* نوشته‌های روزهای ۵۴ تا ۵۷ به خاطرات سفر به استان گیلان اختصاص دارد.

یکشنبه ۴ تیر ۹۶
امروز حدود ساعت ۱۱ به سمت ارتفاعات ماسال حرکت کردیم. مسیر پیچ در پیچ در کوه رو با ماشین بالا رفتیم. این اولین تجربه‌ی پیمودن کوه با ماشین برای من بود! مسیر باریک اما دو طرف درخت و سبزی. گاهی درختان بلند در دو طرف جاده به سمت وسط متمایل شده و سقفی از شاخ و برگ به وجود آورده بودن که از بین برگ‌ها تلؤلؤ نور خورشید دیده می‌شد اما کل آسمون پیدا نبود. من بیشتر فیلم گرفتم که برسم تهران حتما منتشر می‌کنم. مدتیه که حس می‌کنم دوست دارم بیشتر از عکس، فیلم بگیرم و اگر عکس می‌گیرم هم موضوع عکس‌هام  بیشتر پرتره و خانوادگی‌ه تا منظره. مامانم همیشه از عکاسی از در و دیوار و منظره شاکی بود و دوست داشت که همه جا از خودمون عکس بگیریم. دو سه سال پیش تقریبا درکش نمی‌کردم اما الان در مورد عکاسی، ثبت لحظات شخصی و خانوادگی برام اولویت بیشتری از منظره داره. ممکنه به خاطر حجم زیادی از عکسایی‌ه که روزانه توی نزدیکا می‌بینم یا به خاطر بالا رفتن سن باشه. بالا رفتن سن برای علت کارهای ما شبیه استرس و عصبی بودن برای علت بیماری‌های ماست وقتی نمی‌تونیم دقیق علت رو مشخص کنیم.

بین راه توی رستوران فردین معصومی(ورزشکاره؟) غذا خوردیم. وقتی رسیدیم اونجا دوربینم زیر ۲۰ درصد باطری داشت. دیشب یادم رفت باطری دوربین رو شارژ کنم و سیم شارژر رو هم جا گذاشته بودم. همراهم فقط پایه‌ای بود که باطری دوربین رو داخلش می‌ذارن تا شارژ شه. سیم شارژر دوربین شبیه سیم رادیوهاست و سرش دو دایره‌ی کوچک کنارهمه. من تقریبا ناراحت بودم از اینکه نمی‌تونم مسیر رو بعد از این، فیلم بگیرم اما شوهرْآقا معمولا دیرتر از من ناامید می‌شه و تلاش بیشتری برای مقصودش می‌کنه. بارها سعی کردم این لحظات رو به خاطر بسپارم و تمرین کنم. از صاحب رستوران بین راه(!) پرسید که از این مدل سیم‌ها دارن یا نه. برخلاف انتظارم داشتن! یه چراغ مهتابی شارژی داشتن که با این مدل سر سیم، شارژ می‌شد و خب تو اون مدتی که اونجا بودیم ۷۰ درصد باطری دوربین من شارژر شد.

بعد از اون‌جا انقدر بالا رفتیم که هم سطح ابرها شدیم و اطراف جاده درختان کمتری دیده می‌شد. حدود ۱۰ درجه خنک‌تر از پایین کوه بود و اون بالا تعدادی از خونه‌ها، نزدیک به قله‌ی کوه‌ها مربوط به افراد محلی بودند که به طور دائم اونجا زندگی می‌کردن. گاو، اردک، مرغ، خروس، جوجه و سگ‌هاشون در اطراف خونه‌ها آزادانه می‌گشتند. تعدادی ویلا برای اجاره به گردشگرها هم ساخته بودن و صدای حرکت ماشین و موتور، موسیقی و قهقهه‌های غریبه‌ها، طبق معمول، آسایش طبیعت و اهالی خو گرفته با آرامش و سختی طبیعت رو بهم می‌زد. سعی کردم از آرامش طبیعت به خود بگیرم و آروم باشم. شبیه غریبه‌ها برای خوش‌گذرونی به طبیعت نگاه نکنم تا دست‌مایه‌ی نفرین طبیعت و اهالی نباشم. چیزی که این جور جاها ذهنمو درگیر می‌کنه اینه که واقعا آدمی‌زاد خودخواهه مگر اینکه مدتی رو کنار طبیعت بگذرونه و سازگاری با غیر از خودش رو یاد بگیره و حتی گاهی از خودش هم برای بقای طبیعت بگذره. ما آدم‌ها محیط سبز شهرها رو خراب و شهرها رو پر از ساختمون و ماشین کردیم، حالا دلمون برای هوا و محیط طبیعت بکر تنگ شده که توی تعطیلات بریم و آرامش بگیریم. می‌ریم و آرامش اونجا رو بهم می‌زنیم و برمی‌گردیم! تعطیلات بعدی هم دنبال طبیعت بکر می‌گردیم و دوباره همون ماجرا!

وقتی برگشتیم بعد از کمی استراحت توی حیاط زیرانداز انداختیم و تجربه‌ی سبزترین پارک‌های تهران رو توی حیاط اون خونه داشتیم. رسما حیوونا با فاصله‌ی دو سه متری اطراف ما بودن. حیوونا که می‌گم شامل یه سگ و دسته‌ی جوجه اردک‌ها می‌شد! این اولین باری بود که انقدر نزدیک و مسالمت‌آمیز بدون جیغ و سر و صدا، من و حیوونا کنار هم بودیم! امروز ترسم از سگ کمتر شد. سگ نگهبان نبود و به حرف ما گوش می‌داد. می‌گفتیم بشین یا برو با اینکه غریبه بودیم، انجام می‌داد. فقط گرسنه بود. یه سری براش نون و برنج و جوجه کباب ریختیم، کیف کرده بود و حالا می‌اومد پیشمون بلکه دوباره برایش از این جور چیزا بریزیم که زهی خیال باطل! آخرین تجربه‌ی من از روبه‌رو شدن با سگ، پشت دانشکده‌ی فنی توی امیرآباد بود که سگه در حالی که دندوناش رو نشون می‌داد درست به سمت من می‌دوید و من تنها کاری که غیر از دویدن به ذهنم می‌رسید این بود که بایستم و دستم رو جلوی صورتم بگیرم و منتظر امداد غیبی باشم! جای نگرانی نیست، من آسیبی ندیدم، صاحبش در لحظات آخر غلاده‌ش رو کشید! :امدادغیبی. دسته‌ی جوجه اردکا هم دور زیراندازمون به صورت گروهی حرکت می‌کردن. انگار با نخ بهم وصل شده بودن. حرکتشون خیلی بامزه بود، بخصوص وقتی تغییر جهت می‌دن. یکی از دستاوردهای این سفر برای من شاید همین کمتر شدن فاصله‌ی ذهنی من با همین حیوونا بود!

برادرم و بچه‌های دایی با بچه‌های صاحب‌خونه دوست شده بودن و توی حیاط، دخترا بدمینتون و پسرا فوتبال بازی می‌کردن. تفاوت بچه‌های طبیعت وقتی کنار بچه‌های شهری آپارتمانی قرار می‌گیرن، کاملا محسوس‌ه. بخصوص وقتی سن‌شون بیشتر از ۷ ۸ سال‌ه. بچه‌های طبیعت، جسور و بی‌پروا، عاقل‌تر و مهربون‌تر هستن و قدرت بدنی بیشتری دارن. شاید لازم باشه توضیح بدم که دایی من ۴ تا بچه داره، یه ۱۰ ساله، یه ۶ ساله و یه دو قلوی ۲ ساله! بزرگتراشون امروز توی حیاط بازی می‌کردن و دیروز توی امام‌زاده هاشم، زن‌داییم نگران کوچولوها(دوقلوها) بود! 

خلاصه دورهمی ما تا شب ادامه داشت. تازه دوقلوها با ما رفیق شده یا به هر علتی کیفور بودن! قُلِ پسر همیشه خوش‌اخلاق و نترسه. عاشق اینه که ازش عکس بگیری و بعدش ببینه. هر لحظه بهش بگی اینجا بایست عکس بگیرم همون‌جا می‌ایسته. عوضش تیکه کلام قُلِ دختر اینه: عکس نه! عکس نه! و دستشو جلوی صورتش می‌گیره. اگه چند بار بگه و گوش نکنی می‌زنه زیر گریه و می‌گه عکس نه! حالا امروز بعد از ظهر می‌ذاشت یه دونه ازش عکس بگیری! :)) بعد عکسشو می‌دید، از روی LCD دوربین خودشو بوس می‌کرد و به حالتی که از خنده غش کنه دستشو جلوی دهانش می‌گرفت و می‌خندید! «گودزیلای دهه‌ی نودی» عبارت مناسبی‌ه برای توصیف‌شون! شام هم دور هم مخلوط سیب‌زمینی، تخم‌مرغ و کره خوردیم. این‌طور وقتاست که آدم به یقین می‌فهمه که واقعا این نگاه و حس درونی آدم‌ه که به چیزهایی که می‌بینه یا می‌شنوه یا می‌خوره یا یا یا ... حس متفاوتی می‌ده. هرچند من این غذا رو دوست دارم اما به نظرم ترکیب سیب‌زمینی زرد محلی و تخم‌مرغ محلی و کره توی اون محیط و توی اون جمع یه مزه‌ی خاص و خوشمزه می‌ده که برای همیشه توی ذهن آدم می‌مونه و خاطره می‌شه.