پیاده‌روی جلوی قبرستان باریک بود. عوضش جوی آب پهنی داشت. وقتی پیاده‌رو شلوغ می‌شد، شلوغی تا چند متر عقب‌تر ادامه پیدا می‌کرد. در این تنگنا، چند موتور نیز در پیاده‌رو به دیوار قبرستان تکیه داده بودند. مسیر ورودی قبرستان یک در دو لنگه به اندازه‌ی درهای معمول پارکینگ بود که نیمی از مسیر ورودی قبرستان را برای عبور ویلچر تجهیز کرده و عبور و مرور برای آدم‌های به ظاهر سالم سخت شده بود.
یک گل‌فروش با یک سطل سفید از گل‌های داوودی قرمز، درست کنار در قبرستان نصف مسیر پیاده‌رو را اشغال کرده بود. آن طرف در نیز یک بنده خدای دیگر با ذرت بو داده، کاسبی می‌کرد.
دختر جوانی نزدیک در متوقف شد تا از گلفروش چند شاخه‌ی گل بخرد. همیشه عادت داشت با گل‌های پر پر شده دور عکس پدرش روی قبر، شکل قلب درست کند. پیاده‌رو بند آمده بود. مردم مجبور بودند یکی یکی از کنار دختر عبور کنند و هرکس که رد می‌شد زیر لب غرولندی می‌کرد.
حاج آقا رضا دهلاوی فرزند عباسعلی آن طرف دیوار قبرستان منتظر دختر جوان بود. «دختر بیا، تو رو خدا اونجا واینستا،‌ راه مردمو بستی!»
هرکس از کنار دختر رد می‌شد، فرشته‌ی عذاب، پس گردنی محکمی به آقا رضا می‌زد. چشم‌های آقا رضا پر از اشک شد و با صدای ضعیفی گفت: «دختر جان گل نمی‌خوام...»
حاج سید مرتضی موسوی فرزند علی اکبر و حاجیه خانم نادره امیری فرزند حسین در حالی که دست‌هایشان در دست هم می‌بود،‌ می‌دویدند. آقا مرتضی از دور داد زد: «آقا رضا، پسر ما رو ندیدی؟ معلوم نیست کجا موتورش رو گذاشته سر راه مردم، لعن و نفرین مردمو برای ما خریده!»
فرشته‌ی عذاب دهانش را باز کرد و مثل اژدها نفس آتشینش را حواله‌ی آقا مرتضی و حاج خانم کرد. هر دو ناله‌ای کردند و در حالی که هیچ اثر سوختگی در آن‌ها دیده نمی‌شد، همچنان می‌دویدند تا کمتر در معرض آتش، عذاب بکشند.
دختر جوان با دو شاخه‌ی گل وارد قبرستان شد. انتهای قبر پدر نشست و در حالی که گل‌ها را پر پر می‌کرد گفت: «سلام بابایی!» آقا رضا که تقریبا توسط فرشته‌ی عذاب، ضربه فنی شده بود و به خودش می‌پیچید،‌ با سر جواب سلام دختر را داد.
کمی آن‌طرف‌تر از قبر آقا رضا، مامور شهرداری همانطور که خش‌خش‌کنان لیوان‌های یک بار مصرف و قوطی آبمیوه‌ها را از زیر درختان جارو می‌کرد، زیر لب گفت: «بی‌شعورا! نمی‌دونم مادر و پدرتون چی یادتون دادن، خدا لعنت‌شون کنه.»
زمین لرزید و چند نفر از قبرهایشان به سمت آسمان پرتاب شدند. پیرزن بیچاره در حالی که بین زمین و آسمان معلق بود، چشمانش را با دست‌هایش گرفت و فریاد زد: «من از ارتفاع می‌ترسم ذلیل مرده! چند بار بهت گفتم شهر ما، خانه‌ی ما؟! خاک توی سرت کنم که توی خونه هم هرچی می‌خوردی می‌ریختی این طرف و اون طرف.»
جسدها با شتاب به زمین خوردند و چند هزار تکه شدند. در آنی هر تکه به سمت قبر خود حرکت کرد و دوباره بهم وصل شده و وارد قبرهایشان شدند.
پسر جوان دولا شد و سینی حلوا را به سمت دختر جوان تعارف کرد. حاجیه خانم عفت الملوک اشرفی فرزند شاه‌غلام از قبرش بیرون آمد و گفت: «بگو بفرمایید، پسر جان! یکم معطلش کن که بتونی خوب جزئیات صورتشو نگاه کنی»
دختر جوان بدون اینکه سرش را برگرداند، همان‌طور که مشغول پر پر کردن گل‌ها بود گفت: «خدا بیامرزدش!»
عفت الملوک خانم گفت: « چه عروس باحیایی! خدا از دهنت بشنوه!»
آقا رضا گفت: «دختر سرت رو بگیر بالا یه نگاه بنداز بعد جواب مثبت بده! پس فردا نگی به زور منو شوهر دادی!»
پسر جوان گفت: «خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!»
عفت خانم گفت: «مبارکه، مبارکه آقا رضا! و خدا بیامرزی‌هایشان را بهم تعارف کردند.»
پسر جوان به دنبال شخص دیگری رفت تا خیرات به او تعارف کند. عفت خانم گفت: «وا! پس چی شد؟»
آقا رضا گفت: «خانوم این جوونای حالا که با یه خدابیامرزی ازدواج نمی‌کنن! راستی حاج خانم شما چه صورت دلنشینی داری، متولد چندی؟»