نوشته‌های دل‌آرام

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کمالگرایی» ثبت شده است

چهارشن‌بِ‌لاگ - کتابی که با من گفتگو می‌کند[۱]

از کجا شروع شد؟
خدا تو این دنیا با اسبابش آدم رو هدایت کرده و می‌کنه.
یکی از علایق من اینه که روزانه توی جاهایی که محتوا تولید می‌کنن بگردم: اپ استور، تد، شبکه‌های اجتماعی، برنامه‌های کتاب‌خوان و ... همین گشتن و به طور اتفاقی خوندن مطالب گاهی من رو به چیزهای خیلی خوبی رسونده؛ نمونه‌ش همین مسیریه که می‌خوام توی این پست ازش بنویسم.

۱. توی طاقچه به طور اتفاقی به کتاب موهبت‌های کامل نبودن برخوردم و حس کردم ممکنه ربطی به کمالگرایی(Perfectionism) داشته باشه. در نتیجه کتاب رو گرفتم و خوندمش!
[چون با این کتابی که می‌خوام معرفی و خلاصه کنم مباحث مشترک داره از توضیح مفصل مطالب این کتاب صرفنظر می‌کنم.]

متوجه شدم که ریشه‌ی کمالگرایی شرم‌ه. شرم از دوست داشتنی نبودن. در واقع کمالگرایی به معنی نهایت سعی خود رو کردن نیست.(کلمه‌ی مناسب این جمله کمال‌طلبی‌ه) کمال‌گرایی یعنی باور به این‌که زندگی‌مون، ظاهرمون، رفتارمون بی‌عیب و نقص‌ه و می‌تونیم از قضاوت، انتقاد و احساس شرم مصون بمونیم. کمالگراها توی مقطعی از زندگی‌شون برای عملکرد و موفقیت‌هاشون تشویق شدند و این فکر خطرناک، ملکه‌ی ذهن‌شون شده که من یعنی موفقیت‌هام، کارهای بزرگم. کمالگرایی خارج از دسترس و کاملا ویرانگره چون ۱. هیچ چیز بی‌عیب و نقص نیست و ۲. نظر دیگران مهم‌ه و نظر دیگران خارج از کنترل ماست.

اگه الان دچار کمالگرایی شدید که اول باید این کتاب رو بخونید و بعد کتابی که می‌خوام بهتون معرفی کنم، با توجه به این‌که هر دو تا کتاب و یکی دو تا کتاب مرتبط دیگه به این موضوع رو خوندم، بهتون پیشنهاد می‌کنم که با دلی آرام و قلبی مطمئن از این کتاب صرفنظر کنید و کتابی که معرفی می‌کنم رو با عمق بیشتری بخونید. چون نویسنده‌ی کتاب یه محقق‌ه و مطالب رو به صورت کامل‌تر نسبت به این کتاب، توی کتاب daring greatly بررسی کرده.

این کتاب مشوق من بود تا به ترس درونی‌م تا حدودی غلبه کنم و ۱۰۰ روز نوشتن متوالی رو شروع کنم.

۲. این لیست از ویدئوهای تد، پربازدیدترین ویدئوهای تد هستند که پیشنهاد می‌کنم اگر ندیدید حتما ببینید. [زیرنویس فارسی/انگلیسی هم داره.]

۳. به دوستی این کتاب موهبت‌های کامل نبودن رو معرفی کردم و اون چراغ رو روشن کرد!!! : نویسنده‌ی این کتابه همونی نیست که یکی از سخنرانی‌های پر بازدید تد رو ارائه داده؟! [قدرت آسیب پذیری، برنه براون]
این سخنرانی ارائه‌ی خیلی خوب و جذابی داره، پیشنهاد می‌کنم حتی اگه موضوعش براتون جذاب نیست[که بعید می‌دونم] سخنرانی رو ببینید.


مرحوم استیو جابز می‌گفت که خلاقیت، مرتبط کردن چیزهاست.[اون زمونا که باهم تو سیلیکون ولی کار می‌کردیم :)) ] الان که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم که اگر من این کتاب رو به دوست‌م معرفی نمی‌کردم و اون دوست‌م این ارتباط بین نویسنده‌ی کتاب و سخنران تد رو برقرار نمی‌کرد، این روند ادامه پیدا نمی‌کرد و کلی اتفاقای خوب نمی‌افتاد و این پست نوشته نمی‌شد!

اولین کاری که کردم این بود که اسمش رو به انگلیسی سرچ کردم تا لیست کتاب‌هاش رو ببینم. با توجه به اینکه من ترجمه‌ی موهبت‌های کامل نبودن رو خونده بودم داشتم وسوسه می‌شدم که نسخه‌ی انگلیسی‌ش رو هم بخونم که متاسفانه/خوشبختانه از این کار صرفنظر کردم و سراغ کتاب بعدی رفتم.




Daring Greatly by Brene Brown 
[نسخه‌ی انگلیسی کتاب توی اینترنت هست، به اسم کتاب لینکش کردم. من بعد از خوندن یه فصل از کتاب، انقدر ازش راضی بودم که برای حفظ حقوق مولف رفتم خریدمش؛ ۱۲ دلار]

اون موقع انقدر محو مطالب کتاب بودم که دنبال ترجمه‌ش نرفتم ولی این کتاب سه تا ترجمه داره:
زندگی شجاعانه
جرئت بسیار
زندگی با تمام وجود

/* TODO */
اینکه کدوم بهتره رو فعلا به خودتون می‌سپارم؛ هنوز فرصت نکردم برم و از نزدیک متن‌شون رو بخونم و با کتاب انگلیسی مقایسه کنم ولی چون می‌خوام برای کسی بخرم، می‌رم بررسی می‌کنم و این قسمت رو کامل می‌کنم.

معرفی کتاب Daring Greatly
این کتاب با توجه به اینکه نویسنده محقق حوزه‌ی اجتماعی‌ه و روی شرم کار می‌کنه، به صورت مشروح درباره‌ی شرم در جامعه، مفهوم شرم، روش‌های مقابله با شرم، موانع مقابله با شرم، تاثیر شرم در سازمان و در خانواده صحبت می‌کنه.

نکته‌ی با ارزش کتاب اینه که نویسنده چون محقق کیفی‌ه و با استفاده از مصاحبه، تحقیقاتش رو جلو می‌بره، با کلی از مردم عادی و کلی جماعت مشهور، کارآفرین‌ها، مشاورها و روان‌شناس‌ها مصاحبه کرده و بارها در حین خوندن کتاب با این مواجه شدم که چه عجیب! یه رفتارهایی اصلا ربطی به شرق و غرب، جامعه‌ی ایران نداره و علتش هم توی کتاب توضیح داده شده. بارها با مطالبی توی کتاب‌های زندگی‌نامه یا کسب و کار مواجه شدم که نویسنده‌ها نمی‌دونستن علتش چیه و این کتاب توضیح داده بود. این کتاب دست روی موضوع حیاتی‌ای گذاشته.

و از همه عجیب‌تر اینکه گاهی انقدر دقیق حس من رو توی اون موقعیت توضیح داده بود که تصمیم گرفتم عنوان این پست رو بذارم کتابی که با من گفتگو می‌کند! وقتی توی گودریدز نظرات ذیل این کتاب رو خوندم واقعا ذوق‌زده شدم! یکی نوشته بود این کتاب منو بغل کرد! هربار سراغ کتاب می‌رفتم انقدر خوب درکم می‌کرد که آروم می‌شدم. حتی یاد گرفتم که بدون دادن راه‌حل یا حل شدن ماجرا چقدر درک کردن مهم و تاثیرگذاره!
همیشه کتاب‌های غیر داستانی یا بعضا داستانی هم، حرف خودشون رو می‌زنن و در صورت لزوم خواننده مجبوره فهم و درکش کنه اما این کتاب درست برعکسه! این کتابی‌ه که خواننده رو درک و فهم کرده!

سخت‌تر بودن خوندن نسخه‌ی انگلیسی کتاب کمک کرد آروم‌تر کتاب رو بخونم و بهش فکر کنم. مجبورم کرد برای کلماتی که گوگل ترنزلیت خیلی پرت و پلا می‌گفت، کلمه‌ی مناسب‌تر پیدا کنم. برای پیدا کردن کلمه‌ی مناسب باید مصداق اون کلمه رو توی خودم پیدا می‌کردم[موضوع کتاب راجع آدم‌هاست!] و همین تاثیرش رو بیشتر کرد.


توی پست بعدی تصمیم دارم خلاصه‌ای از خلاصه‌ی کتاب رو بنویسم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۶ - من و اسبم

منِ نوعی قرار بود بشم الهه‌ی کمالگرایی ایران. قرار که چه عرض کنم، بیشتر شواهد و قرائن این رو نشون می‌داد. مد نظرِ مادرِ الهه، یک علامه/جامع العلوم بود.[و حتی هست!] یه نفری که هم دانشمنده، هم کار می‌کنه، هم خانه‌داره، هم مادره. کاش به اینجا ختم می‌شد! دانشمند یه رشته که نه، علامه‌ی دهر! پدرِ الهه اما معتقد بود [و الان کمتر شده] که در حوزه‌ای که هستی باید بهترین باشی؛ به یه جای خوبی رسیده باشی! این دو تا طرز تفکر باهم تناقضی ندارن؛ پس نظریه‌های اولیه‌ی من می‌گفتن که تلقیح این دو تا طرز تفکر یا سوپرمن می‌شه یا فلج مادرزاد!

تا مدت‌ها شنل قرمزم رو می‌بستم. سینه‌م رو می‌دادم جلو. مشت‌هامو گره می‌کردم. دست راستم رو به جلو کمی به بالا می‌کوبیدم ولی برخلاف سوپرمن پاهام از زمین تکون نمی‌خورد، یعنی از پرواز خبری نبود! پاهام رو کامل بهم می‌چسبوندم، مشتم رو محکم‌تر به جلو پرت می‌کردم، تعادلم بهم می‌خورد با صورت می‌خوردم زمین. وقتی شنلم رو از روی سرم برمی‌داشتم مامانم در اتاق رو باز می‌کرد و می‌گفت: باز داری بازیگوشی می‌کنی؟

من فلج نبودم. استعداد لازم رو داشتم ولی زندگی برام سخت ترسیم شده بود. برای سوپرمن شدن باید سوپرمن‌وار زندگی می‌کردم؛ در لحظه لحظه‌اش. عالی‌ترین قواعد رو برای خودم تجویز کرده بودم و مسرّانه داشتم پیگیری‌شون می‌کردم. «یالا، سریع‌تر، شِت! بجنب حیوون!» اسب جوان وجودم رو به تاخت می‌روندم. کتاب‌های بزرگتر از سنم می‌خوندم و خودم رو مجبور می‌کردم بفهمم. اصلا کتابی که آدم با یه نگاه بفهمدش، انگار کتاب به درد بخوری نبود. کتاب‌های مدرسه خیلی ساده بودند و این منو عصبی می‌کرد. زنگ‌های تفریح توی مدرسه به خوندن کتاب‌های جدی‌تری توی کتابخونه می‌گذشت. در لحظه لحظه‌ی اون زمان حواسم جمع بود که به بازی و بطالت نگذره!

نوشته‌ی دیشب محصول این لحظات از عمر منه؛ وقتی یه صدایی از بیرون وارد درونت شده که «دلی من از تو انتظار دارم که این متن رو به سبک جناب سعدی بنویسی! ضمنا بهتره چند دور گلستان رو بخونی و از کتاب‌های نقد گلستان هم کمک بگیری! اگه نتیجه‌ی کارت رو هم مستند کنی، اون‌وقت راضی می‌شم ازت. مدت زمانی که وقت داری ۲ ساعته!» بعد هم به هیچ عنوان امکان چرت نوشتن نبود؛ چون شلاق می‌زد! صفر یا یک. به قدر کافی خوب، معنی نداشت.

من و اسبم قبل از اینکه فلج بشیم، تصمیم گرفتیم به راه دیگه‌ای بریم؛ این راه جدید، اول از درون من و با حفظ ظاهر شروع شد. مثل اینکه لباس سوپرمن رو بپوشی و مثل مردم عادی زندگی کنی! و کم کم در ظاهر هم تغییراتش رو نشون داد و رسما جنگ جهانی سوم شد! می‌دونم که برای شمای خواننده اینجا اهیمت داره که چطوری؟

این جور مواقع در عین اینکه نمی‌شه هیچ چیز رو رها کرد ولی باید فریاد زد، دعوا کرد، جنگید. ایستاد، اعتصاب کرد و رها شد! هرجا دیدید در حین تغییر داره بهتون خوش می‌گذره، بدونید که یا دارید راه رو اشتباه می‌رید یا مشاعرتون رو از دست دادید! [می‌دونم که شمای خواننده اقناع نشدید ولی فعلا من می‌تونم الگوی اتفاقات رو بگم و مصداق‌ها رها می‌شن!]

من بعد از جنگ، معمولیِ معمولیِ معمولی شدم. آرامِ آرامِ آرام و ساده!
چیزی از گذشته رو دور نریختم، فقط تغییرش دادم چون نمی‌تونستم توی ۲۰ و اندی سالگی از صفر شروع کنم. مثلا از ۷ شروع کردم! یا حتی ۱۰.

من و اسبم الان خیلی تندتر می‌تونیم حرکت کنیم و هرجا خسته می‌شیم، زیر سایه‌ای، کنار چشمه‌ای اطراق می‌کنیم و بعد دوباره به راهمون ادامه می‌دیم. دیگه هیچ‌وقت سعی نمی‌کنم به تاخت برم!

الان آرزو ندارم که کاش اینطور نمی‌شد! الان محصول همه‌ی گذشته‌ی منه نه قسمت‌های منتخب‌ش! به نظرم اگه می‌خواین ببینین کمالگرایی توی وجودتون کم شده یا نه، خیلی ساده با گذشته امتحانش کنید! اگه هنوز هم فکر می‌کنید که گذشته باید جور دیگه‌ای اتفاق می‌افتاد و اشتباهات گذشته براتون عذاب‌آوره، فقط دارید ژست آدم‌های غیر کمالگرا رو می‌گیرید.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۳ - سفر آخرت!

فردا عازم سفریم. نمی‌دونم که در چند روز آینده دسترسی به اینترنت دارم یا نه ولی در اینکه به چالش نوشتن روزانه‌ام متعهد می‌مونم و می‌نویسم، تردیدی ندارم. سعی می‌کنم سفرنامه نوشتن رو تمرین کنم.

من از اون آدمام که سخت می‌رم سفر. نه اینکه دوست نداشته باشم. کندن از وضع موجود و آماده شدن برای سفر، برام سخته یا برای خودم سختش می‌کنم! علاوه بر این مسئله، این سفر قبل از رفتن وضعیت اسکانمون معلوم نیست. چند جا رو توی اینترنت دیدیم اما می‌خوایم بریم از نزدیک هم ببینیم و جای مناسب رو بگیریم. اینکه سفر برنامه‌ی نامعلومی داشته باشه واقعا اذیتم می‌کنه. این جزو ویژگی‌های کمالگراهاست که تحمل ریسک‌شون پایینه و دوست دارن وقتی سراغ کاری برن که برنامه‌ی کل کار رو بدونن؛ پیش‌بینی کرده باشن. سعی کردم با این سفری که اسکان‌ش از قبل پیش‌بینی نشده، کنار بیام. یعنی به نق‌های درونی بابت این موضوع بی‌توجه باشم. پس قبول کردم بریم.

توی پرانتز:

پیش‌بینی یعنی اینکه رفتم روضه‌ی امام حسین، خانم کناری گفت: ببخشید خانم دستمال کاغذی دارید؟ دست کردم توی کیفم و دستمال کاغذی بهش دادم، وضوشو خشک کرد. چند دقیقه بعد دوباره گفت ببخشید مُهر دارید؟ دست کردم توی کیفم و مُهر بهش دادم. چند دقیقه بعد دوباره گفت ببخشیدا هی مزاحم می‌شم، تسبیح دارید؟ دست کردم توی کیفم و تسبیح بهش دادم. چند دقیقه بعد دوباره گفت شرمنده، قبله کدوم طرفیه؟ دست کردم توی کیفم، موبایلمو درآوردم قبله‌نما رو آتیش کردم گفتم این‌وری! می‌خواستم بگم خوب فکر کن شاید چیز دیگه‌ای هم بخوای؟ سوزن با نخ در ۵ رنگ مختلف / قرص مسکن برای سر: ژلوفن، استامینوفن، برای معده، قرص سرماخوردگی، قرص ویتامین / چاقو سوئیسی(چاقو، انبردست، سوهان، پیچ‌گوشتی و ...) / کابل شارژر اندروید و آی‌او‌اس / پاوربانک هم دارم! 

خلاصه وقتی بخوام با همین رویکرد ساک سفر ببندم باید کل سفر رو تصور کنم تا هیچ نیازی در سفر بی‌پاسخ نمونه!(حالا بمونه! وا!) خوشبختانه هر سری تصور نمی‌کنم. یه لیستی از وسایل مورد نیازمون رو نوشتم که در طول زمان، هی بیشتر می‌شه! اول همه‌ی وسایل رو روی تخت می‌چینم و دسته‌بندی می‌کنم. بعد تخمین می‌زنم چند تا ساک(!) لازم دارم. بعد هم توی ساک می‌ذارم، در طول ساک براساس دسته‌بندی و در عمق ساک، براساس زمانِ نیاز! یعنی هر ساک به دو دسته تقسیم شده و چیزایی که زودتر لازم داریم رو بالاتر می‌ذارم. امشب حدودا ۳ ساعت طول کشید تا یه ساک و نیم بستم! اما خب توی سفر خیلی خوبه! اوایل که شوهرْآقا اینو نمی‌دونست و نمی‌خواست ساک رو بهم بریزه، می‌پرسید فلان چیز کجاست؟ می‌گفتم فلان ساک سمت راست، دومی! بعدا که فهمید دسته‌بندی داره دیگه نمی‌پرسه، بدون بهم ریختن ساک، راحت به مقصودش می‌رسه.

این داستان ساک بستن من اگه توی یه روز معمولی قبل از سفر می‌بود کمتر اذیت می‌شدم ولی امشب قرار بود تولد امیرپارسا رو در مراسم افطاری خونه‌ی داییم بگیریم و خرید کیک و شیرینی دانمارکی و بادکنک به عهده‌ی من بود. این وسط قبل از افطار هم مامان اینا ختم دعوت بودن و بچه‌ها خونه. باید دنبال بچه‌ها هم می‌رفتیم. بعد شیرینی دانمارکی رو می‌دادم مامان اینا، یه سری وسایل رو از مامان اینا می‌گرفتیم، یه چیزی رو هم به همسایه‌شون می‌دادم...

خلاصه! اینا رو گوشه‌ی ذهنتون داشته باشید.

دیشب در یه لحظه‌ی عجیب به ذهن‌مون رسید که ممکنه اونجا دسترسی به اینترنت نداشته باشیم. از قبل بهش فکر نکرده بودم، در نتیجه چند تا کار مهم از جمله همین نوشتن روزانه/شبانه در وضعیت نامعلومی قرار می‌گرفت که حالا باید چی کار کنم. وضعیت نوشتن زودتر از بقیه‌ی کارهای مهم معلوم شد! همونی که ابتدای بلاگ خوندید؛ می‌نویسم هر روز، اگر اینترنت بود منتشر می‌کنم اگر هم نه، بعد از اومدن منتشر می‌کنم!(این برای یه کمالگرا خیلی پیشرفت بزرگیه‌ها، دست کم نگیرید!) اون کارها رو هم باید امروز انجام می‌دادم! امروز!

حافظه‌ی کوتاه مدت در حالت عادی حداکثر می‌تونه ۷ آیتم رو همزمان به یاد بیاره و وقتی در وضعیت استرس‌ناک باشه، کمتر از ۷ آیتم رو. قراره همه‌ی کارها درست انجام بشه و من چیزی رو فراموش نکنم؛ در نتیجه از صبح که چشممو باز کردم، مغزم در حال قرقره کردن لیست کارهایی بود که باید امروز انجام می‌دادم، این،‌ اون، اون. خب دوباره، اون، این، اون. نه اشتباه شد، این، اون، اون. دوباره! نوشتم‌شون بلکه این دور باطل از بین بره ولی تا انجام نمی‌شد انگار از مغرم بیرون نمی‌رفتن!

داشتم فکر می‌کردم با این وضعیت چطوری می‌خوام سفر آخرت برم؟ :))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰