وقتی قرار شد بریم یکی از شعبه‌های رستوران اکبر جوجه، تصورم از محیط رستوران، چندتا میز فلزی با رومیزی‌های پلاستیکی یه بار مصرف که تعداد زیادی روی هم قرار داده شدن و صدای قاشق، چنگال‌هایی که تند تند به بشقاب‌ها می‌خورن، فراتر نمی‌رفت.
اما اینطور نبود. از توی راهرو گلدون رنگی چیده بودن و توی پاگرد پله‌ها، تصویر ضدنورطوری از دو نفر که در کافه مشغول اختلاط هستن رو با شیشه‌ی سیاه رنگی درآورده بودن و به دیوار زده بودن. نزدیک در ورودی رستوران در طبقه‌ی دوم هم چند تا اتوبوس خارجیِ مدرسه(در ابعاد کوچکتر البته!)، روی طاقچه‌ها جاساز کرده بودن و یه تابلوی بزرگ هم کنار طاقچه‌ها به دیوار زده بودن که روش به زبان انگلیسی نوشته بود:
هر روز
جوجه‌های
ما
به رستوران ما
تازه
تحویل داده می‌شن
از مزرعه
تا همین‌جا هم کافی بود برای اینکه از حسین بپرسم درست اومدیم آیا؟! اینجا اکبر جوجه‌ست یا کافه‌ی پسرش، سامی!(قطعا من نمی‌دونم اسم پسر اکبر جوجه چیه ولی تجربه اینطور می‌گه که معمولا پسر قلدرا و سیبیل کلفتا، لباس چسبون می‌پوشن و زیر ابرو برمی‌دارن و اسم سوسول‌طوری‌ای دارن! :)) )
خلاصه!
بعضی از دیوارهای داخل رستوران رو با چوب‌های به شکل چوب‌هایی که توی حصار مرزعه‌ها به کار می‌ره، تزئین کرده بودن. توی فرورفتگی‌ای که توی سقف درست کرده بودن، نمای آجری درآورده بودن و لوستری به شکل نردبون خوابیده‌ای گذاشته بودن که سیم‌های برق خیلی واضح از روی بدنه‌ش رد شده بود و لامپ‌ها با سر پیچ معمولی به اون وصل بودن. چند ردیف اشک هم پراکنده به پله‌های نردبون وصل بود. شبیه طعنه‌ای بود 
تا لوستر! که این شکل مدرن به همتای کلاسیک خودش می‌زد.

میزها و صندلی‌ها هم چوبی و به رنگ سبز نزدیکایی بودن! میزهای مربعی شکل با رومیزی مستطیلیِ عرض ِ باریک، زیر شیشه. رومیزی جیر با طرح‌های سنتی که از روی میز رد شده بود و از دو طرف میز آویزون بود.
پیشخان سفارش غذا هم با چراغ‌هایی که داخل شیشه‌ی مربا، در ارتفاع‌های مختلف آویزون بودن، تزئین شده بود.
وقتی رسیدیم، اقلام افطاری روی میز چیده شده بود. پنیر، گردو، خرما، زولبیا و بامیه در یک ظرف، نون در یه ظرفی دیگه، شله زرد و بساط چای.
کسی که مهمون‌ها رو به میزهاشون هدایت می‌کرد، شبیه بهروز رضوی ِ گوینده بود. دو مرد دیگه که به او بی‌شباهت نبودن و یک خانم که شبیه مریم بوبانیِ بازیگر بود مسئول پذیرایی در سالن بودن.
از برگه‌ای که دست بهروز رضوی بود و روی اون عکس میزهای سالن پرینت شده بود و یه نفر با دست‌خط خودش نام افراد رو روی میزها نوشته بود، معلوم بود که روزهای اول رستوران‌داری‌شونه و هنوز اون هیجان و حس تازگی کار وجود داره.
آدم‌هایی که اومده بودن چنان طیفِ یه‌دستی از آدمای معمولی مذهبی بودن که وقتی مریم بوبانی در سالن دور می‌زد و می‌گفت همه چیز کامله؟ و چیزی لازم ندارید؟ حس کردیم اومدیم خونشون، مهمونی چیزی!


اگه دارین از یه جایی کیف می‌کنین و ایده می‌گیرین، شاید بیش از تاثیر محیط اونجا، یه چیزی توی ذهن شما تفاوت کرده. بارها اینو تجربه کردم. امشب هم دوباره پیش اومد. یه ماشین به مقصد خونه‌مون، بوق زد و ما سوار شدیم! از بیرون پراید بود ولی از داخل یه آهن قراضه. توی ماشین، رویه‌ی پلاستیکی درهای ماشین همگی برداشته که چه عرض کنم، کنده شده بودن و یه بدنه‌ی برهنه‌ی آهنی از ماشین پیدا بود. درِ داشبورد هم کنده شده بود و تعدادی سیم از داخل و این طرف و اون طرفش بیرون زده بود. حتی سقف ماشین هم مثل گوسفندی که تازه پشم‌چینی شده به نظر می‌اومد. یه آینه‌ی بزرگ به آینه‌ی ماشین وصل کرده بود و ما روی موکتی...(خودم یه لحظه تصور کردم که در ادامه‌ی این وضع ماشین، جا داره بگم صندلی‌ها رو هم برمی‌داشتن و ما روی موکت روی زمین نشستیم) اما ما روی موکتی که روی صندلیا انداخته بودن، نشستیم.


خلاصه شب خاطره‌انگیزی شد. بخصوص که من مدت‌ها بود پنیر شور و زولبیا بامیه نخورده بودم چون چیزای ناسالمی هستن اما امشب خاطره‌ی سالمی شدن!


رستوران اکبر جوجه