امروز وقتی برنامه‌ی کلاس‌های تابستونی فرهنگسرای ارسباران و رسانه رو دیدم ذوق کردم و برنامه رو با دقت نگاه کردم ببینم از کدوم کلاسا خوشم میاد. در حالی که چند بار ساعت کلاسا رو توی برنامه‌ی روزانه‌م تصور کردم و حساب کردم که اگه بخوام از سر کار بیام خونه و ماشین بردارم و به کلاس برسم باید چه ساعتی از سر کار راه بیفتم، به شوهرْآقا گفتم به نظرت کدوم کلاسو برم؟ و برگه‌ای که روش سه تا کلاس در حوزه‌های ادبی و تصویرگری نوشته بودم رو بهش دادم. قبل از اینکه ببینه چه کلاس‌هایی‌ه، گفت: داداش اون قدیما بود که تابستونا مدرسه نمی‌رفتیم، یه زمانی به نام اوقات فراغت داشتیم، الان کل سال رو می‌ریم سر کار! حرفش درست بود ولی از اوایل خرداد، با روشن کردن کولر حس تابستون سراغم میاد و دیگه دست خودم نیست!

قبل از اینکه توی دوران دبیرستان، مدرسه برامون کلاس تابستونی بذاره، اوقات فراغت من اینطوری بود که هنوز مدرسه‌ها تموم نشده، مامانم برام کارت عضویت کتابخونه می‌گرفت که هفته‌ای یه کتاب بخونم. کارهایی که توی مدرسه یاد نمی‌گرفتیم و اغلب هنری بودند، توی لیست انتظار می‌موندن تا توی تابستون، کلاسش رو بریم و خلاصه مامانم مطمئن باشه وقتمون تلف نمی‌شه! فراغت به عقیده‌ی مامانم، فراغت از مدرسه بود و لزوما معنی راحتی و استراحت نمی‌داد. هرچند که از کنترل شدید و غلیظی که توی دوران مدرسه روی درسامون داشت و سر ۰.۲۵ یه طوری چونه می‌زد که بقیه سر ۵ نمره، ناراحتم ولی بابت اوقات فراغتم خوشحالم و ازش ممنونم. به عنوان یه آدمی که اواخر دهه‌ی سوم زندگی‌م رو طی می‌کنم ناراحتم از اینکه این فعالیت‌های فوق برنامه‌مون فقط منحصر به تابستون بود. مهارتایی که از این کلاسای تابستونی یاد گرفتم، بعدا خیلی بیشتر از درس توی زندگی‌م به دردم خورد.(دردِ رفتاری یا تفکری) البته هرچی زمان می‌گذره به آموزش این مهارتا توی مدرسه توجه بیشتری می‌شه خدا رو شکر ولی کاملا بستگی به مدرسه داره.

یادگیری به من حس خیلی خوبی می‌ده. حتی اگه خیلی کم باشه. برخلاف قبل، دیگه رسیدن به درجه‌ی استادی برام اهمیتی نداره. از تجربه کردن خوشم میاد و زندگی محدودتر از اینه که توی همه‌ی رشته‌ها بتونم به درجه‌ی استادی برسم. خیلیا به متخصص شدن توی یه رشته اعتقاد دارن ولی من تو این برهه چنین اعتقادی ندارم. یکم بخوام دقیق‌تر بگم،‌ همیشه دوست داشتم بتونم با همه‌ی آدما، موضوعی برای حرف زدن داشته باشم و بفهممشون. به جای اینکه اون بنده خدا توی گفتگو با من، مجبور بشه راجع به آب و هوا و مسائل تاکسی‌طوری حرف بزنه، تجربیاتش رو بگه و بتونیم تعامل کنیم. تعامل یعنی دونستن حداقل‌های موضوع.

باحالی زندگی اینه که یه تفکر کاملا درست و ثابتی وجود نداره که مجبور باشی از اول زندگی‌ت بگیری‌ش و به واسطه‌ی اون هیچ خطا و اتفاق بدی رخ نده. این یادگیری و حرکت و پویایی‌ه که نمی‌ذاره فکر آدم لجن ببنده. توی یادگیری و حرکت تدریجی، مراحل قبل پیش زمینه‌ی مرحله‌های بعد می‌شن. همین که به «سمتِ» اون چیزی که توی «اون موقع» «فکر می‌کنیم درسته» حرکت می‌کنیم به نظر من موفقیت حساب می‌شه. مهم نیست بعدا فکرمون عوض می‌شه یا به اون هدف نمی‌رسیم. تجارب لازم به آدم اضافه می‌شه. به نظر من آدما مساوی با عنوان شغلی‌شون یا مدرک تحصیلی‌شون یا جوایزشون نیستن؛ هرچند خوبن این چیزا، اما میزان تلاش و متحرک بودن آدما توی همه‌ی برهه‌های زندگی‌شون برای من ارزشمندتره.

خب این همه فلسفه بافتم، حالا کدوم کلاسو برم؟ :))