زمانی که مدرسه می‌رفتم، همیشه از شروع امتحانات پایان‌ترم تا آخر تابستون، حس بدی داشتم. دقیقا نه به خاطر امتحان و درس! به خاطر تعاملی که با هم‌مدرسه‌ای‌ها و معلم‌ها داشتم و توی امتحانات کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد تا اینکه انتهای تابستون به صفر می‌رسید. من با تمام مدرسه دوست بودم و دیالوگ داشتم. انگار همه رو یه‌جور دوست داشتم که این آخری یعنی من یه نفر به عنوان دوست جون‌جونی نداشتم که خط بکشم بین اون و بقیه؛ که رازی باشه بین‌مون یا قهر و آشتی‌ای. خلاصه برون‌گرایی در عین درون‌گرایی مثلا!

شاید دلتنگی واژه‌ی ملموسی برای تعریف این حس بد باشه، منتها دلم، ضربدر معکوسِ وسعت مدرسه تنگ می‌شد! در درجه‌ی اول نسبت به آدما و در درجه‌ی بعد نسبت به میز و صندلی و تخته و کلاس و راهرو و حیاط و نمازخونه و اینا! این حس دلتنگی توی اون دوران برام عجیب نبود و خیلی هم بهش فکر نمی‌کردم.
توی دوران دانشگاه، اتفاقا دوستان صمیمی‌تری نسبت به مدرسه پیدا کردم، دغدغه‌های مشترک و نزدیک به هم داشتیم و حرف هم رو بهتر می‌فهمیدیم اما وقتی دانشگاه تمام شد، من به این شکل دل‌تنگ‌شون نشدم.
اینکه هر روز یا بیش از نصف هفته رو با چند نفر توی یه اتاق بگذرونی، خیلی فرق داره با دیدارای گاه و بیگاه. می‌تونم اینطور بگم که اُخت شدن و عادت کردن چیزی متفاوت از صمیمی شدنه. بیشتر ارتباط‌های خانوادگی ما از سرِ اخت بودن و عادت داشتنه تا صمیمی بودن؛ کما اینکه آدم دوستانی داره که بیش از خانواده به اون نزدیکن.
این همه مقدمه چیدم که بگم من دوباره حس دلتنگی و ترک عادت موجب مرض است رو در دوران کاری چشیدم. دوباره بیش از نصف هفته رو به مدت چند سال با تعداد محدودی آدم توی یه اتاق/سالن گذروندم و این جمع، دست‌خوش تغییرات شد!
قبل از این، فکر می‌کردم این حس مربوط به نوجوونیه که گذشته و بیش از اینکه مربوط به تداوم تعاملات با افراد باشه، به حال و هوای من ربط داشته اما تجربه‌ی دوباره‌ش، این فرضم رو تغییر داد.
شهریور پارسال وقتی بعد از ۲ سال همکاری من با شرکت، کماللو، همکارمون برای ادامه‌ی تحصیل به کانادا رفت من تا چند ماه کلافه بودم. توی این مدت به چرایی‌ش زیاد فکر کردم. با رفتن آدمای دیگه هم مقایسه‌ش کردم و دیدم این موضوع در مورد همکارای دیگه هم که باهاشون دیالوگ و تعامل مستمر داشتم، صادقه. حسی شبیه به خانواده و عادتی که نسبت به وجود اعضای خانواده دارم، برای این محیط هم به وجود آمده.
انگار این آدم و انرژی حول این آدم، شکل محیطی که می‌نشست، کار می‌کرد رو هم تغییر داده. تا وقتی همکار جدید جای کماللو ننشسته بود هنوز حضور کماللو رو روی صندلی‌ش حس می‌کردم!
بعد از کماللو، ایمانی هم رفت اما ارتباط و دیالوگی باهم نداشتیم؛ آدم کم حرفی بود و این حس، سراغ من نیومد تا اینکه در همین چند روز اخیر سادات‌طلب هم رفت.
انگاری که من در ذهنم به فضای اطرافم براساس حضور افراد وزن دادم و بعد از مدتی این وزن‌ها به حالت تعادلی رسیدند. وقتی یکی می‌ره، فضای ذهنم نامتعادل می‌شه. این آدما هر روز می‌آن و تاثیری بر من و آدمای اطرافشون می‌ذارن(تاثیر هم می‌گیرن) و می‌رن؛ دوباره فردا این روند تکرار می‌شه. وقتی دیگه فردا نمیان، جای خالی اون تاثیرگذاری رو حس می‌کنم. مثل قطع شدن یه جور تشعشع!
شایدم این حس، یه جور دلتنگی وابسته به مکانه. مثلا من وقتی میام خونه، کمتر احساس می‌کنم یا اصلا نمی‌کنم اما وقتی توی محیط کار هستم کاملا درگیرم می‌کنه. می‌تونم بهش بگم خاطره‌ی مکان‌دار که با زجر زیاد تغییر می‌کنه!
موضوع حتی از این هم فراتره! وقتی من جای نشستن‌م توی شرکت رو از اون طرف شرکت به این طرف تغییر دادم، تا مدت‌ها نسبت به جای خودم هم همین حس رو داشتم، تا اینکه کسی اون‌جا نشست و حس‌م رو تغییر داد. گاهی حس می‌کردم جای خالی من در شکل محیط داره به من نگاه می‌کنه...!

این حرفا داره ترسناک می‌شه، ترجیح می‌دم بیش از این ذهنمو شخم نزنم! :دی