وقتى بچه بودم بیشتر وقت‌ها در اتاق براى خودم یک جاى بازى مى‌ساختم و داخلش بازى مى‌کردم. پشتى‌هاى مادربزرگم را به گوشه‌اى مى‌بردم، مثل دیوار دور هم مى‌چیدم و بهم تکیه می‌دادم. چادر مادرم را هم به عنوان سقف روى آن‌ها مى‌کشیدم. پشتى‌ها یک بار دیوار خانه‌ی من بودند و با عروسک‌هایم مامان بازى مى‌کردم؛ بار دیگر دیوار مدرسه بودند و من معلم عروسک‌هایم شده بودم. البته معلم‌بازی را بیشتر دوست داشتم. این اتاق جدید فضاى کوچکی بود که احساسى از امنیت و تمرکز به من مى‌داد و این احساس هنوز هم ادامه دارد.

...


از وقتى ازدواج کردیم با همسرم در خانه‌اى کوچک زندگى مى‌کنیم با یک اتاق خواب که تخت خواب‌مان دو سوم فضاى اتاق را گرفته و وسایل دیگرى مثل جارو برقى، میز اتو و غیره نیز بخشى از فضاى باقى مانده را اشغال کرده است. در نتیجه فقط از بین آن‌ها عبور می‌کنم و به کارهایم می‌رسم. هال و پذیرایى را هم یک نیم‌ست مبل راحتى و یک میز ناهارخوری جمع و جور و دو کتابخانه آراسته است.

...


یکی از تفریحات من که بیشتر وقتم را پر می‌کند کتاب خواندن است. روى تخت به حالت نشسته یا دراز کشیده کتاب مى خوانم. بعضى وقت‌ها پشت میز ناهارخورى یا میز کامپیوتر در هال. بعضی وقت‌ها هم روی زمین دراز می‌کشم یا روی مبل در پذیرایی می‌نشینم. خلاصه همه جاى این خانه جاى من هست و جاى من نیست.

خانه‌مان سرد است در واقع من بیش از معمول سرمایی‌ام و از سرما هم خوشم نمى‌آید. دست و پاهایم حسابی یخ مى‌کند و باید کلى لباس بپوشم تا به دماى راحتی برسم. اوایل فصل سرما که هنوز شوفاژهایمان را روشن نکردند، علاوه بر پوشیدن لباس‌های فراوان، شب‌ها یک بخارى برقى نیز روشن می‌کنیم.

دو سه سالى است به بهانه‌ى سرما دلم مى‌خواهد کرسى راه بیندازم. پرس‌وجو کردم، خیابان پل چوبی بدنه‌ی کرسی را دارد. بخاری برقی مخصوص کرسی هم هست. بارها غرق در تخیل شدم؛ در هال بساط کرسی را پهن کردم و دورش تشک چیدم. رویش نیز لحافی با ملحفه‌ی گل گلی کشیدم. سماور و قوری و استکان و نلعبکی و کشمش و شکلات و انار و ... خودم را پشت کرسی فرض کردم که پاهایم را زیر لحاف کرسی بردم و نشستم. وسایلم را دورم چیدم. یک چایی برای خودم می‌ریزم و فکر می‌کنم این همان جایی است که من در این خانه به دنبال آن می‌گردم.

هر بار در همین کیف‌ها هستم که فکری در را آهسته باز می‌کند و می‌گوید ببخشید مزاحم شدم ولی اگر بساط کرسى را در هال پهن کنیم باید برای رفت و آمد از روی کرسی بپریم و جایمان تنگ می‌شود و فلان. دو سه سالى است به بهانه‌ى سرما دلم مى‌خواهد کرسى راه بیندازم. دو سه سالی همین تخیلات می‌آید یک کیفی می‌دهد و یک حالی نیز می‌گیرد و می‌رود.

...

دیروز زودتر از معمول از محل کار به خانه آمدم. خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم ذهنی؛ از کشاکش افکار مختلفی که ذهنم را چون زمین مسابقه، صحنه‌ى نبرد پایان ناپذیر خودشان کردند و لحظه‌اى مرا به حال خود رها نمى‌کنند. در این مواقع نمى‌توانم چراغ سالن مسابقه‌ی مغزم را خاموش کنم و بخوابم. کار دیگری می‌کنم تا آن‌قدر انرژی‌ام کم شود که برق سالن برود! تصمیم گرفتم به اتاق بروم و روی تخت دراز بکشم، کتاب بخوانم تا خوابم ببردبخارى برقى را روشن کردم و جلویش ایستادم.

آه گرمااا... فکری به ذهنم رسید. یک فرش کوچک همان پاى تخت انداختم، رو به روی بخاری. مى‌توانستم به تخت تکیه بدهم. یک جای کوچکی بود که بدنه‌ی تخت و بخاری و دیوار مرا احاطه کرده بودند. هنوز تا رسیدن به یک لذت کامل فاصله بود؛ روی زمین، سوز سرما می‌آید و احتمالا بعد از نشستن طولانی، کمر درد و پادرد می‌گیرم و از دماغم در می‌آید. نگاهم به لحافی که شب‌ها رویم می‌کشم، افتاد. آن را از روى تخت آنقدر کشیدم تا یک طرف آن روی فرش آمد. حالا هم می‌توانستم روى آن بنشینم، هم روی بدنه‌ی تخت کشیده شده بود و می‌توانستم راحت تکیه دهم؛ تازه باقی‌مانده‌ی آن را نیز دورم بگیرم. یک حالت تخت پادشاهی‌طور! یک حال خوشی بر من نشست؛ انگار به مراد دلم رسیده بودم. کمی که کیف کردم کتاب‌هایم را آورم و دورم چیدم. قلم و کاغذهایم را نیز آوردم. حالا من یک کنج گرم داشتم. مکانی فقط برای خودم که می‌توانستم زمانی را برای خودم سپری کنم و حالا در خانه‌ى کوچک ما جاى من معلوم شده بود.