نوشته‌های دل‌آرام

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سار کاشان» ثبت شده است

روز ۶۳ - باربند

حوالی ساعت ۹ شب، مشغول رانندگی بودم که چراغ هشداردهنده‌ی موتور ماشین روشن شد و روشن موند. زدم بغل، ماشین رو خاموش کردم، منتظر شدم خاموش بشه، اما نشد. به امداد خودرو زنگ زدم. یه بنده خدایی با موتور سیکلت اومد. کاپوت ماشین رو زد بالا. نگاهی به ماشین انداخت و گفت مشکل از تسمه‌ی دینام‌ه ولی همراهش تسمه دینام که نداشت، هیچی، برای وارسی از آچار و ابزارهای توی ماشین خودم استفاده کرد.

وقتی ماشین رو با جرثقیل می‌بردن یاد پدربزرگ خدابیامرزم افتادم؛ همیشه توی ماشینش انواع وسایل فنی مثل اتصالات باطری، تسمه، آچارهای شلاقی، بوکس، فرانسه، از شماره‌ی ۸ تا ۲۰ رو داشت تا اگه لازم می‌شد حتی موتور ماشین رو بتونن پایین بیاورند و دوباره بذارن سر جاش. خیلی از وقتا این چیزا رو برای رفع گرفتاری بقیه باخودش این طرف اون طرف می‌برد.

پدربزرگم یه جا بند نبود. از اوایل دهه‌ی ۴۰ توی میراث فرهنگی تهران، کارگاه زری و مخمل‌بافی کار می‌کرد و در نتیجه تهران ساکن شده بود. خونه و باغ پدری اما سار بود. این یعنی وقتی تهران بود، دلش سار بود و وقتی سار بود، دلش تهران. حتی وقتی توی قطعه‌ی هنرمندان بهش قبر دادن، مردد بود تهران خاکش کنیم یا سار. همیشه در اولین تعطیلات اداره، عزم سار می‌کرد.

صبح زود حوالی ساعت ۵ بیدار می‌شد و بار سفر رو تو ماشین جاسازی می‌کرد. اول ساک‌هایی که فقط توی سار نیاز داشتیم رو تو ماشین می‌ذاشت بعد وسایل راه رو. اون روزها مثل حالا توی راه، گُله به گُله مجتمع رفاهی و پمپ بنزین نبود. یه پمپ بنزین توی جاده‌ی کاشان به قم - مسیر برگشت از سار - بود، هرکی توی راهِ رفت، نیاز به بنزین پیدا می‌کردن باید با یه دبه می‌رفت از اون طرف جاده بنزین می‌آورد. خیلی‌ها وقتی می‌خواستن از جاده رد بشن، ماشین بهشون زده و مردن. حتی اگه این جمله یه شایعه بود، پدربزرگ علاوه بر خوراکی‌های بین راه، گوشت و روغن و برنجی که در روستا به سختی پیدا می‌شد، بنزین هم برمی‌داشت. یعنی ۱.۵ برابر وسایلی که توی صندوق ماشین جا می‌شد، بار سفر داشتیم. بیش از ظرفیت توی ماشین، بچه روی بچه و توی بغل آدم بزرگ نشسته بود، با این حال زیر پا هم پر بود! به جای اون شکل معمول باربند که فلز نازکی بود، پدربزرگ محض محکم‌کاری چند تا لوله رو با پیچ‌های دو قلابی برای باربند استفاده می‌کرد.

پدربزرگ خیلی محتاط بود؛ شاید قشنگ‌تر اینه که بگم از مسیر لذت می‌برد و با زیر سرعت مطمئنه حرکت می‌کرد. به همین خاطر مسیر حدود ۳۵۰ کیلومتری تهران به سار - از توابع کاشان - از یه صبح تا بعد از ظهر طول می‌کشید. عموما سبقت نمی‌گرفت؛ اگه می‌خواست سبقت بگیره باید تا یه کیلومتر جلو و عقب، ماشینی نمی‌دید، صدا هم از کسی در نمی‌اومد تا حواسش پرت نشه؛ دنده معکوس می‌کشید، ماشین جلویی رو رد می‌کرد و دوباره به خط دو برمی‌گشت. حالا دلش آروم می‌گرفت، بقیه هم حق صحبت کردن پیدا می‌کردن.
به ظهر که نزدیک می‌شدیم هوای کویر اون‌قدر داغ می‌شد که پمپ بنزین پیکان جوش می‌آورد. پدربزرگ برای همه چی راه حل داشت! دست به ساختش هم خوب بود. روی باربند، کنار ساک‌ها و وسایل، یک دبه‌ی آب بسته بود که با شلنگی، آب به سمت پمپ بنزین می‌رفت. روی پمپ بنزین یه کیسه‌ی پر از ماسه گذاشته بود و هر موقع که حس می‌کرد ممکنه گرمای هوا مشکل‌ساز بشه، دستش رو از پنجره به سمت باربند بالا می‌برد و شیر متصل به دبه‌ی آب را برای مدتی باز می‌کرد. آب روی کیسه‌ی ماسه می‌ریخت و توی اون جمع می‌شد. پمپ بنزین خنک می‌شد و لازم نبود توی اون گرما توقف کنیم.
راستش رو بخواید ما هیچ وقت از باربند خوشمون نمی‌اومد چون ماشین رو بی‌کلاس می‌کرد اما با دیدن کارکرد این تکنولوژی دست‌ساز پدربزرگ به خودمون افتخار می‌کردیم و در رویاهایمون توان رقابت با تکنولوژی‌های ماشین‌سازی آلمان رو توی خودمون می‌دیدیم!

توی سار جزو معدود کسایی بودیم که ماشین داشتیم. بنابراین موقع برگشت از سار هم علاوه بر وسایلی که خودمان داشتیم، بقیه هم چیزهایی می‌دادند که برای اقوامشون توی تهران ببریم. نه تنها جای خوراکی‌های خورده شده خالی نشده بود که جامون تنگ‌تر هم می‌شد. ماشین که حرکت می‌کرد آدما دنبال ماشین می‌دویدند و دست‌هایی بود که گونی‌هاشونو به سمت باربند ما پرت می‌کردند تا براشون ببریم. هروقت به تصویر آهسته‌ شده‌ی این اتفاق فکر می‌کنم احتمال می‌دم که شاید این تصور دراماتیکی بود که خودم از لحظه‌ی حرکت ماشین به خاطراتم اضافه کردم.


* این متن رو برای فراخوان روایت مستند همشهری داستان نوشته بودم ولی نفرستادم. بابت این مسئله ناراحت نیستم؛ دلم برای پدربزرگم تنگ شده و با انتشار این متن، می‌خواستم که یادش رو زنده کنم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۱ - تاب سواری

بعضی از روزها در رفت یا برگشت از دانشگاه در خیابان امیرآباد، کنار پارک لاله پیاده می‌شدم و دور از چشم نگهبان پارک، سوار تاب می‌شدم. تاب‌ها محدودیت سنی داشتند تا هرکس با هر وزنی روی آن ننشیند! اما این قاعده اشکال داشت چون من ۲۰ و اندی سالم بود ولی ۴۳ کیلو بودم. بنابراین با وجدان راحت ولی یواشکی، تاب بازی می‌کردم.
یکی از بارهای تاب‌بازی، دختر ۷ ۸ ساله‌ای آمد و روی تاب کناری نشست. وقتی داشتیم تاب می‌خوردیم می‌خواست سر صحبت را باز کند، گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: دانشجوام.
تاب را نگه داشت و خیلی جدی رو به من گفت: الکی نگو! ازت پرسیدم کلاس چندمی؟
گفتم: چندم بهم می‌خوره؟
گفت: دوم راهنمایی!
داشتم کارت دانشجویی‌ام را درمی‌آوردم که نگهبان پارک آمد و شاکی شد که خانم شما چرا نشستی مگه نمی‌بینی نوشته فقط تا ۱۰ سال می‌تونن از این تاب استفاده کنن؟!

***
تجربیات من از تاب‌سواری حرفه‌ای به مدت‌ها قبل برمی‌گردد. وقتی یکی دو ساله بودم و پدربزرگم برایم تاب ساخته بود. با قطعه‌های چوبی نی‌مانندی به طول ۱۵ سانت که کاملا سوهان خورده بود و هیچ جای تیزی نداشت. وسط نی‌ها سوراخ شده و از داخلش طناب رد شده بود. نی‌ها اضلاع مکعبی را تشکیل داده بودند که فقط یک وجه داشت آن هم نشیمن‌گاهش بود. یک نشیمن‌گاه ابری.
۴ طناب از اطراف بالا رفته بود و حلقه‌ای داشت که به قلابی در سقف وصل می‌شد. می‌شد بچه را از بالای این مکعب در آن نشاند و می‌شد ضلعی که روبروی تاب سوار قرار می‌گرفت را بالا داد که بچه خودش برود بشیند و به عنوان محافظ، آن ضلع را پایین بیاورد. این تاب برای بازی در چارچوب درها طراحی شده بود و برای بازی کردن باید یک قلاب به بالای آستانه‌ی در رول پلاک و محکم می‌شد و اما این بازی نیز مانند دیگر بازی‌هایی که به شهر آورده می‌شد و محدودیت‌های مکانی داشت بی‌روح و خالی
 شده بود. خلاصه آن‌قدرها که در خاطرم بماند، کیف نداشت.
در روستای سار، حوالی کاشان، ما یک خانه پایین کوه داشتیم. روبرویش یک باغ سبز که تا چشم کار می‌کرد درخت بود و جلویش بوته‌های گل سرخ.
آن زمان سقف خانه‌ها را از نی‌های نازک و تنه‌های کلفت درخت‌ها می‌ساختند و همیشه یک قلاب وسط سقف اتاق، راهرو وجود داشت و تمام اتاق‌ها، رو به منظره‌ی باغ، درهای چهارلنگه داشت که می‌توانستیم همه را باز کنیم.
جزو معدود خاطراتی که از سال‌های کودکی دارم تاب‌های مختلفی است که به قلاب‌های وسط اتاق‌هایی با درهای باز به سمت درختان وصل بود و من بازی می‌کردم.
حرفه‌ای تاب‌سواری می‌کردم یعنی می‌توانستم از ابتدا بدون آن‌که پایم را به زمین بزنم تاب را تند یا کند کنم. برای این کار اول کمی خود را تکان می‌دادم. وقتی تاب به عقب می‌رفت پاهایم را به عقب می‌بردم و وقتی به جلو می‌آمد پایم را با قوس مخصوص به جلو پرت می‌کردم. برای ایستادن تاب هم خلاف این کار را انجام می‌دادم.
وقتی تاب آنقدر بالا می‌رفت که از جلو به بالای در و از عقب به سقف می‌رسید، همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگر تاب از جلو بالا بیاد و من در همان حال بپرم می‌توانم در آغوش باغ به زمین بیایم. فاصله تا باغ خیلی بیش از این خیالات بود. شاید باد خنکی که موهایم را خلاف جهت تاب تکان می‌داد و موسیقی سکوت، مرا به عمق چنین تخیلاتی می‌برد.
آن‌قدر این خاطره برایم در روزهای کودکی، شیرین تکرار شده است که حالا می‌توانم در خاطرات غرق شوم و بدون آن‌که به سن‌م، به نگاه اطرافم توجه کنم مدت‌ها حرفه‌ای تاب سواری کنم.
هنوز هم گاهی باد خنکی می‌وزد و چادرم را خلاف جهت تاب تکان می‌دهد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰