نوشته‌های دل‌آرام

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابر انسان» ثبت شده است

روز ۲۷ - دستم

امروز از عمد، نوشتن رو عقب انداختم! یعنی چند تا کار داشتم که یه هفته بیشتر از زمانی که برنامه‌ریزی کرده بودم توی لیست در انتظار انجام شدن(todo s) مونده بود اما تو مغز من به حالت در حال انجام(doing) بودن که انرژی می‌گرفتن و من هی بهشون فکر می‌کردم ولی در واقعیت انجام نمی‌شدن. خب خدا رو شکر انجام شدن ولی من یه دستم رو از دست دادم! یعنی الان مجبورم فقط با دست چپ‌م تایپ کنم.
داستان دستام پیچیده نیست. ضعیف‌ن و من زیاد با کی‌بورد کار می‌کنم و افسار انگشتام توی دستم، شدیدا درد می‌گیره؛ به این افسار من چی می‌گید؟ آها تاندون.
راه حلش هم شنا و ورزش کردنه که من هی عقب انداختم!
راستش این دردها ناراحتم می‌کنه؛ بهم احساس ضعف و ناتوانی می‌ده. اما این همه بد و بیراه به ابر انسانم گفتم، ولی وجودش باعث می‌شه از تک و تا خودم رو نندازم و هرطوری شده به کارهام برسم. می‌دونید چرا ابرانسان هنوز درون من هست؟ چون من می‌خوام که باشه؛ چون با وجود اذیتاش بهش علاقه‌مندم.
بعضی وقتا به تنبلْ انسانم غر می‌زنه و سرزنشش می‌کنه اما وقتی واقعا غمگینم یا احساس ضعف می‌کنم بهم امید می‌ده.

***
مامانم توی جریان اسباب‌کشی مچ پاش ورم کرد و بین چند تا احتمال بالاخره تن به گچ گرفتن داد. هرچند جواب نداد. اگر بخوام خیلی مختصر توضیح بدم که دست چپ‌م هم از کار نیفته، اگر ابرانسان بخشی از وجود منه، مامانم یکپارچه ابرانسانه! همه چیز رو فدای «خوب انجام دادن» ِ «همه‌ی کارها» کرده. اعصاب خودش و ما رو چلونده ولی بهترین نظم و تمیزی در خانه، بهترین دست‌پخت، بهترین نمرات در دانشگاه(یادتونه که چند شب پیش گفتم وقتی من راهنمایی بودم کنکور داد و دانشگاه رفت؟) و ... . پشتکارش مثال زدنی‌ه ولی برای من آرامش روانی هم اهمیت داشته و داره و به همین خاطر من «کاملا» شبیه مامانم نشدم.
فرض کنید یکی که نمی‌تونه یه دقیقه آروم بشینه با گچ گرفتن پاش، مجبورش کنن بشینه.
فرض کنید دیگه!


بار اولی که بعد از گچ گرفتن دیدمش، دمپایی ابری به زانواش بسته بود که در حین چهار دست و پا رفتن، زانواش اذیت نشه!
بار بعد از روبرو دسته‌های صندلی چرخ‌دار میز کامپیوتر رو می‌گرفت و زانوی پای گچ گرفته‌ش رو روش می‌ذاشت و با اون یکی پا مثل اسکوتر بازی صندلی رو هول می‌داد! قژژژ از این طرف خونه به اون طرف خونه! قژژژ از اون طرف خونه به این طرف خونه! من همون‌جا تصمیم گرفتم اولین فیلم مستندم رو راجع به مامانم بسازم!

***
این همه بد و بیراه به ابر انسانم گفتم، ولی وجودش باعث می‌شه از تک و تا خودم رو نندازم و هرطوری شده به کارهام برسم. می‌دونید چرا ابرانسان هنوز درون من هست؟ چون من می‌خوام که باشه؛ چون با وجود اذیتاش بهش علاقه‌مندم.
چون شبیه مامانمه.
با وجود نواقصی داره، بهم قدرت می‌ده ادامه بدم. فک کنم لازم نیست دیگه مشخص کنم مامانم یا ابرانسانم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۴ - امروز صبح

امروز،

صبح شروع به نوشتن کردم،
چون چند روزه بابت شب‌ها نوشتن، دارم فحش می‌خورم!
همسرْ آقا، دیگه طاقتش طاق شده و می‌گه: «امشب که از مهمونی برگشتیم اگر ننوشته باشی، نمی‌ذارم بنویسی!»
خدا رو شکر اون مردای قدیم بودن که حرفشون حرف بود.
غیر از ایشون، صبح‌ها که با سردرد بلند می‌شم، خودم هم به خودم فحش می‌دم...!
در حالی که حضار تشویق می‌کنن و من اسکار صد روز نوشتنِ چرت و پرت‌م رو می‌گیرم، پشت میکروفون می‌ایستم و می‌گم: «من این اسکارو به خودم و همسرم تقدیم می‌کنم که با صبر و تحمل‌شون، من رو در این راه یاری کردند! مکث می‌کنم و ادامه می‌دم که اگر نزدیکا و نزدیکایی نبود، شاید نمی‌تونستم تا پایان راه ادامه بدم!»
بعد یکهو آن خودِ فحش‌ده‌م با سوزن، بادکنکِ تخیلمو می‌ترکونه و می‌گه: «داداش روز ۲۴مه تازه، از شنبه هم ماه رمضون شروع می‌شه، خواب دیدی خیره!»
خانم خونه با آن پیراهن سرشانه پف‌دار و دامن گل‌گلی چین‌دار، دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: «خب امروز باید چه کارهایی انجام بدم؟» برنامه‌ی روزانه‌م رو نگاه کردم و گفتم: «شستن لباس‌ها و اتو‌شون، غذا پختن و جرم‌گیری دستشویی و یه جارو هم به خونه بزنی خوبه!» خانم خونه در حالی که با دستش پیشانی‌اش را گرفت تا نیفتد، هوف بلندی کشید و رفت پی کارش.
کودکی در حالی که یه طرف دفتر نقاشی‌ش رو گرفته بود، دوان دوان به طرف من اومد و گفت: «یعنی امروز هم نقاشی نمی‌کنیم؟ مگه قول ندادی آخر هفته‌ها باهام بازی کنی؟ اگر به حرفم گوش نکنی انقدر جیغ می‌کشم که به هیچ کارت نرسیا!»
سه پایه‌ام در حالی که دوربین رو روی دوش‌ش انداخته بود، جلو اومد. دوربین به نمایندگی از هردوشون شروع به صحبت کرد: «از وقتی شروع به نوشتن کردی ما رو یادت رفته‌ها.» معلوم بود عصبی شده و اینا رو می‌گه؛ چون صد بار چشمش پرید و عکس گرفت. آخرش هم با همه‌ی توانش مستقیم توی چشمم فلاش زد و دیگه چیزی نگفت.
نادر ابراهیمی و حمیدرضا احمدی لاریِ مترجم و گروه تحریریه‌ی همشهری داستان و دکتر مطهری توی کتاب‌خونه‌م بالا و پایین می‌پرند و هرکدوم از اهمیت خوندن کتاباشون توی زندگیم حرف می‌زنند، منتها همه باهم؛ و من درست متوجه نمی‌شم هر کدوم‌شون چی می‌گن.
دیگه کم کم داشت از همه‌جای خونه صدای «چرا به من توجه نمی‌کنی؟» بلند می‌شد.
اَبَر انسان با ریشخند روی شونه‌ام زد و می‌خواست شروع به صحبت کنه که فریاد زدم: «یه لحظه ساکت! ساکت باشید لطفا! امروز که صبح دیر از خواب بلند شدم و شب هم مهمانی دعوتم. اول می‌نویسم، بعد طبق برنامه کتابی که قرار بوده رو می‌خونم، بعضی از کارهای خونه رو انجام می‌دم و این وسط یه وقت استراحت هم برای خودم می‌ذارم!»
خونه دوباره در سکوت فرو رفت. فقط صدای همسایه می‌آمد و در خانه‌شان که از فشار باد بهم خورد.
اَبَر انسان در حالی که لبخند روی لباش خشک شده بود، از من دور شد؛ به گوشه‌ی اتاق خزید و خودش را مچاله کرد.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۲ - سم‌ساز

زیاد کار کردن برای من سم‌ه. (احتمالا به همین خاطر اسم یکی از همکارام سم‌ساز ه، شبها تا ۹:۳۰ ۱۰ کار می‌کنه.) از این سم‌ها که روحم رو خسته و مسموم می‌کنه بعد هم شروع به پرسیدن فلسفه‌ی زندگی می‌کنه تا حس پوچی، روحم رو کامل تسخیر کنه.
اگر برنامه‌ی صد روزه‌ام بهم نمی‌خورد این مطلب رو منتشر نمی‌کردم. امروز سه‌شنبه‌ست و من از شنبه لای هیچ کتاب و مطلبی رو باز نکردم.
این پز روشنفکری نیست، اظهار عجز و نیازه. مثل اینکه شما سم خوردی، وقتی تمنای پادسم می‌کنی بهت بگن بسه بابا، پز روشنفکری نده. حتی تعریف هم نکنید. چون من با یاد اهداف و کتاب‌هایی که مونده، غصه می‌خورم.
این هفته فرصت کتاب خوندن‌م رو کارهای دیگه‌ای گرفتن که به برنامه وارد شدن یا بهتره بگم من در نظر نگرفتم‌شون. جمعه‌ها که برای هفته‌ی آینده برنامه می‌ریزم خودم رو سوپرمن، اَبَر انسان فرض می‌کنم. با اینکه در طول هفته‌ی قبل این ابر انسان چند بار منو از بالا به زمین می‌کوبیده؛(اصلا دیدنیه!) همین‌طوریه که هفته به هفته متوجه می‌شم که چه موردی رو توی برنامه در نظر نگرفتم و سعی می‌کنم هفته‌ی بعد از ارتفاع کمتری سقوط کنم!
هفته‌ی پیش تولد مامانم رو در نظر نگرفته بودم و این هفته به روز رسانی نزدیکا رو.
اَبَر انسان من در حالی که فرصتی نداره، تازه شروع به ایده‌پردازی می‌کنه. برای مامانم مدت‌هاست که تولد جمعی نگرفتیم. خب؟ غافلگیر هم بشه خیلی باحال می‌شه. خب؟ یه کادوی باحال هم خودم طراحی کنم و بسازم!(وقت برای برگزاری‌ش در نظر گرفته نشده!) هماهنگی ساعت تولد و یادآوری به افراد که به مامان تولدش رو تبریک نگن. بعد هم بادکنک هلیومی بگیریم و هم کیک و کلاه بوقی؛ (یه نفس بکشم!) حواسم به فیلم گرفتن هم باشه که بعدا یادگاری می‌شه و اصول فیلم‌برداری هم رعایت بشه و ...! فرصتی برای انجامش نبود، شاخ و برگ هم گرفت. تازه من هیچی از تولد هم نفهمیدم... ولی مامانم خیلی غافلگیر شد. وقتی عصر رفت حمام، خواهرم در خونه رو باز کرد و ما با کلی بچه و هیس و هوس، فیلم گرفتن و بدو بدو رفتیم توی پذیرایی! هی این بچه رو بگیر نره، اون گریه نکنه؛ اما انصافا به این که چطور بپریم بیرون و غافلگیر بشه فکر نکرده بودم، یعنی قرار نبود بره حمام! آخرش یکی از بچه‌ها از دستمون در رفت و نزدیک اتاقش شروع کرد به اَ دَ بَ دَ گفتن؛ وقتی با تعجب که این صدای کیه اومد بیرون، ما هم اومدیم بیرون.
اَبَر انسانم خوشحاله که در عمل انقدر به تخیلش نزدیک شدیم اما عصر که برمی‌گشتیم کارهای انجام نشده رو یادآوری کرد و من باز با سر خوردم زمین!
هر هفته سعی می‌کنم اَبَر انسانم رو کوچک‌تر کنم. وقتی یکی از اطرافیانم بهم می‌گه که ای ول تو چند تا کار رو می‌رسی باهم انجام بدی، تمام زحماتم به باد می‌ره، ابر انسانم بزرگ می‌شه و قلدری می‌کنه. 


اَبَر انسان جان، جز اَبْر از انسانم باقی نمونده؛ رهام کن.
من خسته‌ام. می‌خوام امشب فقط کتاب بخونم و بخوابم. فقط همین.
فلسفه‌ی زندگی و نجات بشر از سقوط باشه برای وقتی که حداقل خودم رو روی آسمون نگه‌داشتم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰