نوشته‌های دل‌آرام

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس» ثبت شده است

چطور یک عمل جراحی زندگی مرا تغییر داد؟[۱]

این عنوانی‌ه که استاد دانشگاه وجودم پیشنهاد داد و ذیل‌ش تاکید کرد که طوری کامل و جامع از تجربیاتم بنویسم که انگار رساله‌ی دکتری‌م رو حول موضوع انسان، خانواده و تاثیرات عمل جراحی بر روان و روابط افراد می‌نویسم!

ای بابا! ولم کن! عنوان رو همین‌جا عوض می‌کنم به « اهل کاشانم! »

الان در حالی می‌نویسم که یه بادکنک خالی رو با لب‌هام گرفتم و سعی می‌کنم بادش کنم تا ریه‌هام باز بشه. اثر ماده‌ی بیهوشی رو بعد از گذشت ۱۰ روز از عمل روی سطح تنفسم حس می‌کنم و بقیه‌ی غرهای لازم بعد از یه عمل جراحی!
تقریبا راه دیگه‌ای نبود و دکتر حاذق تشخیص داده بود که عمل کنم، شاید مهم‌تر از این‌ها برای من: دلم روشن بود. آخرین مرحله از خیلی از تصمیم‌های مهم زندگیم رو با دلم گرفتم.
یه هفته تا عمل بیشتر فرصت نداشتم و تقریبا وسط یه خونه تکونی‌طور فهمیدم که یه عمل در پیش دارم. غیر از شب قبل از عمل که ناخودآگاه دچار استرس ناشی از ناشناخته‌های در پیش رو شدم، بهش فکر نکردم. البته قبل از این در مورد این سندرم و راه درمانش توی اینترنت خونده بودم.
حسین بیش از من نگران بود و وقتی نتونست مثل من دلش رو به دریا بزنه و به دکتر اعتماد کنه، در موردش توی متن‌های انگلیسی مفصل خوند. کاری که خیلی به من کمک کرد این بود که نگرانی‌ش رو کنترل کرد و سعی کرد به مسئله مثبت نگاه کنه. اگر مثل من بین آدم‌های همیشه خیلی نگران، بزرگ شده باشین درک می‌کنین که این کار چقدر به آدم کمک می‌کنه.
واقعیت‌ش هم اینه که «فقط فکر کردن» به پیامدهای منفی اون هم به طور مداوم هیچ کمکی نمی‌کنه که هیچ، انرژی آدم رو هم هورت می‌کشه و آدم نمی‌تونه مثل جریان طبیعی زندگی با مسائل روبرو شه. این توی یه سیکل منفی دوباره ذهن ترسو رو شارژ می‌کنه که دیدی خیلی سخت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردی و آدم رو از لحاظ روانی ضعیف و ضعیف‌تر می‌کنه.



وقتی بعد از عمل به هوش اومدم اولین چیزی که متوجه حضورش شدم پرستاری بود که اسمم رو از ته چاه صدا می‌زد... دل‌آرام... دل‌آرام خانم...
صداش شبیه صدای مامانم بود وقتی بعد از ظهرها زیاد می‌خوابیدم و می‌خواست بیدارم کنه؛ در عین اینکه با تون هشدار دهنده‌ای صداش رو بالا می‌برد، می‌خواست مهربون هم باشه!
و وقتی جوابش رو دادم گفت برات یه هیتر گذاشتیم گرم شی.
گفتم خدا خیرت بده.
گفت خواهش می‌کنم و رفت.
حسین قبل از عمل می‌گفت آدما بعد از به هوش اومدن بعضا حرفای زشت می‌زنن. بهش گفتم فکر می‌کنم مثل سوال و جواب شب اول قبر می‌مونه! هرچی توی خودآگاهت تکرار کردی و به ناخودآگاهت رفته همون رو می‌گی. چون خودآگاه آدم رو خاموش می‌کنن! و ما ادراک ناخودآگاه!
وقتی به هوش اومدم انگار از خواب زمستانی بیدار می‌شدم. آروم آروم داشت یادم اومد که من در حالی که از سرمای اتاق عمل مثل بید می‌لرزیدم به خواب رفتم. صدای دستگاهی که بهم وصل بود و ریتم قلبم رو نشون می‌داد توجهم رو جلب کرد ولی چشمام تار بودن و درست نمی‌دیدم.
توی اون لحظات به تنها چیز و کسی که فکر می‌کردم خودم بودم.
ترس من از عمل جراحی خلاصه می‌شد در پرستار و آنژیوکت. بعدا وقتی سر اینکه رگم راحت پیدا نمی‌شد و با دستم ور می‌رفتن آه و ناله‌م می‌کردم مامانم گفت که وقتی سه ساله بودم مسموم شدم و یه ماه و نیم توی بیمارستان کارشون این بود که هر سه روز یه بار رگ من بسته می‌شده و آنژیوکتش رو عوض می‌کردن. مامان من در حالی که ۲۲ سال بیشتر نداشته و خواهرم رو چند ماهه باردار بوده از این ماجرا خیلی اذیت شده و من خاطره‌ی بدی از این موضوع دارم و این باعث می‌شه بیش از حد معمول از آنژیوکت بترسم.
وقتی داشت این رو تعریف می‌کرد من که بخشی از حواسم به این بود که احیانا لوله‌ی سرم تکون نخوره یا خودم تکون نخورم، به این فکر می‌کردم که هرچند این موقعیت واقعا برای من دردناک بود اما این بار شاید از موارد نادری بود که مامانم به جای اینکه جمله‌ی ما خیلی زحمت تو رو کشیدیم رو کاملا بی‌اثر تکرار کنه یا از اینکه حس کنه زحماتش قدر دونسته نمی‌شه حرصش بگیره و در مورد نامربوطی بروز بده، کاملا لخت و عریان، بدون قضاوت نسبت به ترس و درد آدم‌ها از اتفاقات اون موقع و مواجهه‌ی خودش از موضع ضعف، از موضع حس مشترک انسانی، برای من و حسین ماجرا رو تعریف کرد.

راستش قصدم این نبود که این نوشته رو در چندین قسمت بنویسم اما بیش از این نمی‌تونم با دستام تایپ کنم و مابقی رو در روزهای آینده می‌نویسم و منتشر می‌کنم.
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۲ - وسطی در دستشویی!

خیلی وقتا مثل امشب دوست دارم راجع به یه موضوعی بنویسم ولی از اون‌جا که یه سری موضوعات کاملا شخصی هستند یا در دسته‌ی شخصی قرارشون دادم، مانع می‌شه تا راجع به این موضوعات عریان بنویسم/بگم. مثلا در طول ۱۲ سال تحصیلی فقط  یه بار پیش اومد درباره‌ی اتفاقایی که توی مدرسه افتاده بود، برای مامانم تعریف کنم. [بعدا که بچه‌های اول بیشتری دیدم به نظرم این موضوعِ اهل تعریف و درد و دل نبودن، توی بچه‌های اول عمومیت داره] ولی الان چرخ‌دنده‌ی ذهنم روی یکی از این موضوعات شخصی گیر کرده و نمی‌ذاره روی موضوع دیگه‌ای تمرکز کنم. در اینجا از روش مصداق جایگزین استفاده می‌کنم. یعنی مصداق دیگه‌ای از اون موضوع رو می‌نویسم، نه اون اصلیه!

نمی‌دونم از دقیقا چه زمانی من از هرچی جونور غیر از انسان ترسیدم یا چندشم می‌شه. یادم نمیاد هیچ وقت رابطه‌ی خوبی باهاشون داشته باشم. توی یکی از سفرهامون به روستای پدربزرگم، روز آخر که داشتیم وسایلمون رو جمع می‌کردیم، متوجه شدم در یکی از گوشه‌های اسکلت چوبی کرسی یه عقرب چمباتمه زده! ناخودآگاه تمام شب‌هایی که پاهامون رو زیر کرسی و در کمال بی‌ادبی جلوی عقرب جان دراز کرده بودیم، برام زنده شد و حالا جیغ بکش، کِی جیغ نکش! همون جا مامان بزرگم که شیرزنی‌ه برای خودش، بهم گفت یه جوری رفتار کن که پس فردا به شوهرت گفتی من تعطیلات می‌اومدم دهات، باورش بشه! این جمله‌ش برام یادگاری شد!
راست می‌گفت! شبا که اونجا از این شب‌پره طوریا می‌اومد تو اتاق‌مون، یه طوری برخورد می‌کردم انگار دارم فیلم حلقه می‌بینم! هرچی سعی می‌کنم که متناسب با ابعاد اون جونور، ترسم رو بروز بدم نمی‌شه!

وقتی کسی هست که اون عامل ترس رو از بین ببره به نظر همه چیز خوبه ولی واقعا به بدتر شدن ترس کمک می‌کنه.

به تازگی توی دستشویی‌مون از این سوسکای بزرگ زیاد شدن. چند بار پیش اومده که تنها بودم، بی‌خیالش هم نمی‌تونستم بشم! در نتیجه باید باهاش روبرو شدم. با دمپایی که اصلا نمی‌تونم بکشم؛ چون ممکنه لحظه‌ی فشار دادن دمپایی روی ایشون دچار تردید بشم و خدای نکرده ایشون از روی پای من رد بشن! راه حل چیه؟ آب! ولی این راه حل هم دردسرای خودشو داره. این بار آخر متوجه شدم جیغ‌هایی که من کشیدم در نسل این سوسکا تاثیر گذاشته و انگار ترس من رو فهمیدن! اصلا حالت تهاجمی، انتحاری‌طوری، مستقیم به طرف من حرکت می‌کنن! تصور ادامه‌ش شبیه اینه که توی دستشویی ۱ در ۳ متر دارم وسطی بازی می‌کنم و من اونیم که وسط زمین این طرف اون طرف جست و خیز می‌کنه که توپ بهش نخوره!
صحنه‌ی مسخره‌ایه! آب رو با فشار می‌گیرم به طرف جناب سوسک، بعد سوسک بیچاره در تقلای بین مرگ و زندگی سعی می‌کنه به سمتی که آب نیست بره و از دیوار بالا می‌ره! وقتی با آب پرتش می‌کنم پایین چون به جایی نزدیک من پرت می‌شه، همزمان هم جیغ می‌کشم هم به مسخره بودن موقعیت می‌خندم. بعد در حالی که مثل دروازه‌بان‌ها با تقلا کردن خودمو آماده نگه می‌دارم تا اگر به سمتم اومد بپرم از روش اون طرف و اینا، سعی می‌کنم با آب به سمت چاه دستشویی هدایتش کنم! 

خلاصه وقتی با کلی جیغ و اسراف آب از شر سوسک خلاص می‌شم و از دستشویی میام بیرون، چنان حس غروری منو فرا می‌گیره که اصلا یادم می‌ره برای چی رفتم اون تو!

در اولین فرصتم گزارش این دلاوری رو به سمع و نظر شوهرْآقا می‌رسونم ولی هیچ‌وقت درک نمی‌کنه چه حسی دارم! :(

گاهی که به ترس‌هام فکر می‌کنم، این برام تداعی می‌شه که اگه تو این موقعیت یه بچه‌ی ۴ ۵ ساله داشتم چی؟
تصور بچه‌ها از مادر و پدرهاشون معمولا قهرمان‌طوریه،

بچه‌م شاید به من بره و توی جیغ کشیدن منو همراهی کنه! بعدم مثل خُلا همزمان با جیغ کشیدن حساب سوسک رو برسیم! بچه‌ها از همراهی خوششون میاد، احتمالا خیلی مفرح باشه براش! «مامان، مامان، بازم بیا جیغ بکشیم!!»

شاید به باباش بره ولی درکش از موضوع ترس به خودم بره و از اینکه من با ترس‌هام روبرو می‌شم بهم افتخار کنه و همزمان با تلاش من برای کشتن سوسکه، جلوی دستشویی وایسه منو تشویق کنه! بعدم شب شخصا جریان این نترسی رو برای پدرْ آقا تعریف کنه.

شاید یه جور دیگه به باباش بره! مثلا بعد از یه مدت جیغ کشیدن من، بیاد دمپایی رو برداره تق بزنه رو سر سوسکه، بگه تموم شد مامان، تموم شد! آروم باش! بعدم شب برای پدرْآقا تعریف کنه، اونم بهش بگه آفرین پسرم، وقتی من نیستم، تو مرد این خونه‌ای! [اگه دختر بود چی؟ آفرین دخترم، وقتی من نیستم تو و مامانت مشترکا زن این خونه‌اید؟! :))]

حالا بعدا خودم راجع به این ترسم باهاش صحبت می‌کنم!

الان در حالی دارم متن رو تموم می‌کنم که از شدت چِندش بودن موضوع تمام بدنم به خارش افتاده و تو یه مورد که سیم شارژر به پام کشیده شد، فکر کردم سوسکه و پریدم...!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰