چالشِ نوشتن صد روز متوالی از جایی به ذهن من رسید که می‌خواستم از ابتدای سال تجربیات راه‌اندازی یه شبکه‌ی اجتماعی تو ایران و روند رشدش رو مکتوب کنم اما سختم بود. بهتره بگم دستم گرم نبود و تکلیف هر روز به فردا می‌افتاد.
ابرانسان یه جا پا وایساد که حالا که چی؟ دست نوشتن‌ت رو گرم کن.
گفتم چطوری؟
گفت صد روز متوالی بنویس.
گفتم به یه شرط.
گفت واسه من شرط می‌ذاری؟
گفتم پس انجام نمی‌دم!
گفت حالا چه شرطی؟
گفتم اصلا سمت نوشته‌های من نیا!
چاره‌ای نداشت جز اینکه قبول کنه؛ حالا می‌خواد عقده‌هاشو توی نوشتن درباره‌ی نزدیکا خالی کنه. می‌دونم! به همین خاطر فقط نکته‌هایی که یادم میاد رو یادداشت می‌کنم ولی هنوز سمت نوشتن درباره‌ی نزدیکا نرفتم.

توی این مدتی که متوالی نوشتم، امروز سومین باریه، همون‌طوری که نشستم حس می‌کنم بین پاراگرافا دارم چرت می‌زنم ولی این باعث نمی‌شه که بی‌خیال نیم فاصله - یا به قول دوستمون نیمspace - بشم ولی دارم با سختی می‌نویسم. روزای آخر درباره‌ی تجربه‌ی این صد روز می‌نویسم.

یه روزایی تو ماه هست که مثل امروز هر کار می‌خوام بکنم یه وضعیت گُهی پیش میاد! «اصن یه وضی»طور! بعد از وضعیتی که امروز پیش اومد من گفتم امروز قمر در عقرب بود! و واقعا بود!
این‌طوری که توی اینترنت نوشته ۱۱ تیر حوالی ۹ شب تا ۱۴ تیر حوالی ۹ صبح قمر در عقربه. از این موضوعاتی که درست نمی‌دونم چیه - برای زیاد شدن پیاز داغش – و احتمالا روزیه که یه عقربی عاشق می‌شه و فک می‌کنه معشوق‌ش ماه شده! در نتیجه قمر رو در عقربِ معشوق‌ش می‌بینه. شایدم یه خواننده‌ی رپ بوده که با ماه توی آسمون حال کرده، اومده بره تو خونه، در رو باز کرده، عقرب دیده، فرداش خونده: قمر، در، عقرب، عجب دنیایی شده! – دستاشم همچین همچین تکون می‌داد:دی - یا مثلا منجم محترم زیر پنجره توی تشکش دراز کشیده بوده و داشته از پنجره ماه رو تماشا می‌کرده، یه عقرب میاد، جلوی ماه می‌ایسته، دقیق! خلاصه خیلی مهم نیست چه اتفاقی برای ماه و عقرب می‌افته، مهم اینه که می‌گن نباید کارهای اساسی مثل ازدواج و سفر و تجارت و سینما رو تو این روزا انجام داد. بله حتی سینما!

امروز مسیر نیم‌ساعته به سینما رو یه ساعت زودتر راه افتادیم، آی ترافیک خوردیم آی ترافیک خوردیم، بعد من یه جای مسیر رو اشتباه رفتم؛ خب مشکلی نبود، چون اینترنت و برنامه‌ی مختلف نویگیشن – مسیریابی - اختراع شده و به راحتی بعد از رفتن به مسیر اشتباه، جناب waze یه مسیر تازه رو می‌کنه؛ به قول دوستمون به لطافت بهار! ولی هنوز ماشین بال‌دار اختراع نشده. ما آی ترافیک خوردیم باز. رسیدیم دم سینما گالری ملت، بَرِ بزرگراه نیایش می‌گه پارکینگ رزرو کردید؟ می‌گم نه، می‌گه پس جا نیست! بقیه بغل بزرگراه پارک کرده بودن رفته بودن! رفتم یه دور زدم برگشتم، توی یکی از جاهای خالی یه پارک دوبل تماشایی زدم! از همون پارک دوبلا که موقع امتحان رانندگی، بدون ترمز گرفتن از کنار ماشین بغلی، با دو تا فرمون چرخوندن رفتم سر جام! فقط خیلی تند بود و خانم افسر که داشت سکته می‌کرد، ترمز دستی رو کشید، فریاد زد پاااااااااااایین! خوشبختانه امروز کسی فریاد نزد.
دیدم نمی‌شه آقا! کنار بزرگراه آخه؟ به حسین که زودتر اومده بود و رفته بود تو گفتم بیا بریم!
پف فیل‌ها رو آورد تو ماشین خوردیم! آخرای پف فیل داشتم فکر می‌کردم دیدن و ندیدن فیلمای لیلا حاتمی – رگ خواب رو می‌خواستیم ببینیم – خیلی فرقی نداره.

تنها چیزی که ناراحتم کرده، این بود که پارسا بعد از مدت‌ها  اومده بود فیلم ببینه ولی بعدا معلوم شد تکالیف مدرسه‌اش رو انجام نداده و اومده؛ احتمالا دعای خیر مادر بدرقه‌ی راهمون بود. - اون قدیما بود که تابستونا تعطیل بود، پارسا ۳ روز در هفته توی تابستون باید بره اردوگاه( ِ کار اجباری؟:دی) -

بعد از این دو تا اتفاق دیگه هم برای پارسا افتاد ولی من دیگه نمی‌تونم بیداری رو تحمل کنم. فقط اینو بگم که انقدر ترافیک خوردیم الان گل به روتونیم!