* نوشته‌های روزهای ۵۴ تا ۵۷ به خاطرات سفر به استان گیلان اختصاص دارد.

سه‌شنبه ۶ تیر ۹۶
امروز صبح کلافه از خواب بیدار شدم. چون دیروز بعد از ظهر همگی دو سه ساعت شیرین خوابیده بودیم و شب، امیرپارسا خوابش نمی‌برد. از ۱۲ تا ۵ صبح رو تونست بدون سر و صدا سر کنه اما از ۵ به بعد تا ۹ صبح هر نیم ساعت بیدار شدم! شوهرْآقا هم بعد از نماز تصمیم گرفت طبق معمول بره به طلوع آفتاب عرض ارادت کنه و عکس بگیره! اونم به نوبه‌ی خودش کلی صدا کرد تا بره و بیاد! می‌خواستن برای چای، آب بذارن جوش بیاد، کتری رو به هرجا تونستن زدن! اساسا وقتی قراره آدم ساکت باشه انگار بدتره! موبایل شوهرْآقا پخش زمینِ سرامیکی شد. امیرپارسا می‌خواست ثواب کنه و برای برگشت ما آب جوش برداره اما نمی‌تونست در فلاسک رو ببنده و بالای سر من صدای بهم خوردن در فلاسک با بدنه، خواب رو بهم حروم کرد! خلاصه من وقتی خوابم چندپاره بشه، از کانال ۲ بلند می‌شم و در طول روز خُلقم به انحنای کامل، کَجه! :کج‌خلق
حدود ساعت ۱۱ رفتیم تالاب انزلی. سوار قایق شدیم و بخشی از مسیر تالاب رو متلاطم کردیم. وقتی از قایق پیاده می‌شدیم داشتم به این فکر می‌کردم که امان از دست آدمی‌زاد! و به حس جانداران زیر مرداب. مثلا فرض کنید هر چند دقیقه یک‌بار یه عده محض سرگرمی و خوش‌گذرانی با یه وسیله از بالای سر ما رد می‌شدن و طوفان بشه! تازه دقیق هم نمی‌دونیم کی قراره طوفان بشه! چند دقیقه آرامش باشه و دوباره طوفان بشه! قطعا اگه دفعه‌ی بعد بریم سعی می‌کنم از لب ساحل‌طوری تالاب لذت ببرم. انگار هنوز فصل نیلوفر نشده بود. چون تنها چیزی که دیدیم در دو طرف فقط رستنی‌هایی از جنس گیاه و نی بود. آقای راهنما در بین نکته‌هایش گفت که فیلم‌های جنگی جنوب رو اینجا - توی شمال - می‌گیرن!

بعد از تالاب در یکی از پارک‌های شهر انزلی زیر سایه‌ی درختی اُطراق کردیم! بهتره بگم اطراق کردن! چون طبق معمول من یه دستم دوربین عکاسی بود و یه دستم دوربین فیلم‌برداری! امروز رسما زن‌دایی‌م گفت برو آتلیه بگیر عکاس شو، پول خوبی ازش درمیاد.

امروز خیلی گرم بود؛ گرم و مرطوب. برای ناهار به رستوران هتل بهشت تالاب رفتیم که اونجا هم کنار تالاب بود و خبری از کولر نبود! محیط هتل با کاج‌های کوچک و گل‌ها تزئین شده بود. فضاهای مسقف کوتاه چوبی و گلدان‌های آویز با رنگ‌های قهوه‌ای سوخته و سبز زنده و قرمز به محیط حس صمیمیت خاصی می‌داد. رستوران هتل هم با همین ایده، سقف و کف چوبی داشت و از یه سمت به تالاب منتهی می‌شد. میز و صندلی‌ها هم چوبی بود و فانوس‌های چوبی و لوسترهایی که شکل حباب‌هایشان شبیه به فانوس بود در جاهای مختلف آویزان بود. غذاش خیلی خوب نبود و من توی فوراسکوئر ازش انتقاد کردم که جوجه‌هاش بوی زُهمِ مرغ می‌داد و کباب ترش‌هاش هم سفت بود.

ما که می‌خواستیم صبح برگردیم و به خاطر رفتن به تالاب برنامه‌مون عوض شد، بعد از صرف ناهار از جمع خداحافظی کردیم و راهی تهران شدیم.