امروز از اون روزا بود که به زور رفتم سر کار. خوابم نمی‌اومد ولی بعد از سه هفته‌‌ی متوالی که آخر هفته‌ها خونه نبودم واقعا دلم می‌خواست خونه بمونم.

این جور مواقع معمولا بحث سر کار رفتن یا نرفتن خانم‌ها توی ذهنم میاد. گاهی واقعا کلافه می‌شم از اینکه چرا در اوج خستگی مسائلی توی ذهنم لود می‌شن که جنس کشمکش دارن. بعد دلم می‌خواد که جانب اعتدال رو بگیرم، مثل این می‌مونه که یه چوب بلند بدن دستت و بگن این شما و این بند! از روی بند رد شو عمو ببینه جانب اعتدال رو چطوری رعایت می‌کنی!
اون آدم‌هایی که تکلیف‌شون با خودشون معلومه خیلی خوش به حال‌شونه دیگه! یه مسیر رو گرفتن دارن می‌رن، حالا درست یا غلط!
[این دید منِ خسته‌ست. چند روز دیگه که خستگی‌ش در بره، از عبارت «خوش به حال‌شونه» پشیمون می‌شه! می‌دونم این‌که به درست و غلط بودن مسیری که می‌ریم فکر نکنیم کاملا دید کوتاه‌مدتی‌ه ولی بهتره هرچه زودتر آدم تکلیفش با خودش معلوم شه چون هر انتخابی یه سری پیش‌زمینه‌ی ذهنی و عینی داره که معمولا طول می‌کشه تا مهیا بشه. آدم تا وقتی نوجوون و جوونه براش راحته که امروز مهیای این پیش‌زمینه بشه، فردا مهیای اون یکی! اما وقتی سنی از آدم می‌گذره دیگه اون قوت جوونی رو نداره و حتی کسایی که نتونستن یه مسیر رو به اختیار انتخاب کنن، وقتی سن‌شون بالا می‌ره ناخودآگاه به یه سمت و سویی متمایل می‌شن که بتونن انرژی‌شون رو مدیریت کنن.]

حالا!

بند بازی هم می‌تونه عینی باشه هم ذهنی. یعنی چی؟ یعنی یه سری از دوستان هستن که معتقدن خانم اصلا نباید کار کنه یا مثلا فقط توی مدرسه کار کنه. یه سری دیگه‌ای از دوستان هستن که به نظرشون خانم باید پا به پای مرد کار کنه! این‌جا من باید به صورت عینی بند بازی کنم. به اون دوستانی که می‌گن خانم نباید کار کنه، از دلایل کار کردن بیرون از خونه و تاثیراتش می‌گم. به اون دوستانی که می‌گن باید پا به پای مردها کار کنه از اینکه لازم نیست پا به پای مردها حرکت کرد؛ مگه مردها معیارن که ما خودمون رو با اون‌ها تنظیم کنیم. باید با وضعیت خودمون تصمیم بگیریم.
به همین صورت می‌شیم چوب دو سر طلا! :)) توی هر مهمونی زنونه‌ای که این بحث باشه اگه حداقل یه نفر باشه که بتونه بحث رو از یه نگاه دیگه جلو ببره من شرکت نمی‌کنم!

بندبازی ذهنی معمولا به این صورت‌ه که مثلا من امروز خسته بودم با خودم گفتم چه معنی داره زن بره سر کار!
اولی توی ذهنم تصحیح کرد: چه معنی داره زن «هر روز» بره سر کار.
دومی توی ذهنم شروع کرد به یادآوری تاثیراتی که کار روی اندیشه و شخصیت من گذاشته: چطور توی خونه و دور از اجتماع می‌خواستی به کمال‌گرایی‌ت غلبه کنی؟
سومی گفت: اصلا می‌فهمی خستگی یعنی چی؟
چهارمی گفت: نه! تعهد کاری خستگی نمی‌فهمه! اگه قرار باشه هرکی خسته بود تعهدش رو زیر پا بذاره می‌دونی چی می‌شه؟!
پنجمی گفت: مامااااان!
ششمی گفت: ضمنا این خستگی به خودت مربوطه! حق نداری توی رفتار و کلامت به بقیه منتقل کنی!
هفتمی گفت: وقتی خسته‌ای اگه فکر نکنی می‌گن مغزت لال‌ه؟
هشتمی گفت: این هفته خیلی کار داری‌ها! #صحرای_کربلا
نهمی زد زیر گریه!
دهمی گفت: نمی‌شد جلوی بچه‌ها یکم ملایم‌تر بحث کنید؟ دست پنجمی رو گرفت، نهمی رو هم بغل کرد، بردشون توی اتاق!
یازدهمی گفت: داری پیر می‌شی!
دوازدهمی گفت: چه ربطی داشت؟!
سیزدهمی گفت: هرم مازلو؛ وقتی نیاز زیستی آدم که کف هرم‌ه برآورده نشه که نمی‌تونه به قسمت‌های بالاترش مثل احترام و خودشکوفایی برسه!
چهاردهمی گفت: مامااااان!
پانزدهمی گفت: تو اتاق‌ه!
شانزدهمی گفت: ائمه‌ی معصومین هم در رابطه با اینکه فقر مانع از حرکت صعودی آدم به سمت بالندگی می‌شه هم احادیث زیادی دارن.
[این متن جالبیه!]
هفدهمی گفت: به جای فکر کردن اگه الان حاضر شده بودی رفته بودی تا حالا رسیده بودی سر کار!
هجدهمی گفت: فقرِ خواب! من دیگه حرفی ندارم:دی
نوزدهمی اومد با پس گردنی همشون رو فرستاد پی کارشون، به من هم گفت پاشو، تا تو رو هم نزدم!
بیستمی گفت: یعنی انقدر زورت نمی‌رسه یکی رو از سرت بندازی بیرون؟!
هنوز داشتن حرف می‌زدن که من حاضر شدم، یواشکی از خونه رفتم بیرون و بیست نفر رو توی خونه تنها گذاشتم. وقتی عصر برگشتم همشون رفته بودن پی کارشون خدا رو شکر!

در ادامه...

[نوزدهمی پس گردنی محکمی زد!]

[با گریه رفتم بغل مامانْ دهمی خوابیدم!]