با اکراه وارد حمام شد. هوای حمام برای تنِ بی‌لباس او، سرد بود. شیر آب گرم را پیچاند تا باز شود.

می‌خواست او هم بماند. چون هرچه اصرار کرد، کارساز نشد، گفت: اصلا من نمی‌آیم، خودت تنها برو. فکر کرد خیال تنهایی منصرفش می‌کند.
به جای آب گرم از دوش، آب سرد ریخت روی ته مانده‌ی گرمای تنش.
او قبول کرد که تنها برود.
لعنت بهت! به خودش لرزید.
قبل از رفتن، سفت در آغوشش گرفت.
شیر آب گرم را بیشتر باز کرد. آب سرازیر، گرم شد. لرزی نماند.
آب گرم، مطبوع نماند و چنان جوشید که مجبور شد خودش را کنار بکشد.
رفت...
به خیالش، تنهایی، سردی ملایمی دارد که همه را آرام خواهد کرد.
شیر آب سرد را پیچاند تا باز شود. آب دوش مطبوع و ملایم شد. هنوز کیف تنهایی در جانش ته‌نشین نشده بود که آب یخ کرد!
ساعت‌ها تکرار می‌شد. خودش را سرگرم می‌کرد، به جوش می‌آمد و دوباره یاد سردِ رفتن، لرزی بر جانش می‌انداخت...
از خیرِ حمام کردن، گذشت. خودش را آب کشید و بیرون رفت.