نوشته‌های دل‌آرام

۲۴ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک مردم» ثبت شده است

روز ۶۱ - غُرِ ایشالا سازنده!

بعضی وقتا حسابی از دستتون شاکی می‌شم! بله از دست شما. و شما. و شما. بله همون شمایی که فقط نشستید نوشته‌های دیگرانو می‌خونید، گل درشتاشو جدا می‌کنید، زیر پست‌هاتون توی نزدیکا و غیره paste می‌کنید. شمایی که از زندگی‌تون نمی‌نویسید! تجربه‌هاتونو سفت چسبیدید! بعد هی عکس گل و موی بافته و روسری در باد و زانوی در بغل منتشر می‌کنید، زیرش می‌نویسید:

«سکوت...
رساترین فریاد یک زن است
وقتی سکوت می‌کند...
وقتی بحث نمی‌کند...
وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمی‌کند...
بفهم که واقعا آسیب دیده است...»

دفعه‌ی بعد که رفتید پشتیبانی نزدیکا بابت برگزیده نشدن عکس‌تون توی صفحه‌ی اول برنامه و چوقولی بقیه، داد و فریاد کردید، می‌گم تو جوابتون بنویسن:

«کاربر محترم سلام!
سکوت...
رساترین فریاد یک زن است!
وقتی سکوت می کنید...
وقتی بحث نمی کنید...
وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمی‌کنید...
می‌فهمیم که واقعا آسیب دیده‌اید...!
پشتیبانی نزدیکا!»

والا!

مدت‌هاست هرچی روایت مستند از زندگی آدما می‌خونم یا خارجی‌اند یا ایرانیِ «دستْ از دنیا کوتاه»! حالا دارم غر می‌زنم یه چیزی می‌گم؛ ایرانیِ «دستْ دورِ دنیا پیچان» هم داریم ولی انقدر بزرگ و اسطوره شدن که آدم تا میاد هم‌ذات‌پنداری کنه، ایشون رفته مرحله‌ی بعد!

خب غُرم تموم شد!

ما آدما از دوران غارنشینی، توی جمع که هستیم - واقعی یا مجازی - عادت داریم به شباهت‌هامون بیش از تفاوت‌هامون توجه کنیم؛ چون برای زنده موندن در زمان غارنشینی نیاز داشتیم با جمع بمونیم و پذیرفته بشیم. نه فقط این مسئله، حتی الگوی اضطراب‌مون هم هنوز به همون شکله. - برای اون دوستی که می‌خواد بیاد نظر بذاره اینا تصورات خودته و از این حرفا، باید بگم اینا یه سری نظریه‌ی روانشناسیه! ولی واقعا خوشحال می‌شدم اگه در این حد نظریه‌پرداز بودم! -
توجه بیش از حد به شباهت باعث می‌شه همه می‌خوان عکاس شن، همه می‌خوان فلان، بیسار، بوق! در نتیجه، زندگی که کسل‌کننده می‌شه، به جهنّم! مُحرّک‌های بیرونی، به جای محرّک‌ّهای درونی، آدما رو هدایت می‌کنن. حرف‌های آدما، عکس‌العمل‌شون تعیین می‌کنه بعد از این باید چی کار کرد؛ به جای اینکه خود آدم، تحلیل کنه و تصمیم بگیره بعدش چی بشه. نمی‌گم به تفاوت‌هاتون بیش از حد توجه کنید. تعادل چیز خوبیه کلا. بیشتر از قبل به تفاوت‌هاتون توجه کنید و درباره‌اش بنویسید! سایه و مصطفی این کارو می‌کنن گاهی. چیزای به ظاهر ساده از خودشون و تعامل‌شون با اطرافشون رو می‌نویسن که آدم می‌تونه تفاوت برخوردها رو تو موقعیت‌های مشابه ببینه و به خودش آگاه‌تر باشه.


پ.ن.۱. برای آشنایی بیشتر با نزدیکا، برنامه را از کافه بازار نصب کنید.

پ.ن.۲. نویسنده: دلیِ کمالگرا زاده‌ی اصل

پ.ن.۳. دلی مخفف دل‌آرام‌ه. قبلا چندین نفر پرسیدن دلی چیه!(چیه، نه کی‌ه تازه!)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۰ - بازی

بعضی از آدما یه جور خوبی منعطف‌ن یا حداقل توی یه دوره‌ای اینطوری شدن؛ برای هر کاری لازم نیست صغری کبری بچینی؛ هدفت از این کار چیه؟ چطوری به این ایده رسیدی؟ چرا به من گفتی؟ خلاصه نیازی به دونستن مقدمه و مؤخّره ندارن. گاهی اصلا لازم نیست حرف بزنی؛ انگار خودشون می‌دونن. حتی قبلا بهش فکر کردن انگار. این جور آدما نقش‌پذیری‌شون بالاست. یه جور بازیگرن که می‌تونن با عمق وجودشون درگیر نقش‌شون بشن. هر نقشی با هر احساسی که لازمه داشته باشن. پدرِ دخترِ شجاع، مادرِ پسرِ شجاع، حتی عاشق یا معشوقِ دخترِ / پسرِ شجاع! این شجاع فقط یادآور اون کارتون معروف نیست. این بازی یه شجاعت و ریسک‌پذیری‌ای لازم داره که ممکنه از بیرون، شبیه حماقت به نظر بیاد.
این آدما وقتی قراره بازی کنن، خودشون می‌رن لباس نقش‌شون رو می‌پوشن. میان روی سِن بهم تعظیم می‌کنن. این آدما می‌دونن کی قراره لیلی رو بازی کنه و کی فرهاد. لیلی سِن رو ترک می‌کنه چون الان فرهاد باید با حرکت و چرخیدن دور خودش آفاق رو سیر کنه. از این سو به اون سو. یه جای بازی، لیلی باید وارد صحنه بشه؛ با دستانی باز و دامنی کلوش در حالی که بی‌وقفه دور خودش چرخ می‌زنه و فرهاد رو متوقف کنه. لیلی گاهی با گرفتن دست فرهاد می چرخه و گاهی رهاش می‌کنه و ازش دور می‌شه. انقدر این کار رو می‌کنه تا فرهاد گرفتار بشه. بعد از اون، ما فرهاد رو در جاهای مختلف می‌بینیم که گاهی دستش رو به سوی لیلی دراز کرده و گاهی به سوی خدا التماس. انقدر لیلی چرخ می‌زنه که هوش رو از سرِ فرهاد می‌بره و فرهاد با بیچارگی به زمین پناه می‌بره. اما بالاخره این لیلی آروم آروم از اوج به سمت زمین میاد و یه جا بالای سر فرهاد آروم می‌گیره. همین که فرهاد به هوش بیاد، کافیه و لیلی بعد از این نباید گرفتار فرهاد و زمین بشه؛ کم کم در حالی که فرهاد حاضر نیست دست لیلی رو رها کنه، لیلی چرخ بزنه و اوج بگیره، دستش رو از دست فرهاد بیرون بکشه و از فرهاد دور شه تا صحنه رو ترک کنه.

بازی تموم و پرده‌ها بسته می‌شه. لیلی و فرهاد از نقش‌شون بیرون میان، لباسای عادی خودشون رو می‌پوشن و دوباره می‌شن همون آدمای قبلی، منتها با تجربه‌ی عاشقی روی صحنه. دیگه خود اون آدما برای هم موضوعیت ندارن و تجربه براشون موندگار شده.

با بقیه‌ی آدما نمی‌شه از این بازیا کرد. بقیه‌ی آدما انگار چرخ دنده دارن. برای اینکه راه بیفتن باید یه چرخ دنده‌ی هم مدول باهاشون بشی. به قول ویکی‌پدیا نسبت قطر دایره‌ی گام‌ت رو باید با تعداد دنده‌هات یه طوری تنظیم کنی که دنده‌هاتون بیفتن بین هم و تازه راه بیفته! حالا که خودت رو چکش‌کاری کردی برای اینکه باهاشون هم مدول بشی و چرخ بزنید، حالا نمی‌تونی خودتو از بین دنده‌هاش بکشی بیرون! وقتی می‌فهمه داره بازی تموم می‌شه و داری خودتو می‌کشی بیرون، شروع می‌کنن به چرخش با سرعت بی‌نهایت! اول دنده‌هات رو زخمی می‌کنه، بعد هم وقتی می‌خوای حرف بزنی باهاشون، لکنت می‌گیری بس که دنده پشت دنده رو می‌کوبه توی صورتت، آخر هم با اون سرعت بی‌نهایت یا خودش یا تو رو، پرت می‌کنه به دورا!

برای پیدا کردن هم‌بازی فقط لازمه دو کَلوم با طرف حرف زد! البته این دو کَلوم بسته به ظرفیت گیرنده‌ی آدما ممکنه به چند کَلوم منجر بشه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۴ - حرکت به سمت شمال ایران

* نوشته‌های روزهای ۵۴ تا ۵۷ بخشی از خاطرات سفر به استان گیلان است.

شنبه ۳ تیر ۹۶
امروز در حالی منزل رو ترک کردیم که داشتیم می‌مُردیم برای خواب! به خودم وعده داده بودم که توی ماشین می‌خوابم ولی دلم نیومد شوهرْآقا رو به حال خودش رها کنم و بخوابم.
قبل از ظهر فقط راه بود و عقب و جلو افتادن‌های گاه و بی‌گاه از همسفریا! ماشین ما هم مثل اسمش، غرور کاذبی بیش نیست! کارخانه‌ی سایپا این غرور ملی رو یه‌طوری شاسی‌کشی کرده که سمت کمک راننده، بین در و بدنه شکافی داره که وقتی توی جاده با سرعت بالای ۱۰۰ کیلومتر در ساعت حرکت می‌کنیم، باد می‌افته توش و زوزه می‌کشه. چنان زوزه‌ای که توی ماشین صدا به صدا نمی‌رسه. فعلا راه‌حلش اینه که قسمتی از شیشه رو بدیم پایین که مسیر دومی هم برای ورود باد به داخل ماشین باشه و صدا قطع شه!

ظهر توی امام‌زاده هاشم زیر فضای مسقف، زیرانداز انداختیم و مهیای ناهار خوردن شدیم. عنکبوت‌ها روی سقف چوبی، گُله به گُله تار بسته بودن و هر گُله یه فضای خالی در وسط بود که تارهای دایره‌ای شکل دورش رو گرفته بودن؛ اگه بدون توجه به سقف نگاه می‌کردی، انگار به سقف تیراندازی شده! شکل اصابت تیر به سقف رو شبیه‌سازی کرده بودن!
به جز شیطنت دوقلوهای دایی‌م و نگرانی مامانشون بابت اینکه ناغافل بپرن جلوی ماشین، اتفاق خاصی، وضعیت معمولی سفر ما رو تغییر نداد.

من مسیر سفر رو از مقصدش بیشتر دوست دارم، حرکت ماشین توی مسیری که منظره‌ی نسبتا یه جور داره، بهم ایده و راه حل می‌ده. بهترین ایده‌های زندگیم برای کارهای مختلف، توی ماشین به ذهنم خطور کرده. توی تاکسی شهری یا ماشین خودمون.
بعد از قزوین، کم کم حاشیه‌ی جاده، سبز شد. اول کاج‌ها به صورت پراکنده و رفته رفته انواع مختلفی از درختان که هرچه بیشتر به سمت شمال غرب می‌رفتیم با فاصله‌ی کمتری از هم روییده بودن.
تماشای این مناظر یه دو راهی تخیلی رو برای من تداعی کرد که اگه قرار بود بین حالتی که کل ایران یکپارچه مثل استان گیلان سبز بود(و خب بالطبع شاهکارهای معماری سنتی اصفهان و یزد و کاشان که برخاسته از هوای گرم و خشک کویره رو نداشتیم) و وضعیت کنونی که بخشی از کشور یکپارچه سبز و بخش بزرگتری از کشور، تحت تسلط طبیعت داغِ قهار، خشکه ولی پر از خلاقیت و سازگاری با طبیعته، یکی رو انتخاب می‌کردم، کدوم بود؟
هرچند الان که می‌نویسم شبه و چشمم از دیدن این همه زیبایی دوره، به راحتی می‌تونم گزینه‌ی دوم(وضعیت فعلی) رو انتخاب کنم ولی اعتراف می‌کنم زمانی که درست وسط این طبیعت زیبا ایستاده بودم مبهوت و فریب‌خورده، داشتم شاهکارهای بشر هم‌نوع رو به شاهکارهای طبیعت می‌فروختم! دو راهی تخیلی که برام شکل بازی گرفته بود و با خیال راحت از اینکه واقعیت بدون توجه به انتخاب من شکل گرفته، بین انتخاب دو حالت در حال رفت و آمد بودم.

عصر حدود ۳ ساعت در منطقه‌ی ماسال به دنبال محلی برای اسکان گشتیم. دو مکان مجزا ولی نزدیک بهم می‌خواستیم که اکثرا از قبل رزرو کرده بودند. در آخرین جستجوها بیرون از شهر ماسال کنار یه بقالی که چند مورد ویلا برای اجاره به دیوار اطراف مغازه‌ش زده بود ایستادیم و ضمن خوردن بستنی قرار شد به جای اینکه ۴ تا ماشین این طرف و اون طرف بِرَن، مردها با یه ماشین دنبال خونه بگردن. از قضا صاحب خونه‌ای که بعدا تو خونه‌ش، ساکن شدیم، توی اون بقالی بوده و با مردهای خانواده همراه شد تا برن خونه‌ش رو ببینن؛ خونه‌ی خودش و برادرش رو تا دوشنبه صبح به ما اجاره داد چون از دوشنبه ظهر تا روز جمعه رزرو بود. دقیقا نمی‌دونم کجا بودیم ولی خارج از شهر ماسال بود. پشت خونه تا دور دست منظره‌ی شالیزار بود و پشت شالیزارها، کوه‌های پوشیده از درخت دیده می‌شد. درختان، محدوده‌ی خانه و حیاط اهالی را مشخص می‌کردن و البته در جایی که برای رفت و آمد به خانه، درختی نبود، یک دروازه‌ی آهنی که بیشتر کارکرد دکور داشت، قرار داده بودن. می‌گم دکور چون در مقایسه با این دیوارهای بلندی که ما توی شهر دور خونه‌هامون می‌کشیم و در که بین امتداد دیوارها قرار می‌گیره، این در به راحتی به هیچ دو طرف دیواری وصل نبود. همون وسط درختان ایستاده بود!

موضوعی که از بدو ورود به این خونه اذیتم کرد این بود که ساکنان این منطقه توی حیاطشون یه اتاق حداکثر ۱۲ متری درست کردن، برای مواقعی که مسافر میاد میرن توی اون اتاق زندگی می‌کنن و خونه‌شون رو اجاره می‌دن. به عنوان یه زن، وقتی به خانم این خونه فکر می‌کنم که برای داشتن درآمد بیشتر خونه و اسباب و وسایل زندگی‌ش رو می‌ذاره می‌ره توی اون اتاق کوچک زندگی می‌کنه و این فداکاری رو از خودش نشون می‌ده، ناراحت می‌شم. با اینکه این افراد خودشون تصمیم گرفتن خونه‌شون رو اجاره بدن ولی سختی زندگی که منجر به این کار شده منو عصبی و ناراحت می‌کنه. عصر تا قبل از غروب که ما اومدیم اونجا مستقر شدیم، جلوی اتاق ۱۲ متری‌شون که رو به شالیزار بود نشسته بودن و نگاهی که حسی از حسرت، خستگی داشت تو ذهن من موندگار شد. حتی اگه از این موضوع ناراحت نبودن، به نظر قیافه‌شون خوشحال هم نبود و این باعث می‌شد من توی اون خونه احساس کنم معذبم. با اینکه جوون بودن ولی خونه‌ی خیلی ساده‌ای داشتن؛ خونه‌ی تمام فرش، با مبلای راحتی که معلوم بود برای خوشامد مسافرا گذاشتن. عکسی از حضرت ابوالفضل و عکسی که از دوران کودکی بچه‌ها توی حیاط، خیلی کج و ناشیانه گرفته شده بود، روی دیوار خالی خونه خودنمایی می‌کرد ولی این طور به نظر می‌اومد که تنها تصویریه که از اون موقع دارن. آشپزخونه‌ی محقر و ساده، با یخچال و گاز قدیمی، ظروفی از چند مدل مختلف که از هر دست چندتاش شکسته بود، ویترینی از چند فنجان و گلاب‌پاش و ظرف و ظروفی که احتمالا جهازیه‌ی خانم خانه بوده. پنجره‌ی کشویی با پرده‌ی توری قدیمی دو طرفه که لبه‌ی یک طرفش پاره شده بود و منظره‌ی پشت پنجره که جوی آبی از زیر پنجره رد می‌شد و تا چشم کار می‌کرد شالیزار سبز بود و پشت اون، کوه پوشیده از درخت. برای من که توی شهر زندگی می‌کنم و ساختمون، بغل ساختمون سبز شده و در حصار دود و ماشینم، این صحنه برام بهشت رو تداعی می‌کرد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰