نوشته‌های دل‌آرام

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۸۷ - به تعداد آدم‌ها

گاهی فکر می‌کنیم یه روشی هست که همه باید همون رو توی زندگی پیاده کنن. مثلا اول برن الف بعد ب بعد ج و الی آخر. بعدا که فرق روش و اصول رو فهمیدم متوجه شدم که نهایت کاری که می‌تونیم انجام بدیم اینه که یه سری اصول رو پیشنهاد بدیم بگیم اینطوری بهتره. هرچند که به نظر من هرکس در زندگی خودش می‌تونه هر کاری انجام بده؛ هر کاری و اگه کسی نتونسته چون به قدر کافی تلاش نکرده. حتی خداوند هم می‌گه که توی دنیا هرکسی که تلاش کنه رو به مقصودش می‌رسونه. هرکسی با هر اعتقادی.

اصول همیشه کلیاته. درگیر موقعیت و حالت خاص نمی‌شه. زندگی در هر لحظه یه حالت خاصی‌ه که هم برای فرد خاصی پیش میاد هم بین لحظات اون فرد، خاص‌ه. مثلا من وقتی تحت فشار مالی قرار می‌گیرم، این شرایط من با شرایطی که برای شما پیش میاد متفاوته. ظاهر مسئله شبیه به همه؛ مسئله اینه که یه نفر تحت فشار مالی‌ه ولی وضعیت هر یه نفر با بقیه متفاوته. ما آدم‌ها برای اینکه راحت‌تر با مسائل روبرو شیم به دنبال الگوها هستیم. خیلی خوبه، در حد سرنخ گرفتن خیلی خوبه. مثلا اینکه آدم‌ها به روش زندگی‌شون از بیرون نگاه کنن و درباره‌اش بنویسن، خارج از ایران خیلی مرسومه اما خب توی ایران همیشه با حاشیه همراهه.[اگه به این موضوع علاقه‌مندید پیشنهاد می‌کنم شبکه‌ی اجتماعی مدیوم رو با کمک قند شکن دنبال کنید.]

اما چیزی که من مدام به خودم یادآوری می‌کنم اینه که آدم بهتره سعی کنه خودش رو بشناسه و روش مناسب خودش رو پیدا کنه. حتی با امتحان کردن روش‌های دیگران؛ ولی در نهایت بهتره هرکس راه خودش رو بره. این بهتره بهتره‌ها از جنس پیشنهاد اصول یا سبک زندگی‌ه. این پیشنهاد دو وجه داره. یکی اینکه به اندازه‌ی تعداد آدم‌ها راه حل وجود داره(راه برای رسیدن به خدا وجود داره! :دی) و خب این یعنی دنیای پر از امیدواری و رضایت. چرا آدم‌ها ناامید می‌شن؟ چون فکر می‌کنن که راهی که بقیه رفتن رو نمی‌تونن برن. خب منطقیه ممکنه مقصد یکی باشه ولی راه‌های مختلفی به مقصد می‌رسه، لزوما راه ما با بقیه یکی نیست. هرچند ممکنه باشه. وجه دوم این پیشنهاد اینه که سعی نمی‌کنیم آدم‌ها رو تحت فشار بذاریم که از روش‌های ما استفاده کنن. البته لازمه‌ی این حرف‌ها اینه که آدم‌ها مسئولیت‌پذیر باشن و حاضر باشن خودشون مسئولیت زندگی‌شون رو بپذیرن.

البته در کنار این اصل پیشنهادی، اصول پیشنهادی دیگه‌ای هم هست، مثلا اینکه سعی کنیم در کنار هم مسالمت‌آمیز و دوستانه زندگی کنیم. در نتیجه اگه کسی روش دیگه‌ای یا اصول دیگه‌ای رو هم در پیش گرفته تا جایی که وارد حریم شخصی افراد دیگه(ما) نشده می‌تونیم بررسی کنیم و ببینیم چه نتایجی داره.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۸۶ - آواز ریشه‌ها

نظرات پست دیشب [که تا این لحظه فرصت نکردم جواب بدم] خیلی جالب بود. یعنی درست خلاف تصور من بود! موقعی که داشتم پست قبل رو می‌نوشتم فکر می‌کردم داستان‌های عامیانه کلا دیگه جذاب نیست! و باز به خودم یادآوری کردم که کلماتِ «همه» و «کلا» غلطه! هزار بار.
اگر دوست داشتید قصه‌ی کامل آه رو توی این لینک بخونید. [فضای قابل کلیک روی لینک به اندازه‌ی یه جمله! همیشه جزو آرزوهام بوده!]

اما امروز.

توی فرهنگسرای ارسباران یه نمایشگاهی به نام آواز ریشه‌ها بود. هنرمند محترم، آقای مشکور از ریشه‌های خشک در مناطق مختلف شمال و شرق کشور یه سری حجم با معنا به وجود آورده بود. باهاش صحبت کردم. از جنس آدم‌هایی بود که این روزها خیلی کم هستند. معدود آدم‌هایی که با گوش درون صدای طبیعت رو می‌شنون. صداهایی می‌شنون که بقیه نمی‌شنون. نه چون نمی‌تونن، چون نمی‌خوان که بشنون.
وقتی آدمی برای طبیعت شعور و احترام قائل باشه، خودش رو محور عالم ندونه و سعی کنه به طبیعت نزدیک بشه، خیلی چیزها یاد می‌گیره، از جمله قوی بودن. توی مناطق خشک ریشه‌های درخت‌ها انقدر پیچ و تاب خوردن تا از موانع عبور کردن و به آب رسیدن.
وقتی برای درخت شعور قائل باشیم، انقدر راحت جرئت قطع درخت رو به خودمون نمی‌دیم. چون نه تنها فرصت حیات رو از یه درخت گرفتیم، بلکه در روحیه‌ی درخت‌های دیگه هم تاثیر گذاشتیم. اون‌ها دیگه آزادانه رشد نمی‌کنن، چون حقیر شدن. چون برای حفظ حیات مجبورن در محدوده‌ی قواعد رفتاری آدم‌ها رشد کنن وگرنه قطع می‌شن، هرچند نمود این شعور بیش از عمر آدم طول می‌کشه تا خودش رو نشون بده! اما نشون می‌ده. درخت‌های خارج از شهر خیلی باشکوه‌تر، آزاده‌تر از درخت‌های توی شهر به نظر میان.
مدت‌ها بود که فرصت گپ و گفت‌هایی این چنینی دست نداده بود. چند روزی بود که باطری ذهنم واقعا دشارژ شده بودم. روزمره‌ی ماشینی واقعا آدم رو پیر می‌کنه و حدود دو ساعت گفتگوی امروز واقعا منو به وجد آورد.
این الگوی «پایان شب سیه سفید است» برام خیلی تکرار شده و باور شده برام. مطمئنم برای همه همین‌طوره. البته همیشه این سفید است لزوما به معنای وقوع اتفاق خوشحال کننده و بر وفق مراد بودن اوضاع نیست! به معنی باز شدن راه تازه برای آدم‌ه، چه عینی و چه ذهنی. تا قبلش آدم هی خودش رو به در و دیوار می‌زنه، اما بالاخره یه روز چشمش به در می‌افته، می‌گه: اِ در!

پ. ن. ۱. دوست داشتم خیلی مفصل در مورد امروز بنویسم اما دیر شده و مثلا فردا صبح باید زود بیدار شم. اینا شاید بهانه به نظر بیاد ولی واقعیت اینه که ذهنم درگیر حرف‌های امروزه و داره یه ایده‌ای رو بسط می‌ده، نمی‌تونم ازش بخوام که روی متن تمرکز کنه.

پ. ن. ۲. این یکی از کارهای این نمایشگاهه که من بیش از بقیه دوسِش دارم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۸۵ - یکم داستان عامیانه

امشب داشتم ادبیات داستانی عامیانه رو نگاه می‌کردم که یه قصه رو انتخاب کنم و برای کلاس ببرم. گفتم یه خلاصه و مثالی هم اینجا بنویسم.

داستان‌های عامیانه جزئی از فرهنگ یه ملت‌ه و از تخیل‌ها و باورهای اون‌ها ریشه می‌گیره.
یه سری ویژگی‌ها/عناصر کلی دارن:
۱. ابهام در زمان و مکان دارن، معلوم نیست این داستان کجا بود و در چه زمانی اتفاق افتاده.
۲. انواع مختلفی از جادو و جادوگری و چیزهای غیرعادی در اون دیده می‌شه.
- تغییر شکل طاهری با استفاده از جادو
- پرواز با استفاده از جادو
- طلسم
- تغییر شرایط جوی
- دیو
- پری
- جانوران مرموز
- گیاهان خاص
۳. استفاده‌ی خاص از عناصر اربعه

این یه بخشی از یه قصه‌ی عامیانه‌ست:

[ابتدای داستان رو به دلیل طولانی بودن حذف کردم]
دختر خواست گلی بچیند، اما دستش نرسید. جوان دست دراز کرد گل را بچیند، دختر دید زیر بغل جوان پری چسبیده. دست برد و پر را کند. ناگهان هوا تیره و تار شد و دختر بیهوش افتاد بر زمین. وقتی چشم باز کرد دید از آن باغ خبری نیست و جوان هم مرده است.
دختر آه کشید. آه آمد. دختر گفت: «یک دست لباس سیاه برایم بیار.»
آه رفت برایش لباس سیاه آورد. دختر سراپا سیاه پوشید. نشست بالا سر جوان و آن قدر گریه کرد که خسته شد. به آه گفت: «من را ببر بازار بفروش.»
آه او را به بازار برد و فروخت. دختر دید صاحب خانه‌اش ماتم زده است. از علتش پرسید. گفتند: «خانم این خانه سال ها پیش یک بچه اژدها زاییده و آن را انداخته تو زیر زمین. اژدها روز به روز بزرگتر می شود، اما خانم نه او را می‌کشد و نه می‌تواند به بقیه بگوید که اژدها زاییده.»
این گذشت تا یک روزی دختر به خانم خانه گفت: «خانم جان! من را جلوی اژدها بنداز.»
خانم گفت: «مگر عقل از سرت پریده؟»
دختر آن قدر اصرار کرد که زن کلافه شد و آخر سر قبول کرد.
دختر گفت: «من را بگذارید تو کیسه چرمی؛ درش را محکم ببندید و بندازید جلو اژدها.»
دختر را همان طور که خودش گفته بود انداختند جلو اژدها. اژدها به کیسه نگاهی کرد و گفت: «دختر! زود از جلدت بیا بیرون تا بخورمت.»
دختر گفت: «چرا تو از جلدت در نیایی و من در بیایم؟»
اژدها گفت: «سر به سر من نگذار؛ زود بیا بیرون.»
دختر گفت: «تا تو در نیایی من در نمی‌آیم.»
دختر و اژدها آن قدر بگو مگو کردند که عاقبت حوصله‌ی اژدها سر رفت و از جلدش آمد بیرون و پسری شد مانند ماه.
دختر هم از کیسه درآمد و با پسر نشست به صحبت کردن.
مدتی که گذشت خانم خانه به کنیزهایش گفت: «بروید ببینید چه بلایی بر سر دختر بیچاره آمده.»
کنیزها رفتند با ترس و لرز نگاه کردند دیدند اژدها کجا بود! دختر مثل یک دسته گل نشسته و دارد با پسری مانند ماه صحبت می کند. تند برگشتند و آنچه را دیده بودند برای خانم تعریف کردند.
خانم خوشحال شد و گفت دختر و پسر را آوردند پیش او. خدا را شکر کرد و به آن ها گفت: «خوب است شما با هم زن و شوهر بشوید.»
دختر که می دانست دوای دردش جای دیگر است، گفت: «صبر کنید عده‌ام سر بیاید، آن وقت با هم عروسی می کنیم.»
بعد همین که دور و برش خلوت شد آه کشید. آه آمد. دختر گفت: «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت: «همان طور که دیده بودی خوابیده.»
دختر همراه آه رفت و نشست بالا سر شوهرش. مدتی قرآن خواند و گریه کرد و آخر سر به آه گفت: «من را ببر بفروش.»
[این داستان ادامه دارد ولی به دلیل طولانی بودن حذف کردم]
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰