امروز،

صبح شروع به نوشتن کردم،
چون چند روزه بابت شب‌ها نوشتن، دارم فحش می‌خورم!
همسرْ آقا، دیگه طاقتش طاق شده و می‌گه: «امشب که از مهمونی برگشتیم اگر ننوشته باشی، نمی‌ذارم بنویسی!»
خدا رو شکر اون مردای قدیم بودن که حرفشون حرف بود.
غیر از ایشون، صبح‌ها که با سردرد بلند می‌شم، خودم هم به خودم فحش می‌دم...!
در حالی که حضار تشویق می‌کنن و من اسکار صد روز نوشتنِ چرت و پرت‌م رو می‌گیرم، پشت میکروفون می‌ایستم و می‌گم: «من این اسکارو به خودم و همسرم تقدیم می‌کنم که با صبر و تحمل‌شون، من رو در این راه یاری کردند! مکث می‌کنم و ادامه می‌دم که اگر نزدیکا و نزدیکایی نبود، شاید نمی‌تونستم تا پایان راه ادامه بدم!»
بعد یکهو آن خودِ فحش‌ده‌م با سوزن، بادکنکِ تخیلمو می‌ترکونه و می‌گه: «داداش روز ۲۴مه تازه، از شنبه هم ماه رمضون شروع می‌شه، خواب دیدی خیره!»
خانم خونه با آن پیراهن سرشانه پف‌دار و دامن گل‌گلی چین‌دار، دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: «خب امروز باید چه کارهایی انجام بدم؟» برنامه‌ی روزانه‌م رو نگاه کردم و گفتم: «شستن لباس‌ها و اتو‌شون، غذا پختن و جرم‌گیری دستشویی و یه جارو هم به خونه بزنی خوبه!» خانم خونه در حالی که با دستش پیشانی‌اش را گرفت تا نیفتد، هوف بلندی کشید و رفت پی کارش.
کودکی در حالی که یه طرف دفتر نقاشی‌ش رو گرفته بود، دوان دوان به طرف من اومد و گفت: «یعنی امروز هم نقاشی نمی‌کنیم؟ مگه قول ندادی آخر هفته‌ها باهام بازی کنی؟ اگر به حرفم گوش نکنی انقدر جیغ می‌کشم که به هیچ کارت نرسیا!»
سه پایه‌ام در حالی که دوربین رو روی دوش‌ش انداخته بود، جلو اومد. دوربین به نمایندگی از هردوشون شروع به صحبت کرد: «از وقتی شروع به نوشتن کردی ما رو یادت رفته‌ها.» معلوم بود عصبی شده و اینا رو می‌گه؛ چون صد بار چشمش پرید و عکس گرفت. آخرش هم با همه‌ی توانش مستقیم توی چشمم فلاش زد و دیگه چیزی نگفت.
نادر ابراهیمی و حمیدرضا احمدی لاریِ مترجم و گروه تحریریه‌ی همشهری داستان و دکتر مطهری توی کتاب‌خونه‌م بالا و پایین می‌پرند و هرکدوم از اهمیت خوندن کتاباشون توی زندگیم حرف می‌زنند، منتها همه باهم؛ و من درست متوجه نمی‌شم هر کدوم‌شون چی می‌گن.
دیگه کم کم داشت از همه‌جای خونه صدای «چرا به من توجه نمی‌کنی؟» بلند می‌شد.
اَبَر انسان با ریشخند روی شونه‌ام زد و می‌خواست شروع به صحبت کنه که فریاد زدم: «یه لحظه ساکت! ساکت باشید لطفا! امروز که صبح دیر از خواب بلند شدم و شب هم مهمانی دعوتم. اول می‌نویسم، بعد طبق برنامه کتابی که قرار بوده رو می‌خونم، بعضی از کارهای خونه رو انجام می‌دم و این وسط یه وقت استراحت هم برای خودم می‌ذارم!»
خونه دوباره در سکوت فرو رفت. فقط صدای همسایه می‌آمد و در خانه‌شان که از فشار باد بهم خورد.
اَبَر انسان در حالی که لبخند روی لباش خشک شده بود، از من دور شد؛ به گوشه‌ی اتاق خزید و خودش را مچاله کرد.