نوشته‌های دل‌آرام

۱۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۱۰ - منجمد

نیمه‌های شب باران شدت گرفته بود، خیابان می‌دوید و او تندتر. زمان را پاک فراموش کرده بود. قرار بود سر شب برگردد خانه اما آنقدر خوش گذشته بود که نفهمید کی نیمه شب شد.
مدت‌ها بود مهمانی نمی‌رفت، نه اینکه گوشه‌گیر باشد؛ در مهمانی‌ها آدمی را پیدا نمی‌کرد که باهم علایق و حرف‌های مشترک داشته باشند. ترجیح می‌داد وقتش برای خودش باشد تا این و آن هدرش بدهند.
نیمی از مهمانها را تا به حال از نزدیک ندیده بود، اما قبول کرد به آن مهمانی برود.
انگار برنامه‌ی آن مهمانی را هزار بار تمرین کرده بودند و انگار این آدم‌ها را هزار سال می‌شناخت و انگار قفس تنهایی شکسته شد و خودش را رها کرد.
شیرینی مهمانی در جانش نشسته بود اما چه دلیلی بابت دیر آمدنش باید می‌گفت؟
احتمالا پدرش از نگرانی در خانه دوام نیاورده و سراغ کلانتری‌ها و بیمارستان‌ها و حتی سردخانه‌ها رفته بود. پدرش همیشه به بدترین اتفاق‌ها فکر می‌کرد. اگر می‌گفت محو خاطره‌های جذابی شده که از تجربیات خودشان تعریف کردند، برای کسی که به مرگ عزیزش هم فکر کرده مسخره نیست؟
سالهاست که افکارش برای همه مسخره شده است. این بار چه فرقی دارد.



توضیحات: این نوشته برای شرکت در مسابقه‌ای در نزدیکا با جمله‌ی مطلع «نیمه‌های شب باران شدت گرفته بود، خیابان میدوید و او تندتر»، نوشته شده است. هر پست نزدیکا ۱۰۰۰ حرف ظرفیت نوشتن دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹ - هیس! مادرها فریاد نمی‌زنند!

طبقه‌ی اول دختر ۷ ۸ ساله‌ای دارد. هربار که صدای نامادرش می‌آید یا دارد تهدید می‌کند به کمربند پدرش یا با سلاح خودش دنبال بچه افتاده و می‌زند. این را از تاپ و توپ و جیغ دخترک می‌فهمم.

طبقه‌ی دوم را دیدم شکمش بالا آمده و بعد از ۹ ماه، مثل حیوان زایید!
زمانی که اولین بار در جواب گریه‌های بچه‌اش گفت زهرمار، خفه‌شو فلان شده، از حیوان هم به خاطر این تشبیه عذرخواهی کردم.
صبح، ظهر، شب صدای گریه و جیغ بچه می‌آید و مدتی بعد صدای اینو بخور، بخـــور، بخور پدرسگ و دوباره صدای جیغ و گریه‌ی بچه.
در جوابش، نامادر فریاد می‌زند: خفه‌شو، می‌زنم تو دهنتا، خفه‌شو فلانی(نامش شبیه الهه‌های یونان است، شاید الهه حقارت) و صدای خوردن محکم چیزی به جایی و بعد سکوت مطلق.
وقتی صدای فحش دادنش را دوباره می‌شنوم افسوس می‌خورم که زنده ماندند!
تازگی‌ها نامادرش شیطانی می‌خندد و بلافاصله با غیظ می‌گوید به درک! و سکوت مطلق می‌شود!

طبقه‌ی سوم را ندیدم شکمش بالا بیاد ولی از خانه‌شان، صدای طولانی گریه‌ی نوزاد شنیده می‌شود. دیگر حتی یک نامادر هم نیست این بچه را بغل کند.
#خدا_مادرم_را_فرشته_آفرید



توضیحات: این نوشته برای شرکت در مسابقه‌ی #خدا_مادرم_را_فرشته_آفرید نزدیکا نوشته شده است که هر پست آن ۱۰۰۰ حرف ظرفیت نوشتن دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۸، دختر وانت‌سوار!

سالار که نزدیک می‌شد بهتر می‌توانستم درونش را ببینم. مردی با صورت آفتاب سوخته، سبیل‌های پرپشت و دست‌های زمخت، پشت فرمان نشسته بود و کنارش خانمی با روسری حریر کوتاه که آن را زیر گلویش گره زده بود و پسر دو ساله‌ای، سرِ پا با پیژامه‌ی خانه، بین‌شان.
مرد که در حین رانندگی، قند را بین لب‌هایش گرفت و خانم استکان باریک چای را به دستش داد، یادم آمد که یک زمانی، داشتن وانت یکی از فانتزی‌های زندگی‌م بود.
همان زمان که پدر بزرگم یک وانت نیسان آبی قرض کرد و خواست یک تیر و دو نشان، من و جناب گوسفند را به جایی ببرد. می‌گویم جناب، چون گوسفند در حالی که جلوی وانت نشسته بود و با کمر صاف، دست‌های کوتاهش را روی شکم برآمده‌اش قرار داده بود و از جاده لذت می‌برد، من عقب وانت نشسته بودم! یعنی اصرار کرده بودم اینطور بشود.
شدت وزش باد، من و روسری حریر کوتاه خاکستری‌ام را داشت می‌برد. از عدم تعادل، قلبم تند تند می‌زد. پیش از این هیچ‌کس درباره‌ی روش‌های حفظ تعادل در پشت وانت، بهم چیزی نگفته بود.

تا یک ساعت بعد از رسیدن به مقصد، قلبم روی نمودار ناهمواری کف جاده می‌تپید و این‌گونه خاطره‌ی وانت سواری برایم جاودانه شد.
بعد از آن روز در ۱۱ سالگی دیگر فرصت وانت‌سواری پیش نیامد... یعنی دیگر بدون پدربزرگ لطفی ندارد.



توضیحات: این نوشته برای شرکت در مسابقه‌ی #زندگی_نویس نزدیکا نوشته شده است که هر پست آن ۱۰۰۰ حرف ظرفیت نوشتن دارد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰