گفتم: سلام.
گفت: سلام.

سکوت می‌وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: دخترت.
گفت: دخترم؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: دخترت.
گفت: دخترم؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: دخترت.
گفت: دخترم؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: اممم... یه زن قوی!
گفت: زن قوی؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: اممم... یه زن قوی ولی تنها!
گفت: تنها؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: یکی که می‌خواد آرزوهاشو دنبال می‌کنه.
گفت: دنبال می‌کنه؟
گفتم: نه!

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: یکی که نمی‌تونه مادرش رو تنها بذاره!
گفت: تنها بذاره؟
گفتم: نمی‌دونم!

سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: یکی که نمی‌دونه باید چی‌کار کنه.
گفت: چی‌کار کنه؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفتم: من باید برم...
گفت: منو تنها نذار...