اسبم

منِ نوعی قرار بود بشم الهه‌ی کمالگرایی ایران. قرار که چه عرض کنم، بیشتر شواهد و قرائن این رو نشون می‌داد. مد نظرِ مادرِ الهه، یک علامه/جامع العلوم بود.[و حتی هست!] یه نفری که هم دانشمنده، هم کار می‌کنه، هم خانه‌داره، هم مادره. کاش به اینجا ختم می‌شد! دانشمند یه رشته که نه، علامه‌ی دهر! پدرِ الهه اما معتقد بود [و الان کمتر شده] که در حوزه‌ای که هستی باید بهترین باشی؛ به یه جای خوبی رسیده باشی! این دو تا طرز تفکر باهم تناقضی ندارن؛ پس نظریه‌های اولیه‌ی من می‌گفتن که تلقیح این دو تا طرز تفکر یا سوپرمن می‌شه یا فلج مادرزاد!

تا مدت‌ها شنل قرمزم رو می‌بستم. سینه‌م رو می‌دادم جلو. مشت‌هامو گره می‌کردم. دست راستم رو به جلو کمی به بالا می‌کوبیدم ولی برخلاف سوپرمن پاهام از زمین تکون نمی‌خورد، یعنی از پرواز خبری نبود! پاهام رو کامل بهم می‌چسبوندم، مشتم رو محکم‌تر به جلو پرت می‌کردم، تعادلم بهم می‌خورد با صورت می‌خوردم زمین. وقتی شنلم رو از روی سرم برمی‌داشتم مامانم در اتاق رو باز می‌کرد و می‌گفت: باز داری بازیگوشی می‌کنی؟

من فلج نبودم. استعداد لازم رو داشتم ولی زندگی برام سخت ترسیم شده بود. برای سوپرمن شدن باید سوپرمن‌وار زندگی می‌کردم؛ در لحظه لحظه‌اش. عالی‌ترین قواعد رو برای خودم تجویز کرده بودم و مسرّانه داشتم پیگیری‌شون می‌کردم. «یالا، سریع‌تر، شِت! بجنب حیوون!» اسب جوان وجودم رو به تاخت می‌روندم. کتاب‌های بزرگتر از سنم می‌خوندم و خودم رو مجبور می‌کردم بفهمم. اصلا کتابی که آدم با یه نگاه بفهمدش، انگار کتاب به درد بخوری نبود. کتاب‌های مدرسه خیلی ساده بودند و این منو عصبی می‌کرد. زنگ‌های تفریح توی مدرسه به خوندن کتاب‌های جدی‌تری توی کتابخونه می‌گذشت. در لحظه لحظه‌ی اون زمان حواسم جمع بود که به بازی و بطالت نگذره!

نوشته‌ی دیشب محصول این لحظات از عمر منه؛ وقتی یه صدایی از بیرون وارد درونت شده که «دلی من از تو انتظار دارم که این متن رو به سبک جناب سعدی بنویسی! ضمنا بهتره چند دور گلستان رو بخونی و از کتاب‌های نقد گلستان هم کمک بگیری! اگه نتیجه‌ی کارت رو هم مستند کنی، اون‌وقت راضی می‌شم ازت. مدت زمانی که وقت داری ۲ ساعته!» بعد هم به هیچ عنوان امکان چرت نوشتن نبود؛ چون شلاق می‌زد! صفر یا یک. به قدر کافی خوب، معنی نداشت.

من و اسبم قبل از اینکه فلج بشیم، تصمیم گرفتیم به راه دیگه‌ای بریم؛ این راه جدید، اول از درون من و با حفظ ظاهر شروع شد. مثل اینکه لباس سوپرمن رو بپوشی و مثل مردم عادی زندگی کنی! و کم کم در ظاهر هم تغییراتش رو نشون داد و رسما جنگ جهانی سوم شد! می‌دونم که برای شمای خواننده اینجا اهیمت داره که چطوری؟

این جور مواقع در عین اینکه نمی‌شه هیچ چیز رو رها کرد ولی باید فریاد زد، دعوا کرد، جنگید. ایستاد، اعتصاب کرد و رها شد! هرجا دیدید در حین تغییر داره بهتون خوش می‌گذره، بدونید که یا دارید راه رو اشتباه می‌رید یا مشاعرتون رو از دست دادید! [می‌دونم که شمای خواننده اقناع نشدید ولی فعلا من می‌تونم الگوی اتفاقات رو بگم و مصداق‌ها رها می‌شن!]

من بعد از جنگ، معمولیِ معمولیِ معمولی شدم. آرامِ آرامِ آرام و ساده!
چیزی از گذشته رو دور نریختم، فقط تغییرش دادم چون نمی‌تونستم توی ۲۰ و اندی سالگی از صفر شروع کنم. مثلا از ۷ شروع کردم! یا حتی ۱۰.

من و اسبم الان خیلی تندتر می‌تونیم حرکت کنیم و هرجا خسته می‌شیم، زیر سایه‌ای، کنار چشمه‌ای اطراق می‌کنیم و بعد دوباره به راهمون ادامه می‌دیم. دیگه هیچ‌وقت سعی نمی‌کنم به تاخت برم!

الان آرزو ندارم که کاش اینطور نمی‌شد! الان محصول همه‌ی گذشته‌ی منه نه قسمت‌های منتخب‌ش! به نظرم اگه می‌خواین ببینین کمالگرایی توی وجودتون کم شده یا نه، خیلی ساده با گذشته امتحانش کنید! اگه هنوز هم فکر می‌کنید که گذشته باید جور دیگه‌ای اتفاق می‌افتاد و اشتباهات گذشته براتون عذاب‌آوره، فقط دارید ژست آدم‌های غیر کمالگرا رو می‌گیرید.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰