نوشته‌های دل‌آرام

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روح» ثبت شده است

روز ۲۵ - خانه‌ی دایی حسن

خانه‌ی دایی حسن، الان، شبیه خانه‌هایی شده که بعد از فوت افراد مشهور آن را تبدیل به موزه می‌کنند. جا به جا(گُله به گُله) روی دیوارها تابلوی عکس و نقاشی است؛ عکسی از خانواده‌ی ۴ نفری‌شان که با لباس‌های قاجاری کنار کالسکه‌ی وارداتی غربی در کاخ سعدآباد گرفته شده؛ نقاشی‌هایی از نقاشان مطرح دوره‌ی کلاسیک ایران و جهان به صورت تابلو یا پازل در تمام دیوارها خودنمایی می‌کند. جام شربت و گلاب‌پاش قدیمی با شیشه‌های سبز مشجّر و گردن بلند، لب طاقچه چیده شده. یک ساعت پاندول‌دار به ارتفاع دیوار خانه، یک بوفه‌ی شیشه‌ای پر از ظروف یک شکل شیری که روی‌شان یک بیضی بزرگ سورمه‌ای رنگ وجود دارد با تصویری از معشوق فرانسوی با لباس‌های پف‌دار و عاشق با لباس درباری و کلاه ناپلئونی که در باغ به ناز و نیاز مشغول‌اند. بین این همه اسباب، مبل‌های بزرگ با تاج و دسته و پایه‌ی معرق‌کاری شده‌ی طلایی و روکش آبی رنگ، آخرین چیزی است که توجه آدم را به خودش جلب می‌کند.

زن دایی، محبوبه، زنی که هنوز در اواسط ۴۰ سال است و علاقه‌ی خاص او به فضای کلاسیک و سنتی، فضای خانه‌شان را قدیمی و خاطره‌انگیز کرده.

دیشب همه‌ی خانواده در خانه‌ی دایی حسن جمع بودیم. اما من در جمع نبودم. یعنی حضور داشتم ولی روحم در جمع نبود. روحم جدا شده بود و از کنار سقف، داشت به جمع نگاه می‌کرد. محیط خانه مرا به گذشته‌ها می‌برد. خانه‌ی قدیمی بابابزرگ در تهران و در سار.
هرچه اصرار کردم پایین نیامد. طفلکی فضای نوستالوژیک افسرده‌اش می‌کند.
همیشه وقتی به گذشته فکر می‌کنم، خاطرات گذشته را می‌خوانم یا می‌شنوم، عکس‌ها و فیلم‌های قدیم را می‌بینم، اندوهی غلیظ، روح مرا تصرف می‌کند. هرچه قدیمی‌تر، غلظت اندوه بیشتر می‌شود. در تصاویر، جوانی بزرگترها، کودکی کوچکترها را که می‌بینم، انگار متوجه گذشت زمان می‌شوم؛ انگار این غلتک چرخان پایان ناپذیر زمان ناگهان با سرعت زیاد به عقب می‌چرخد و دوباره با سرعت زیاد به جلو می‌آید و در این گشتاور وحشیانه، روحم از بدنم جدا می‌شود و به طرف سقف پرت می‌شود.

دیشب که از مهمانی برگشتیم تا صبح خوابم نبرد. آپارات ذهنم روشن شده بود و تصاویر مدام می‌آمدند و می‌رفتند؛ این بچه به دنیا می‌آمد، بزرگ می‌شد، مدرسه می‌رفت، آن یکی به دنیا آمد و بزرگ شد. این مادر جوان بود و میانسال شد و پیر شد، آن دایی ازدواج کرد و بچه‌دار شد و پیر شد. پدربزرگ هم آن‌قدر که مُقَدَّر بود پیر شد و دوباره مُرد.


نزدیک صبح، پریشان، خاطره‌ساز را صدا زدم؛ برایم پرنده‌ای ساخت. آن را با خاطراتم پرواز دادم، برود. روحم آرام شد. از آن بالا، پایین آمد و خوابم برد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵ - سقوط به کالبد

روح از بدنم جدا شد و فقط بخشی از آن بازگشت.
اتفاقی که بعضی شب‌ها می‌افتد.
در بیشتر صبح‌هایش در تنهایی بیدار می‌شوم. حافظه‌ام از هر خاطره و تجربه‌ای خالی است. من نه شوهری دارم و نه مادر و پدر و آشنایی. من هیچ کجا نرفتم. چشم من همین چند دقیقه پیش به دنیا باز شده است. حتی وقتی حدقه‌ی چشمم را در کاسه‌اش می‌چرخانم انگار مدتهاست که تکان نخورده است و حس چشم‌های آهنی wall-e را می‌دهد. چند دور می‌چرخانم نرم شود و صدا نکند.
بهتر است همچنان مدتی تنها بمانم؛ اگر کسی من را در این حال ببیند فکر می‌کند عقلم را از دست داده‌ام یا افسردگی گرفتم. نان را مدتی وارسی می‌کنم تا تکه‌ای از آن را بکنم. یک طور کره را روی نان می‌مالم که انگار اولین تجربه‌ی بشری از مالش کره بر نان است. در نتیجه اگر در روزهای عادی ۱۵ دقیقه طول بکشد تا حاضر شوم، با این حال ۴۵ دقیقه طول می‌کشد، چون نیم ساعت است که جلوی آینه می‌خواهم کرم ضدآفتاب به صورتم بمالم ولی دارم صورتم را لمس و وارسی می‌کنم که نکند در بدن اشتباهی فرود آمده باشم.
من چه کاره بودم؟ مسیر محل کار را بلدم. همین کافی‌ست اما هرچه در مسیر می‌بینم، تازگی دارد. توضیح دادنش شاید مسخره به نظر بیاید اما انگار قبلا تصور دیگری از آدمی‌زاد داشتم و حالا آدم‌ها را که می‌بینم یک چیزی در ذهنم تغییر می‌کند. یعنی قلقک می‌دهدش.
سر کار که می‌رسم اولین جایی است که مجبورم با همکارانم صحبت کنم. یک طور دنبال کلمه می‌گردم که انگار همکارانم تعدادی آلمانی تبار هستند و من تازه یک ترم است که آلمانی یاد گرفتم. بابت به زبان آوردن کلمات فکر می‌کنم. روزهایی که شدیدتر می‌شود قبل از اینکه مجبور باشم صحبت کنم، یک داستان گویا گوش می‌دهم که دایره‌ی کلماتم بیشتر شود. یادم بیاید.
محمودی که خطابم می‌کنند یاد پدرم، مادرم، خواهرم و برادرم می‌افتم. تلفن همراهم که زنگ می‌خورد خانمی اعلام می‌کند حسین جون. یعنی همسرم زنگ می‌زند. حسی ندارم فقط یادم آمده. دنبال خاطره‌ای چیزی می‌گردم توی ذهنم؛ یادم می‌آید، زود هم یادم می‌آید اما این وقفه‌ی زمانی بسیار کوتاه برای ذهن قابل لمس و تعجب برانگیز است.
بعضی از روزها هرچه می‌گذرد قسمت‌های جامانده‌ی روحم به بدنم برمی‌گردند و بعضی روزها هم نه اما من می‌دانم که سنم، وضعیت فیزیکی‌ام طوری نیست که بتواند دیر خوابیدن‌های متوالی را تحمل کند. حتی اگر ساعات کافی خوابیده باشم.
حالا دیگر می‌دانم وقتی این‌طور بیدار می شوم نباید از تخت بلند شوم. دوباره مدتی می‌خوابم و وقتی بیدار می‌شوم وضعیت بهتری دارم. روحم فرصت کافی برای پر کردن و راه انداختن تمامی قسمت‌های بدنم را داشته است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰