زبانم لال، که شکوه نگویم ولی چشم‌هایم نیز کور و گوش‌هایم نیز کر باد از نیش روزگار... همین دیروز را یادت می‌آید؟ آزمون روزگار را خوب نگذراندم. آخر چون کودکان سر به هوا از این بالا بالا رفتن‌ها و پایین پایین آمدن‌ها لذّت بردم. فقط. وقتی فرصت تمام شد برایم پرتگاهی ساختند تا پایین بیایم؛ هیچ نمی‌دانستم باید می‌آموختم و پریدم. من سراب دیدم. آغوش تو آن سرابی بود که از گذشتم و بر زمین کوفتم.
و من منتفرم از آدم‌های پشت نام روزگار. متنفرم از علاقه‌ای که باید به آن آدم‌ها باشد. متنفرم از نامیدن برخی به روزگار.
نعشم روی زمین است هنوز و روحم کَند از کالبد و بالابالا رفت و پایین‌پایین آمد و برای تو راز آلود نوشت تا نامحرمان خسته شوند ازین بالا‌بالا رفتن‌ها و پایین‌پایین آمدن‌ها. و تو به یاد آوری لحظات را.
باز هم دستان من یخ کرده است و از سرما سرخ شده است تا تو دستانم را در دستت بگیری و ها کنی. باز هم من ترسیده‌ام از صدای واق واق‌شان، تا مرا به آغوش بکشی. باز هم می‌خواهم جلو جلو راه بروم و تو پشتیبانم شوی. و باز هم من نقش بر زمین شده‌ام تا سراسیمه مرا از جایم بلند کنی و حلاوت در دهانم گذاری. هی! کجا می‌روی...؟ من این بالا گیر افتاده‌ام باز، تا تو از رفتن بایستی و به سوی من بیایی. باز هم من تشنه‌ام...
امّا من بار دیگر نمی‌توانم این درس را تمام کنم و به آزمون بنشینم.
بیا بنشین کنارم... بیا. می‌خواهم در ِ گوشی با تو حرف بزنم. می‌خواهم در ِگوشت بگویم که مرا از آن بالا به پایین هول داده‌اند.