منتظر شروع کلاس بودیم که از استاد اجازه گرفتن بیان تو. اول یه کوله‌ی بزرگ اومد تو، که بی‌اغراق من در حالت جنینی توش جا می‌شدم؛ بعد یه آقایی اومد که ۲ تای من هم توی شکمش جا می‌شد و یه دختر و پسر جوان معمولی؛ نه خیلی چاق نه خیلی لاغر.
استاد که با بچه‌های کلاس آشنا شد، این دوستان گفتن که برای شبکه‌ی آموزش می‌خوان از فضای کلاس گزارش بگیرن، در نتیجه خانم‌های محترم لطفا حجاب کامل اسلامی رو رعایت کنن. اینو کی می‌گفت؟ همون دختر خانم گزارشگر که مقنعه‌ش تا فرق سرش عقب بود و آستین‌هاش رو زده بالا و ساق پاش به خاطر کوتاهی شلوار پیدا بود. «بیشتر، بیشتر! کامل روسری رو بیار جلو، اون بغل‌های روسری رو بده تو،‌ گردنت معلوم نباشه، آستینت رو هم بده پایین، حالا خوب شد!!!»

تقریبا بعیده همچین صحنه‌ای توی تجربه‌های شخصی آدم‌ها به راحتی پیدا بشه. هرچند که دو سه بار بابت این «جسارت» عذرخواهی کردن و گفتن که شبکه خیلی روی این موارد حساسه. اگه رعایت نشه زحماتمون هدر می‌ره.

تو این برهه از زندگیم، کلاس می‌رم به خاطر فعالیت گروهی و اون نیروی ناخودآگاه جمعی که آدم رو برای انجام تمرین‌ها هل می‌ده. وقتی استاد ۱۰، ۱۲ سال باهات فرقِ سن داره، فضای کلاس خیلی دوستانه است. کلا راضیم ازش! حتی اگه مطالبش تکراری باشه. چون قبلا تو حوزه‌ی سینما مطالعه کردم و تازه تحت عنوانِ بوطیقای فیلم و فیلمنامه‌ی کلاسیک، خیلی‌ها ادعا دارند ولی نتیجه در عمل چیز دیگه‌ای رو نشون می‌ده.
بگذریم.

استاد رو جلوی کلاس گذاشتن که باهاش مصاحبه کنن. سوال‌ها چی بود؟
- اینجا کجاست و داریم چی کار می‌کنیم؟ :پ‌ن‌پ طوری!
- توصیه‌تون به دوستداران فیلمنامه‌نویسی چیه؟
می‌تونید خودتون بقیه‌ی سوالا رو هم حدس بزنید.

بعد گفتن یکی از خانم‌ها بیاد و طرف هنوز توی کلاس نچرخیده دست روی من گذاشت!

...

من و شوهرْآقا توی یکی از سفرها، سوژه‌ی دوربین خواهرم شدیم و اتفاقا عکس خوبی هم شد. برای بنری که کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا لازم داشت، خامی کردم و این عکس رو پیشنهاد کردم! این عکس ما رفت صفحه‌ی اول کافه‌بازار، من هم به روی خودم نیاوردم! توی ذهنم این بود که فوقش دو سه روز اون بالا هست، بعد طبق روال قدیم کافه‌بازار عوضش می‌کنن دیگه! تو همین دو سه روز قریب ۲۰ نفر از من راجع به سفر خارجی که توی اون عکس رفته بودیم پرسیدن و البته بابت مشهور شدن‌مون(مشهور؟!) تبریک گفتن! خب این گذشت.
بار بعدی هم کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا از همون بنر استفاده کرد! این دفعه یه سگمنت دیگه از دوستان هم ما رو دیدن! استاد مشترک‌مون به شوهرْآقا گفته بود فلانی زدین تو کار مدلینگ؟!
از بار سوم تا چهارم و شاید پنجم، اصلا باید از یه بنر دیگه استفاده می‌کردن ولی توی اون بنر دیگه‌ای که شرکت عکاسی و طراحی کرده بود، دختری که مدل شده بود، حجاب مناسبی نداشت و کافه بازار ترجیح داد دوباره بنر ما رو استفاده کنه! بودن ما توی صفحه‌ی اول کافه‌بازار تقریبا از این خبرها شده بود که فقط خواجه حافظ شیراز نمی‌دونست!

...

از ابتدای تا انتهای درخواست خانم گزارشگر برای مصاحبه با من، همه‌ی این داستانا جلوی چشمم اومد و سریعا درخواستش رو رد کردم.

یه نفر دیگه رو انتخاب کردند و کلیشه پشت کلیشه شروع شد!
- چرا کلاس فیلمنامه‌نویسی رو انتخاب کردی؟
تقریبا همه‌ی هم‌کلاسی‌هایی که مصاحبه شدند، بلا استثناء گفتن... (معلوم نیست چی گفتن؟)
+ از بچگی همه به من می‌گفتن تو استعداد فیلم‌نامه‌نویسی داری!
۴ ۵ نفر پشت هم همین جواب رو دادن.
اگه من مصاحبه می‌کردم حداقل یه جواب متفاوت داشتم. هیچ وقت کسی توی بچگی به من نگفته بود استعداد فیلم‌نامه‌نویسی دارم. اساسا تا ۲ ۳ سال پیش فیلم دیدن به نظرم کار عبثی بود و نمی‌دیدم! راجع به زری‌بافی که دغدغه‌مند شدم و به سینمای مستند علاقه‌مند، خواه ناخواه به سمت یادگیری اصول و دیدن فیلم‌های داستانی و بیشتر مستند سوق داده شدم.

وقتی از همکلاسی‌هام پرسید توصیه‌تون به علاقه‌مندان چیه، پرت شدم به حدود ۲۰ سال پیش، وقتی اخبار ساعت ۱۹:۳۰ علمی فرهنگی هنری شبکه‌ی دو یه گزارش از برنامه‌ی قدردانی از برگزیده‌های مسابقات نقاشی خارجی گرفته بود و دقیقا صحنه‌ی بالا رفتن دلیِ گردِ تپل با کاپشن صورتی و مقنعه‌ی بافتنیِ لبه‌دالبری رو نشون می‌داد، من جلوی تلویزیون خونه‌ی مامان بزرگم ایستاده بودم و خودم رو توی تلویزیون نگاه می‌کردم. بعد از مراسم، خانم گزارشگر رو به من گفت: تبریک می‌گم دخترم، توصیه‌ات به هم‌سن و سالای خودت چیه؟
گفتم توصیه‌ام اینه که برن توی کلاسای مختلف شرکت کنن و استعدادشونو کشف کنن و برن دنبالش!
در ادامه پرسید توصیه‌ات به پدر و مادرا چیه؟
الان که به جوابم فکر می‌کنم واقعا منو مشعوف می‌کنه! گفتم استعداد بچه‌هاشون رو کشف کنن و بذارن بچه‌هاشون تو هرچی که استعدادش رو دارن ادامه بدن!

وقتی که وسایل فیلمبرداری‌شون رو جمع کردن و کلاس به حالت قبلی برگشت، من حس هری‌پاتر رو داشتم که رفته بود توی قدح اندیشه و حالا باید می‌اومد بیرون و به ادامه‌ی کلاس توجه می‌کرد!