نوشته‌های دل‌آرام

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باغ» ثبت شده است

روز ۱۳ - باغ عجیب(۲)

ابتدای داستان را در اینجا بخوانید.

پسرک توانست خود را از زیر زمین خلاص و راه آب را به سمت درختان باز کند.
کم کم درخت‌ها جان گرفتند، شکوفه زدند و میوه دادند.

همسایه برای جبران این همه سال خوش خدمتی باغبان، تصمیم گرفت باغ را از شر درخت‌های مزاحم خلاص کند. با دیگر اهالی روستا اره‌برقی آوردند تا همه‌ی درختان را ببرند و دیگر هیچ درختی جرئت تخطی از قوانین طبیعت را نداشته باشد.
درختان هم در عوض با قدرت میوه‌هایشان را سر این و آن ریختند.
اهالی متجاوز رفتند، باغ ماند، نجات یافت؛ ولی با تعداد زیادی درختان افتاده و میوه‌هایی که نرسیده روی زمین افتادند و له شدند.

باغ از دست باغبان ظالم رها شد و حالا این باغ بستر خدمت برای باغبان‌های دیگری بود تا به آن رسیدگی کنند.
باغبان‌ها یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند.

یکی‌شان هلو دوست داشت و فقط به درختان هلو می‌رسید؛ آن یکی گردو، آن یکی سیب. 

آن یکی از هلو متنفر بود و درختان هلو را قطع می‌کرد؛ آن یکی گردو، آن یکی سیب.

آن یکی آمد و دلش به حال درختان ضعیف‌تر سوخت و آن‌قدر پایشان آب داد که ریشه‌هایشان در رطوبت پوسیدند.

آن یکی آمد درختان قطور را آن‌قدر هرس کرد که از درخت فقط تنه ماند و آفتاب، درختان ضغیف‌تر را سوزاند.

آن یکی آمد از درختان قدیس ساخت و مردم برای گرفتن حاجت به شاخه‌هایش دستمال می‌بستند.

اما حالا مدتی است که باغبان قصد رفتن دارد و درخت‌ها منتظرند ببینند قرار است چه کسی بیاد و چه بلایی را با خود آورد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۲ - باغ عجیب(۱)

هرروز پسرک یواشکی می‌آمد و داخل باغ را تماشا می‌کرد. باغبان سهم آبیاری زمین خود را بدون آن‌که درختانش را سیراب کند، مستقیم به جوی همسایه می‌فرستاد. رفته رفته برگ درختان می‌ریخت و بدنه‌ی لختشان خشک می‌شد. باغبان هم اره‌برقی‌اش را برمی‌داشت و تنه‌ها را می‌برید. صدای اره‌برقی چنان گوش محیط را کر می‌کرد که پسرک می‌توانست خود را نزدیک باغبان برساند؛ سنگ را در پشت کش کمانش گیر می‌داد و در حالی که سر باغبان را هدف گرفته بود سنگ و کش را به عقب می‌کشید و رها می‌کرد. سنگ با قدرت به سر باغبان می‌خورد. مقداری گچ از مغزش می‌ریخت و درحالی که سرش را می‌مالید به اطراف نگاه می‌کرد تا پسرک را پیدا کند.
بارها پسرک را با گوشمالی و اردنگی از باغ بیرون انداخته شده بود. آنقدر از مغز باغبان گچ ریخته بود که دیگر پوک شده بود. این بار دست پسرک را گرفت و در زیر زمین زندانی کرد. پسرک تا جان داشت فریاد می‌کشید و صدایش در صدای اره‌برقی گم می‌شد. باد زوزه می‌کشید و برگ‌های خشک درختان را از این سو به آن سو کوچ می‌داد.
هوا زودتر از همیشه تاریک شد. باغبان حس کرد پشتش کسی ایستاده است. اره‌برقی را خاموش کرد. به پشتش نگاه کرد، درختان با ریشه‌های درآمده دور تا دورش را محاصره کرده بودند. از وحشت فریادی کشید و به خانه‌ی همسایه پناه برد.


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰