سهم نوشتن امشب رو گذاشته بودم برای نوشتن درباره‌ی فیلم مادر قلب اتمی. ساعتی پیش دیدم. ساخت جذابی داشت و تصمیم گرفتم یه بار دیگه ببینم و بعدا درباره‌اش بنویسم. اون چیزی که از جذابیت ساختار فیلم می‌گم مربوط به فضاسازی تخیلی در فیلمه که توی سینمای ایران کمتر دیده می‌شه. فیلم دیگه‌ای که به این سبک فضاسازی خاص نزدیک بود، «اژدها وارد می‌شود» بود. خلاصه بعدا کامل‌تر درباره‌ش می‌نویسم. ارزش دیدن داره. آدمای خیلی مذهبی معمولا سینما نمی‌رن که بگم ممکنه خوششون نیاد.

پام رو دراز کردم که توی دمپایی دستشویی کنم و در عین حال داشتم فکر می‌کردم که درباره‌ی حلوا پختن امشب بنویسم و پام رو توی اون یکی دمپایی کردم که حس کردم یه چیزی از روی پام رد شد. فوبیای رد شدن سوسک از روی پام باعث شد نگاه کنم تا مطمئن بشم که سوسکی نیست! ولی بود! و ساعت ۱ شب چنان از ته گلو جیغ کشیدم که انگار سر بریده توی دستشویی دیدم. یعنی بعدا که با خودم راجع به شدت جیغ فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که اگر سر بریده هم توی دستشویی می‌دیدم به همین شدت جیغ می‌زدم. قدیما بابام به دادم می‌رسید و حالا شوهرْآقا! این نقش کلیدی آقایون در حفاظت از کیان خانواده که می‌گن همینه‌ها! من هیچ وقت فمینیست نمی‌شم؛ بله! :))
امشب که داشتم قبل از اذون ، حلوا درست می‌کردم به ذهنم اومد که چند بار حلوا درست کردم و خوب نشد. یه بار آردش رو کم تفت دادم، حلوا زرد روشن شد. یه بار زیاد تفت دادم مزه‌ی سوختگی گرفت. یه بار شکرش کم بود. یه بار یادم رفت هل بریزم توش و قص علی هذا! اما چند بار انجام دادم و مهارت شد. برای خودم تکرار و یادآوری کردم که باید کم و بیش تجربه کرد تا بلد شد و هیچ کس از شکم مادرش استاد بیرون نیومده. یادم باشه که به اطرافیانم، به بچه‌م فرصت تجربه کردن بدم... یه قاشق از حلوا رو از قابلمه آوردم بالا و چشیدم. از یادآوری این نکته و مزه‌ی حلوا به وجد اومدم و چند قاشقی حلوا خوردم! انصافا بین حلواهای خودم این یکی خیلی خوب شده بود. تلویزیون روی شبکه‌ی ۳ روشن بود و برنامه‌ی ماه عسل رو می‌شنیدم. داستان دو طایفه در روستایی که با پادرمیونی کلی آدم هنوز باهم دعوا داشتن و حالا توی ماه عسل بدون شنیدن حرفاشون، قرار شد روی هم رو ببوشن و آشتی کنن. برگشتم که بگم چقدر کلیشه و شعاری شده که دیدم ۱۵ دقیقه به اذون مغرب مونده! از این فراموشی خوشایند لذت بردم و یادم اومد که من تا ۱۰ ۱۲ سال همین‌طوری روزه می‌گرفتم! توی خونمون یه عده نمی‌تونستن روزه بگیرن و بساط صبحانه و ناهار و شام مهیا بود و من صبح بیدار می‌شدم یه دل سیر صبحانه می‌خوردم و بعد یادم می‌اومد روزه‌م! یا برای مهمونی افطاری خونمون هر چیزی رو مهیا می‌کردم یه ناخونکی می‌زدم. یه بار که پنیر پیتزا رنده می‌کردم انقدر پنیر پیتزا خوردم که تا افطار که هیچ، روزه‌ی فردا رو هم با شکم سیر از پنیر پیتزا گرفتم. برای آب که دو سه بار در روز یادم می‌رفت روزه‌م.

خلاصه خدا این نسیان در ماه رمضون رو بیشتر نصیبمون کنه، الهی آمین! :))