امشب می‌خوام تداعی کنم ببینم به کجا می‌رسم. قول نمی‌دم که سانسور نکنم و قول نمی‌دم که چیز خوبی دربیاد!

الان بیدارم و از اون شب‌هاست که دارم زجر می‌کشم. تاریکی شب دیدِ چشمِ بدن رو کم می‌کنه، اما چشم خیال فرصت دیدن پیدا می‌کنه. می‌خوام قدرت عملم رو به اندازه‌ی قدرت خیالم زیاد کنم. چرا انقدر دست‌فروش زیاده. تو داستان دستفروشه همه تو گفتار اول دخترک گیر کرده بودند. مثل من که از فیلم‌هایی که سعید ملکان، تهیه‌کننده‌ش می‌شه خوشم نمیاد به همه چیزش گیر می‌دم. چرا فلان؟ چرا بیسار؟‌ چرا یه شبکه‌ی اجتماعی با محوریت نوشتن و حضور منتقدین و ناشران نداریم. اه! بعد همون‌طور که بیز استون توی کتاب خاطراتش در مورد تاسیس توییتر از فردی به اسم جک دوروسی می‌گه که همیشه پایه‌ی شنیدن چرت و پرت‌های بیز استون بوده، منم رفتم برای شوهرْآقا که همچین نقشی رو داشته و داره، تعریف کنم و خیلی غیرجدی راجع به همین ایده حرف بزنیم. از صندلی‌م بلند شدم گفتم: به ذهنم رسیده... آخ!!! اوه!!! انگشت پام محکم به پایه‌ی صندلی مقابلم خورد! شما همیشه به روحیه‌ی تیمی باید اعتقاد راسخ داشته باشید. مثلا ادامه‌ی متن رو شوهرْآقا نوشته. مجبور شدم نیم‌فاصله‌هاشو درست کنم. برمی‌گردم!

ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار جدا / چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع / من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
من بخوام متن بنویسم خیلی جدی و فلسفی‌طور می‌شه! الآن گوشه ذهنم اینه... (تا یادم نرفته بگم چقدر صدای کیبورد باحاله! اینم در نوع خودش یه جوری آدم رو راه می‌اندازه!)
برگردیم به گوشه ذهنم: چطور می‌شه یکی می‌شه امیر خسرو دهلوی؟ شما بگو شجریان! یا هر کس دیگه. شاید در نگاه اول جوابش ساده باشه: خب شده دیگه! (جواب؟!) اما جواب درست به این سوال عملا ممکنه باعث تحقق هوش مصنوعی بشه. وقتی می‌گم جواب، منظورم جوابی از جنس شبکه عصبی نیست. در مورد شبکه عصبی (یا الگوریتم های تکاملی) ما وقتی سیستم به یک نقطه از بلوغ می‌رسه، به مثابه مغز، نمی‌دونیم گام‌های رسیدن به نتایج چیه (با یک شبکه پیچیده و تو در تو مواجهیم تا یک الگوریتم گام به گام)

برگشتم!

به صورت اتفاقی من می‌تونم این متن رو به سرانجام برسونم. من هر شب این مسیر رو طی می‌کنم تا به یه نوشته می‌رسم. یعنی انقدر چیزای بی‌ربط می‌نویسم تا جایی که می‌گم آهااان! باید اینطوری باشه!
حالا امشب این کارو نکردم؟ چرا؟ به خاطر اهداف آموزشی بود، باور کنید!
حالا آقا، ایمانی که تازه اومده سراغ وبلاگ ما، شنبه میاد می‌گه این بود آرمان‌های امام، خانم؟