امشب داشتم ادبیات داستانی عامیانه رو نگاه می‌کردم که یه قصه رو انتخاب کنم و برای کلاس ببرم. گفتم یه خلاصه و مثالی هم اینجا بنویسم.

داستان‌های عامیانه جزئی از فرهنگ یه ملت‌ه و از تخیل‌ها و باورهای اون‌ها ریشه می‌گیره.
یه سری ویژگی‌ها/عناصر کلی دارن:
۱. ابهام در زمان و مکان دارن، معلوم نیست این داستان کجا بود و در چه زمانی اتفاق افتاده.
۲. انواع مختلفی از جادو و جادوگری و چیزهای غیرعادی در اون دیده می‌شه.
- تغییر شکل طاهری با استفاده از جادو
- پرواز با استفاده از جادو
- طلسم
- تغییر شرایط جوی
- دیو
- پری
- جانوران مرموز
- گیاهان خاص
۳. استفاده‌ی خاص از عناصر اربعه

این یه بخشی از یه قصه‌ی عامیانه‌ست:

[ابتدای داستان رو به دلیل طولانی بودن حذف کردم]
دختر خواست گلی بچیند، اما دستش نرسید. جوان دست دراز کرد گل را بچیند، دختر دید زیر بغل جوان پری چسبیده. دست برد و پر را کند. ناگهان هوا تیره و تار شد و دختر بیهوش افتاد بر زمین. وقتی چشم باز کرد دید از آن باغ خبری نیست و جوان هم مرده است.
دختر آه کشید. آه آمد. دختر گفت: «یک دست لباس سیاه برایم بیار.»
آه رفت برایش لباس سیاه آورد. دختر سراپا سیاه پوشید. نشست بالا سر جوان و آن قدر گریه کرد که خسته شد. به آه گفت: «من را ببر بازار بفروش.»
آه او را به بازار برد و فروخت. دختر دید صاحب خانه‌اش ماتم زده است. از علتش پرسید. گفتند: «خانم این خانه سال ها پیش یک بچه اژدها زاییده و آن را انداخته تو زیر زمین. اژدها روز به روز بزرگتر می شود، اما خانم نه او را می‌کشد و نه می‌تواند به بقیه بگوید که اژدها زاییده.»
این گذشت تا یک روزی دختر به خانم خانه گفت: «خانم جان! من را جلوی اژدها بنداز.»
خانم گفت: «مگر عقل از سرت پریده؟»
دختر آن قدر اصرار کرد که زن کلافه شد و آخر سر قبول کرد.
دختر گفت: «من را بگذارید تو کیسه چرمی؛ درش را محکم ببندید و بندازید جلو اژدها.»
دختر را همان طور که خودش گفته بود انداختند جلو اژدها. اژدها به کیسه نگاهی کرد و گفت: «دختر! زود از جلدت بیا بیرون تا بخورمت.»
دختر گفت: «چرا تو از جلدت در نیایی و من در بیایم؟»
اژدها گفت: «سر به سر من نگذار؛ زود بیا بیرون.»
دختر گفت: «تا تو در نیایی من در نمی‌آیم.»
دختر و اژدها آن قدر بگو مگو کردند که عاقبت حوصله‌ی اژدها سر رفت و از جلدش آمد بیرون و پسری شد مانند ماه.
دختر هم از کیسه درآمد و با پسر نشست به صحبت کردن.
مدتی که گذشت خانم خانه به کنیزهایش گفت: «بروید ببینید چه بلایی بر سر دختر بیچاره آمده.»
کنیزها رفتند با ترس و لرز نگاه کردند دیدند اژدها کجا بود! دختر مثل یک دسته گل نشسته و دارد با پسری مانند ماه صحبت می کند. تند برگشتند و آنچه را دیده بودند برای خانم تعریف کردند.
خانم خوشحال شد و گفت دختر و پسر را آوردند پیش او. خدا را شکر کرد و به آن ها گفت: «خوب است شما با هم زن و شوهر بشوید.»
دختر که می دانست دوای دردش جای دیگر است، گفت: «صبر کنید عده‌ام سر بیاید، آن وقت با هم عروسی می کنیم.»
بعد همین که دور و برش خلوت شد آه کشید. آه آمد. دختر گفت: «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت: «همان طور که دیده بودی خوابیده.»
دختر همراه آه رفت و نشست بالا سر شوهرش. مدتی قرآن خواند و گریه کرد و آخر سر به آه گفت: «من را ببر بفروش.»
[این داستان ادامه دارد ولی به دلیل طولانی بودن حذف کردم]