وقتی توی خونه کولر روشن می‌کنیم، پنجره‌ی رو به پاسیو رو یکم باز می‌ذارم که هوا جریان داشته باشه. یکی از سناریوهایی که پیش اومده اینه که مدتی بعد از شنیده شدن صدای دعوای همسایه، صدای یکی از خواننده‌های رپ با این مضمون میاد که «دیگه می‌خوام از این خونه برم» و وقتی همه چی به حالت عادی برمی‌گرده باز هم صدای یکی دیگه از خواننده‌های رپ با این مضمون میاد که «بهت گفته بودم یه روز خوب میاد» و این تازگیا که ماه رمضون شده ۹ صبح، ۲ بعد از ظهر، بدون الگوی خاصی صدای ربنای شجریان هم میاد!
ما یه نوجوون توی ساختمون‌مون داریم! یه روز که من می‌خواستم ماشین رو از پارکینگ دربیارم و درست جلوی پارکینگ یه موتور از این قلدرا پارک شده بود، باهاش آشنا شدم.
یه قدم هم نمی‌تونستم موتور رو جا به جا کنم و مجبور شدم ساعت ۳ بعد از ظهر زنگ همه‌ی واحدا رو بزنم که این موتور کیه و توی دلم صاحب موتور رو لعنت می‌کردم که نه تنها خودش مزاحمت ایجاد کرده که منو مجبور کرده ساعت ۳ بعد از ظهر زنگ این و اون رو بزنم! در همین بین، در حالی که دمپایی رو لخ لخ روی زمین می‌کشید از در ساختمون بیرون اومد و گفت خب موتورو جا به جاش کن! گفتم نمی‌تونم. با اعتماد به نفس به سمت موتور رفت. هم قد و قواره‌ی من بود ولی احتمال دادم چون پسره زورش برسه. کلی عرق ریخت، بخصوص که فرمونِ موتور قفل بود.
احتمال اینکه توی دلش بگه دخترک نادون ایستاده منو نگاه می‌کنه، کم بود؛ در نتیجه من ایستاده بودم، به تجربه‌اندوزی یه نفر، به تاثیر ناخودآگاه موقعیت روی یه نفر، نگاه می‌کردم و کلی برام خوشایند بود. این آدم وقتی به خونشون برگرده، همون کسی نیست که اومده بود. الان که می‌نویسم و دقت می‌کنم، امیدوارم فکر نکرده باشه که من با هوار سال سن، عاشق‌ش شدم! :دی
بین راه بازم داشتم فکر می‌کردم که نوجوونی یکی از بهترین دوره‌های زندگی‌ه که اغلب پدر و مادرا باهاش ناآگاهانه برخورد می‌کنن. اصلا به نظر میاد نوجوونی مرضی، چیزیه! وقتی یه ماجرایی پیش میاد که یه سرش، یه نوجوونه، می‌گن ولش کن بابا نوجوونه!(انگار سرطانی چیزی داره چند وقت دیگه می‌میره!)
توی نوجوونی انگار طبیعت داره آدم رو برای زندگی کردن آماده می‌کنه. در مدت کم، کلی فراز و فرود‌های رو به آدم عرضه می‌کنه؛ در نتیجه حال نوجوونا متغیر و ناپایداره. وقتی از نوجوونی عبور می‌کنیم باز هم انگار همون فراز و فرودها رو می‌بینیم منتها در زمان طولانی‌تری باهاش مواجهیم. علاوه بر اینکه اون مقدمه‌ی نوجوونی رو هم چشیدیم، حالا شاید، شاید معقول‌تر عمل می‌کنیم. کم پیش میاد!:دی
حالا که تجربه‌ی بیشتری توی ارتباط با آدما کسب کردم و نزدیک‌تر به جایگاه والدی به موضوع نگاه می‌کنم، به نظرم قابلیت همدلی کردن یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های زندگی اجتماعیه. چه اجتماع چند هزار نفره و چه اجتماع ۴ ۵ نفره‌ی خانواده؛ درک موقعیت و احوال افراد می‌تونه درصد تاثیر گذاری رو به میزان قابل توجهی بالا ببره.
من از خودم شروع کردم و سعی می‌کنم خودم رو درک کنم. کلنجاری که تو روزای قبل با اَبَر انسانم می‌رفتم در همین راستا بود. به رفتار آدما نگاه می‌کنم، مستند می‌بینم که یاد بگیرم چطوری با خودم رفتار کنم. مواجه شدن با رفتار و عکس العمل آدما در واقعیت برام جالبه و خیلی وقتا سعی نمی‌کنم تصحیح‌شون کنم. الگوی رفتار خوب‌شون رو برای خودم نگه می‌دارم و بقیه‌ش رو نادیده می‌گیرم. مثلا شاید اگه پسر همسایه حس می‌کرد عاشقش شدم، بازم می‌ایستم به موقعیتی که براش ایجاد شده بود و عکس‌العملش، نگاه می‌کردم! خیلی کیف داره انصافا! :)) :شیطنت