این عنوانی‌ه که استاد دانشگاه وجودم پیشنهاد داد و ذیل‌ش تاکید کرد که طوری کامل و جامع از تجربیاتم بنویسم که انگار رساله‌ی دکتری‌م رو حول موضوع انسان، خانواده و تاثیرات عمل جراحی بر روان و روابط افراد می‌نویسم!

ای بابا! ولم کن! عنوان رو همین‌جا عوض می‌کنم به « اهل کاشانم! »

الان در حالی می‌نویسم که یه بادکنک خالی رو با لب‌هام گرفتم و سعی می‌کنم بادش کنم تا ریه‌هام باز بشه. اثر ماده‌ی بیهوشی رو بعد از گذشت ۱۰ روز از عمل روی سطح تنفسم حس می‌کنم و بقیه‌ی غرهای لازم بعد از یه عمل جراحی!
تقریبا راه دیگه‌ای نبود و دکتر حاذق تشخیص داده بود که عمل کنم، شاید مهم‌تر از این‌ها برای من: دلم روشن بود. آخرین مرحله از خیلی از تصمیم‌های مهم زندگیم رو با دلم گرفتم.
یه هفته تا عمل بیشتر فرصت نداشتم و تقریبا وسط یه خونه تکونی‌طور فهمیدم که یه عمل در پیش دارم. غیر از شب قبل از عمل که ناخودآگاه دچار استرس ناشی از ناشناخته‌های در پیش رو شدم، بهش فکر نکردم. البته قبل از این در مورد این سندرم و راه درمانش توی اینترنت خونده بودم.
حسین بیش از من نگران بود و وقتی نتونست مثل من دلش رو به دریا بزنه و به دکتر اعتماد کنه، در موردش توی متن‌های انگلیسی مفصل خوند. کاری که خیلی به من کمک کرد این بود که نگرانی‌ش رو کنترل کرد و سعی کرد به مسئله مثبت نگاه کنه. اگر مثل من بین آدم‌های همیشه خیلی نگران، بزرگ شده باشین درک می‌کنین که این کار چقدر به آدم کمک می‌کنه.
واقعیت‌ش هم اینه که «فقط فکر کردن» به پیامدهای منفی اون هم به طور مداوم هیچ کمکی نمی‌کنه که هیچ، انرژی آدم رو هم هورت می‌کشه و آدم نمی‌تونه مثل جریان طبیعی زندگی با مسائل روبرو شه. این توی یه سیکل منفی دوباره ذهن ترسو رو شارژ می‌کنه که دیدی خیلی سخت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردی و آدم رو از لحاظ روانی ضعیف و ضعیف‌تر می‌کنه.



وقتی بعد از عمل به هوش اومدم اولین چیزی که متوجه حضورش شدم پرستاری بود که اسمم رو از ته چاه صدا می‌زد... دل‌آرام... دل‌آرام خانم...
صداش شبیه صدای مامانم بود وقتی بعد از ظهرها زیاد می‌خوابیدم و می‌خواست بیدارم کنه؛ در عین اینکه با تون هشدار دهنده‌ای صداش رو بالا می‌برد، می‌خواست مهربون هم باشه!
و وقتی جوابش رو دادم گفت برات یه هیتر گذاشتیم گرم شی.
گفتم خدا خیرت بده.
گفت خواهش می‌کنم و رفت.
حسین قبل از عمل می‌گفت آدما بعد از به هوش اومدن بعضا حرفای زشت می‌زنن. بهش گفتم فکر می‌کنم مثل سوال و جواب شب اول قبر می‌مونه! هرچی توی خودآگاهت تکرار کردی و به ناخودآگاهت رفته همون رو می‌گی. چون خودآگاه آدم رو خاموش می‌کنن! و ما ادراک ناخودآگاه!
وقتی به هوش اومدم انگار از خواب زمستانی بیدار می‌شدم. آروم آروم داشت یادم اومد که من در حالی که از سرمای اتاق عمل مثل بید می‌لرزیدم به خواب رفتم. صدای دستگاهی که بهم وصل بود و ریتم قلبم رو نشون می‌داد توجهم رو جلب کرد ولی چشمام تار بودن و درست نمی‌دیدم.
توی اون لحظات به تنها چیز و کسی که فکر می‌کردم خودم بودم.
ترس من از عمل جراحی خلاصه می‌شد در پرستار و آنژیوکت. بعدا وقتی سر اینکه رگم راحت پیدا نمی‌شد و با دستم ور می‌رفتن آه و ناله‌م می‌کردم مامانم گفت که وقتی سه ساله بودم مسموم شدم و یه ماه و نیم توی بیمارستان کارشون این بود که هر سه روز یه بار رگ من بسته می‌شده و آنژیوکتش رو عوض می‌کردن. مامان من در حالی که ۲۲ سال بیشتر نداشته و خواهرم رو چند ماهه باردار بوده از این ماجرا خیلی اذیت شده و من خاطره‌ی بدی از این موضوع دارم و این باعث می‌شه بیش از حد معمول از آنژیوکت بترسم.
وقتی داشت این رو تعریف می‌کرد من که بخشی از حواسم به این بود که احیانا لوله‌ی سرم تکون نخوره یا خودم تکون نخورم، به این فکر می‌کردم که هرچند این موقعیت واقعا برای من دردناک بود اما این بار شاید از موارد نادری بود که مامانم به جای اینکه جمله‌ی ما خیلی زحمت تو رو کشیدیم رو کاملا بی‌اثر تکرار کنه یا از اینکه حس کنه زحماتش قدر دونسته نمی‌شه حرصش بگیره و در مورد نامربوطی بروز بده، کاملا لخت و عریان، بدون قضاوت نسبت به ترس و درد آدم‌ها از اتفاقات اون موقع و مواجهه‌ی خودش از موضع ضعف، از موضع حس مشترک انسانی، برای من و حسین ماجرا رو تعریف کرد.

راستش قصدم این نبود که این نوشته رو در چندین قسمت بنویسم اما بیش از این نمی‌تونم با دستام تایپ کنم و مابقی رو در روزهای آینده می‌نویسم و منتشر می‌کنم.