نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۳۵ - ویلایی‌ها

ویلایی‌ها


امشب دیرتر نوشتم که فیلم ویلایی‌ها رو ببینم و درباره‌ش بنویسم.

اخطار! خطر لو رفتن فیلم در این نوشته وجود داره!

هنوز نرفتم نقدهای این فیلم رو بخونم. معمولا بعد از اینکه نقدهای خودمو تو ذهنم/کاغذ جمع می‌کنم، می‌رم نقد بقیه رو می‌خونم.

کلیات نظرم نسبت به فیلم مثل نظراتی‌ه که زیر صفحه‌ی برنامه‌های کافه بازار می‌نویسن‌ه: می‌تونست بهتر باشه! :))
یعنی دوست داشتم فیلم بهتری ببینم ولی متاسفانه خام و نپخته اومد به نظرم. کلیشه‌ها و کلی‌گویی‌هایی که توی این فیلم بود، این حس رو به من القا می‌کرد که موضوع برای نویسنده هم همین‌قدر سطحی‌ه و سعی نکرده توی اون عمیق شه.

ابتدای فیلم داره خوب شروع می‌شه و پیرزنی(ثریا قاسمی) و دو تا بچه به جایی می‌رسن که بهش ویلا می‌گن، وقتی می‌رسن اولین جایی‌ه که تو ذوق می‌خوره. اونجا یه فرمانده‌طور به نام خانم خیری داره! انتخاب اسم هم از مرحله‌ی کلیشه فراتر نمی‌ره. حالا خانم خیری کیه؟ پریناز ایزدیار با اون قیافه‌ی منفعلش و اون مقنعه‌های کلیشه‌ای که سعی داره حال و هوای اون موقع رو نشون بده ولی درنیومده! وصله‌ی ناجور شده. انگار یکی همین الان یکی از این مقنعه‌ها رو سرش کنه و بیاد تو خیابون. در واقع ما رو خوب به اون دوران نبرده. اول فیلم صرفا ما رو برده توی بیابون و می‌گه فک کنید این فلان‌جا فلان زمانه!
مشکل دیگه‌ی این فیلم و امثال فیلم‌های ابد و یک روز شاید بشه گفت فیلم اولی، اینه که یه سری دیالوگ دارن که هم کلیشه‌ست و هم نشون می‌ده که نویسنده حال نداشته یکم بیشتر فضاسازی کنه یا خلاقیت به خرج بده. در همون اوایل رسیدن این آدم‌ها به ویلا، مادر این بچه‌ها، با همون مقنعه‌ی نچسب با یه صحنه‌ی حماسی که توی تبلیغات هم نشون داده می‌شه میاد و می‌گه چرا بچه‌هامو آوردی اینجا! همین الان فکر کنید می‌تونید به دیالوگش برسید:
- تو می‌خواستی بچه‌ها رو بدزدی!
+ من؟ بچه‌های خودمو بدزدم؟!

در ادامه‌ی دیالوگ‌های کلیشه‌ای فیلم قصد داره نشون بده این خانم خیری همه رو به خودش و خانواده‌ش ترجیح می‌ده در نتیجه موقع غذا دادن/ هندونه دادن به همه، همیشه یه بچه هست که می‌گه مامان مامان به من ندادی، خیری(پریناز ایزدیار) می‌گه صبر کن مامان جان به بقیه بدم بعد به تو می‌دم!

و باز هم کلیشه‌ای، وقتی که خبر شهادت همسر خیری(پریناز ایزدیار) رو میارن، خیلی مصنوعی گریه نمی‌کنه و به بچه‌هاش که باز هم خیلی الکی دارن گریه می‌کنن می‌گه که خدا بابا رو دوست داره، بابا رفته پیش خدا و داره از اون بالا نگامون می‌کنه!

همه‌ی این مشکلات رو هم بپذیریم، طناز طباطبایی(مادر اون دو تا بچه که توسط ثریا قاسمی به این منطقه آورده شدن و با موندن خودش و بچه‌ها پشت جبهه‌ها مشکل داره و می‌خواد بره خارج!) با دیدن چند تا صحنه‌ی آوردن خبر شهادت آدما،‌ رفتن به بیمارستان مجروحین و غسال‌خونه‌ی بیمارستان متقاعد می‌شه بمونه! من به عنوان کسی که باهاش موافق بودم و همذات‌پنداری می‌کردم، نفهمیدم از دیدن اون صحنه‌ها چطور متقاعد شد بمونه!

یه سری صحنه‌ها و حرف‌های نچسب به داستان هم داشت. مثلا بعد از آوردن خبر شهادت همسر یکی از زن‌هایی که اونجا بود، توی یه دیالوگی معلوم می‌شه شوهر اول این زن که پدر بچه‌ش بوده به خاطر نشست گاز مرده/خودکشی کرده و دغدغه‌ی این زن اینه که از این به بعد به این می‌گن بچه‌ی شهید و فک می‌کنه پدرش قهرمانه ولی نیست!

یا صحنه‌ی نچسب حمله‌ی هوایی که با هلی‌پاد از بالا فیلم‌برداری شده و صرفا جنبه‌ی داراماتیک می‌خواد به قضیه بده. یه سری خانم چادر رنگی دارن وسط صحرا می‌دون و مورد حمله قرار می‌گیرن. همه می‌خوابن و چادراشونو رو سرشون می‌کشن. از بالا گله به گله سفیدی معلومه! هیچ‌وقت هم هیچ‌کس آسیب نمی‌بینه! انقدر فیلمبرداری هوایی در جاهای مختلف تکرار می‌شه که تاثیرگذاری‌ش رو از دست می‌ده.

دقیقا نقدی که به ابد و یک روز هم داشتم اینجا هم دیده می‌شد. بدون توجه به ریتم و ساختار فیلم، تعدادی صحنه و شخصیت در فیلم هستند فقط برای اینکه باشند و یه سری حرف نچسب به متن فیلم رو مستقیم به مخاطب بگن و اگر این صحنه‌ها رو از فیلم حذف کنیم، اتفاقی نمی‌افته! این‌طور فیلم‌ها انگار با روش مهندسی معکوس و از آخر به اول نوشته شدن و نیاز دارن در روند اول به آخر بهتر بشن.

توی موضوع دفاع مقدس و زنان، به نظرم شیار ۱۴۳ و نفس فیلم‌های پخته‌تر و خوش‌ساخت‌تری نسبت به این فیلم بودند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۴ - اکبر جوجه

وقتی قرار شد بریم یکی از شعبه‌های رستوران اکبر جوجه، تصورم از محیط رستوران، چندتا میز فلزی با رومیزی‌های پلاستیکی یه بار مصرف که تعداد زیادی روی هم قرار داده شدن و صدای قاشق، چنگال‌هایی که تند تند به بشقاب‌ها می‌خورن، فراتر نمی‌رفت.
اما اینطور نبود. از توی راهرو گلدون رنگی چیده بودن و توی پاگرد پله‌ها، تصویر ضدنورطوری از دو نفر که در کافه مشغول اختلاط هستن رو با شیشه‌ی سیاه رنگی درآورده بودن و به دیوار زده بودن. نزدیک در ورودی رستوران در طبقه‌ی دوم هم چند تا اتوبوس خارجیِ مدرسه(در ابعاد کوچکتر البته!)، روی طاقچه‌ها جاساز کرده بودن و یه تابلوی بزرگ هم کنار طاقچه‌ها به دیوار زده بودن که روش به زبان انگلیسی نوشته بود:
هر روز
جوجه‌های
ما
به رستوران ما
تازه
تحویل داده می‌شن
از مزرعه
تا همین‌جا هم کافی بود برای اینکه از حسین بپرسم درست اومدیم آیا؟! اینجا اکبر جوجه‌ست یا کافه‌ی پسرش، سامی!(قطعا من نمی‌دونم اسم پسر اکبر جوجه چیه ولی تجربه اینطور می‌گه که معمولا پسر قلدرا و سیبیل کلفتا، لباس چسبون می‌پوشن و زیر ابرو برمی‌دارن و اسم سوسول‌طوری‌ای دارن! :)) )
خلاصه!
بعضی از دیوارهای داخل رستوران رو با چوب‌های به شکل چوب‌هایی که توی حصار مرزعه‌ها به کار می‌ره، تزئین کرده بودن. توی فرورفتگی‌ای که توی سقف درست کرده بودن، نمای آجری درآورده بودن و لوستری به شکل نردبون خوابیده‌ای گذاشته بودن که سیم‌های برق خیلی واضح از روی بدنه‌ش رد شده بود و لامپ‌ها با سر پیچ معمولی به اون وصل بودن. چند ردیف اشک هم پراکنده به پله‌های نردبون وصل بود. شبیه طعنه‌ای بود 
تا لوستر! که این شکل مدرن به همتای کلاسیک خودش می‌زد.

میزها و صندلی‌ها هم چوبی و به رنگ سبز نزدیکایی بودن! میزهای مربعی شکل با رومیزی مستطیلیِ عرض ِ باریک، زیر شیشه. رومیزی جیر با طرح‌های سنتی که از روی میز رد شده بود و از دو طرف میز آویزون بود.
پیشخان سفارش غذا هم با چراغ‌هایی که داخل شیشه‌ی مربا، در ارتفاع‌های مختلف آویزون بودن، تزئین شده بود.
وقتی رسیدیم، اقلام افطاری روی میز چیده شده بود. پنیر، گردو، خرما، زولبیا و بامیه در یک ظرف، نون در یه ظرفی دیگه، شله زرد و بساط چای.
کسی که مهمون‌ها رو به میزهاشون هدایت می‌کرد، شبیه بهروز رضوی ِ گوینده بود. دو مرد دیگه که به او بی‌شباهت نبودن و یک خانم که شبیه مریم بوبانیِ بازیگر بود مسئول پذیرایی در سالن بودن.
از برگه‌ای که دست بهروز رضوی بود و روی اون عکس میزهای سالن پرینت شده بود و یه نفر با دست‌خط خودش نام افراد رو روی میزها نوشته بود، معلوم بود که روزهای اول رستوران‌داری‌شونه و هنوز اون هیجان و حس تازگی کار وجود داره.
آدم‌هایی که اومده بودن چنان طیفِ یه‌دستی از آدمای معمولی مذهبی بودن که وقتی مریم بوبانی در سالن دور می‌زد و می‌گفت همه چیز کامله؟ و چیزی لازم ندارید؟ حس کردیم اومدیم خونشون، مهمونی چیزی!


اگه دارین از یه جایی کیف می‌کنین و ایده می‌گیرین، شاید بیش از تاثیر محیط اونجا، یه چیزی توی ذهن شما تفاوت کرده. بارها اینو تجربه کردم. امشب هم دوباره پیش اومد. یه ماشین به مقصد خونه‌مون، بوق زد و ما سوار شدیم! از بیرون پراید بود ولی از داخل یه آهن قراضه. توی ماشین، رویه‌ی پلاستیکی درهای ماشین همگی برداشته که چه عرض کنم، کنده شده بودن و یه بدنه‌ی برهنه‌ی آهنی از ماشین پیدا بود. درِ داشبورد هم کنده شده بود و تعدادی سیم از داخل و این طرف و اون طرفش بیرون زده بود. حتی سقف ماشین هم مثل گوسفندی که تازه پشم‌چینی شده به نظر می‌اومد. یه آینه‌ی بزرگ به آینه‌ی ماشین وصل کرده بود و ما روی موکتی...(خودم یه لحظه تصور کردم که در ادامه‌ی این وضع ماشین، جا داره بگم صندلی‌ها رو هم برمی‌داشتن و ما روی موکت روی زمین نشستیم) اما ما روی موکتی که روی صندلیا انداخته بودن، نشستیم.


خلاصه شب خاطره‌انگیزی شد. بخصوص که من مدت‌ها بود پنیر شور و زولبیا بامیه نخورده بودم چون چیزای ناسالمی هستن اما امشب خاطره‌ی سالمی شدن!


رستوران اکبر جوجه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۳ - درامزِ ما

Drums


ما بالاخره باهم آشتی کردیم. تحفه، فکر می‌کرد چون همه عاشقشن، منم باید باشم. من اصلا از چیزی که همه خوششون میاد خوشم نمیاد! امشب حسین اصرار کرد که بیا آشتی کن، من دلم براش تنگ شده! رفتم سراغش، گفتم فقط به خاطر روی ماه آقا سید اومدم باهم کنار بیایم.

نگام کرد.
گفتم من از غذای چرب خوشم نمیاد. از سویا هم همینطور. گوشت می‌خورم ولی فقط به خاطر اینکه بدنم نیاز داره.
گفت برام وقت بذار. فقط همین.
گفتم باشه ولی سخته برام. برای چیزی که خورده می‌شه، این همه وقت گذاشتن توجیه نداره.
گفت سویا نریز، عوضش گوشت بریز ولی با حجم کم. اگه مزه‌اش رو دوست نداری، با پیاز و ادویه خوب تفت‌ش بده. شعله‌ی گاز رو کم کن، برام یکم بیشتر وقت بذار، قول می‌دم جبران کنم. بدون چربی که نمی‌شه، اگه می‌خوای کمتر چرب باشه کم کم در مراحل مختلف روغن اضافه کن. یکم تو آب، یکم هم وقتی دم کشیدم.
به حرفش گوش کردم.
زیر شعله رو کم کردم و در قابلمه رو هم گذاشتم تا بپزه.

خیلی خوشحاله! داره سوت می‌زنه! صدای سوت آهنگینی از داخل قابلمه میاد که با صدای هُر هُر شعله‌ی گاز شبیه سمفونی‌هاییه که با فلوت می‌زنن. صدایی که آدم رو یاد قدیما می‌ندازه. غذا رو که بار می‌ذاشتن اجرای موسیقی زنده توسط هنرمند گرانمایه، قابلمه! با همراهی سوت بخار آب شروع می‌شد.

یه استادی داشتیم که می‌گفت ایده‌ی client و server رو از مدل بقالیای ما دزدیدن؛ مشتری و صاب مغازه! بعد در ادامه‌ی درس شبکه‌های کامپیوتری، هم مفاهیم رو با اشعاری از مولوی، خیام و دیگران توضیح می‌داد. تا امشب درکش نکرده بودم. امشب فهمیدم دِرامز رو از روی همین قابلمه‌ی روی گاز ما برداشتن! درِ قابلمه به مثابه‌ی سنج توسط نوازنده‌ی دهر، بخار آب نواخته می‌شه؛ به این طرف و اون‌طرف می‌ره و صدا می‌کنه. وقتی چند تا قابلمه روی گاز باشن... همونه، نه؟
امشب صدای خاطره انگیز سوت ریز بخار با یادآوری صدای چرخیدن پنکه‌ی سقفی، جیک جیک گنجشک‌کان، صدای خِرت خِرت خرد شدن سبزی‌ها زیر دست مادر و جیغ و دنبال بازی بچه‌ها،

منو با ماکارونی آشتی داد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰