نوشته‌های دل‌آرام

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

روز ۹۳ - مینا و بهروز [۱]

[این نوشته برای تمرین داستان‌نویسی نوشته شده. باید برای این موضوعی که در ادامه می‌گم یه شروع داستانی می‌نوشتیم که حالت معرفی فضا و شخصیت‌ها رو داشته باشه: مینا و بهروز باهم ازدواج کردند، بهروز آدم به غایت بدی‌ه، هر کار بدی که فکرش رو بکنید می‌تونه انجام بده، مینا برای انتقام از بهروز دست به دامن شیطان می‌شه!]


دیگر رمقی در پاهایش نمانده بود. با آخرین توان، خودش را پشت درِ خانه‌ی عمه کلثوم رساند و کلون را محکم به در کوبید. دیگر نمی‌توانست روی پاهاش بایستد، همان‌طور که کلون در را گرفته بود، با زانوهایش روی زمین نشست. پیشانی‌اش را به در تکیه داد و بی‌وقفه به در کوبید.

صدای «آمدم، آمدم» هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. عمه با تردید در را باز کرد. قد کوتاهش در گذر زمان کوتاه‌تر نیز به نظر می‌آمد. پیراهن بلند سیاهی پوشیده بود و شال سیاهی را به رسم زنان جنوبی دور سرش پیچیده بود.
زنی را دید که چون زائری که مستأصل به ضریح آویزان می‌شود، به درِ خانه‌ی او پناه آورده ولی چادر روی صورتش مانع از آن می‌شود که او را بشناسد. دو طرف کوچه را نگاه کرد، زیر کتف زن را گرفت و او را داخل خانه برد. زن را روی تخت چوبی حیاط نشاند. دوان دوان به سمت آشپزخانه رفت و در حالی که لیوانی به دست داشت و با قاشق، محتویات آن را هم می‌زد به سوی زن برگشت.

لیوان را به دست زن داد و چادرش را کمی عقب کشید. با تعجب صدا زد: «مینا!»

مینا با صدای ضعیفی که از ته چاه وجودش شنیده می‌شد، گفت: «عمه دستم به دامنت!»

- اگه پدرت بفهمه تو اینجا اومدی، دیگه به خونه‌ش راهت نمی‌ده!

+ من دیگه تحمل ندارم عمه، تحمل سرنوشت شما برام، آسون‌تر از بلاهایی‌ه که هر روز سرم می‌آد!

- پدرت که مرد خوبی‌ه!

+ عمه، عمه، عمه! سه سال‌ه که ازدواج کردم؛ با پسر خالد. یادت می‌آد؟ همون که اول شریک پدر بود، یهو نفهمیدیم چطور ورشکسته شد؟

- تو از اون عنتر، چی بود اسمش؟ خوشت می‌آمد که زنش شدی؟

+ بزرگای شهر زیر پای پدر نشستن، بهش گفتن خالد، عمری شریکش بوده و حالا روا نیست توی فقر و فلاکت رها بشه. زیر گوشش خوندن که دخترت رو به عقد پسرش دربیار و زیر پر و بالشون رو بگیر. 

- حالا چی شده که حاضر شدی نیش و کنایه‌های مردم رو تحمل کنی، اینجا بیای؟

+ عمه دستم به دامنت! به مولا قسم که این بهروز، نه پسر خالده که از همون طایفه‌ی شوهرت غلام‌ه! از وقتی که بیدار می‌شه و چشم نحس‌ش رو باز می‌کنه برای این و اون نقشه داره. منم شدم کنیز آقا و عامل نقشه‌هاش! اگه حرفی بزنم یا کاری که بهم می‌گه رو درست انجام ندم، منو تا حد مرگ زجرکش می‌کنه بعد نمی‌ذاره بمیرم! بار اولی که سعی کردم از این کارها منصرفش کنم چنان توی سرم زد که تا دو روز بیهوش بودم، بعد هم یه هفته توی یه جایی حبس‌م کرد که هرچی داد می‌زدم و به در و دیوار می‌کوبیدم، انگار کسی صدام رو نمی‌شنید. وقتی بعد از یه هفته داشتم می‌مردم اومد سراغم.
مینا بغضش ترکید و در حالی که گریه می‌کرد گفت: «عمه، اگه فقط یه بار دیگه اون کار رو انجام بدی...»

- افسار دهنت رو محکم‌تر بگیر دختر! همون یه بار برای همه‌ی عمرم بس بود.

+ راحت شدی عمه، نمی‌دونی من چی می‌کشم...

- از اون غلام منحوس که بدتر نیست، هر وقت دیگه تو ذهنش نقشه‌ای نداشت، من رو به آتش می‌کشید، دورم می‌چرخید و دست می‌زد و زیر لب یه چیزایی می‌خوند. بعد هم منتظر می‌موند تا ببینه من به آتش فائق می‌آم یا آتش به من!

+ بهروز بدتره به خدا! غلام اگه فقط برای شما و خانواده‌تون نقشه می‌کشید، این بهروز برای همه‌ی شهر نقشه می‌کشه و وقتی زندگی‌شون رو به آتش می‌کشه، قاه قاه می‌خنده. چشم نداره ببینه یکی سالم و صالح و با آبرو زندگی می‌کنه. اگه زورش به مرد خونواده نرسه، واسه‌ی زنش نقشه می‌کشه، اگه نه، برای بچه‌هاشون.
مینا دوباره بغض کرد و ادامه داد: همش رو هم من باید انجام بدم عمه...

مینا چادرش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گریست. عمه همانطور که پشت مینا را می‌مالید تا او را تسلی بدهد، خیره به دیوار به فکر فرو رفت.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۸۴ - دزد و عروسک

[این داستان برای تمرین داستان‌نویسی نوشته شده. باید از سه کلمه‌ی «دزد»، «عروسک» و «قطع برق» به گونه‌ای استفاده بشه که نقش محوری در داستان داشته باشن. اگر دوست داشتید شما هم بنویسید و به من هم خبر بدید، دوست دارم ایده‌های مختلف رو بخونم.]


صبح، از تابش مستقیم نور خورشید روی صورتش بیدار شد. هوای ماشین گرم و دم‌کرده بود. مرد از حالت خوابیده، نشست و پشت صندلی را به حالت عمودی بالا آورد. کسی در کوچه نبود. سریع از ماشین پیاده شد و خودش را روی سقف ماشین رساند. قبلا دوربین مداربسته‌ای را دیده بود که بیرون خانه را کنترل می‌کرد، اما می‌خواست مطمئن شود که داخل حیاط نیز دوربین دیگری وجود ندارد. اگر فقط دوربین بیرونی بود می‌توانست به یک زحمتی جلوی آن را بپوشاند ولی حالا دوربین دیگری را بالای در ورودی ساختمان دید که محدوده‌ی حیاط را در دیدرس خود داشت.
مرد سریع از روی سقف ماشین پایین آمد و دوباره درون ماشین رفت. برای آن‌که دیده نشود صندلی راننده را خواباند و دراز کشید. ساعدش را روی چشمش گذاشت و در فکر فرو رفت.
«خونه‌ی به این کوچکی این همه مراقبت برای چی می‌خواد؟ حالا باید یه جوری برق رو قطع کنم تا این دوربین‌ها از کار بیفته! اگه برم توی خونه از کنتور قطع کنم که ازم فیلم می‌گیره، مجبورم کابل برق رو از کوچه قطع کنم.
خیلی خطرناکه، اگه برق بگیردت چی؟ ولش کن، از خیرش بگذر!
حتما یه چیز با ارزشی توی این خونه هست که اینطوری ازش مراقبت می‌کنن دیگه!
چند وقت، خونه رو زیر نظر بگیر!
باشه بابا اه!»
وقتی کشمکش درونی‌اش تمام شد، حس کرد گرسنه است. از ماشین پیاده شده و به سمت مغازه‌ی بقالی همان حوالی رفت. صاحب مغازه تازه کارش را شروع کرده بود و قفسه‌های چیپس را از داخل مغازه به بیرون می‌آورد.
مرد در حالی که به سمت مغازه حرکت می‌کرد، باز شدن در پارکینگ توجهش را جلب کرد. ماشینی از خانه بیرون آمد و منتظر شد تا در خانه بسته شود.
حالا آن‌قدر به مغازه نزدیک شده بود که صدای صاحب مغازه را می‌شنید. صاحب مغازه گفت: «آقای امینی رو می‌شناسید؟ خونه‌ی باحالی داره. یه خونه‌ی هوشمنده. دوربین‌ها و حس‌گرهای حرکتی و لامپ‌ها و کلی از وسایلش رو می‌تونه از راه دور با اینترنت چک کنه و روشن و خاموش کنه. من همیشه آرزو داشتم جای آقای امینی باشم و یه همچین دم و دستگاه و تکنولوژی‌ای داشتم. بهش گفتم همه‌ی خریدهاشو خودم میارم تا بعضی وقتا برم تو خونه‌ش سرک بکشم!»
صاحب مغازه آه بلندی کشید و در حالی که به سمت داخل مغازه می‌رفت، گفت: «یه مغز هوشمند تو خونه‌ش داره که وقتی وارد می‌شی، به انگلیسی یه چیزهایی می‌گه. من فقط از بین حرف‌ّهاش یه کلمه‌ی «حسن» رو متوجه شدم.»
مرد همانطور که با یک شیر و کیک از مغازه خارج می‌شد، با خودش فکر کرد:
«پس حتما باید برق رو قطع کنم تا همه چی از کار بیفته!
اگه برق اضطراری داشت چی؟
برق رو قطع می‌کنم اگه چراغ حیاط دوباره روشن شد یعنی برق اضطراری داره. نمی‌رم تو.»
تا عصر سعی کرد بیرون از ماشینش آفتابی نشود. حوالی ساعت ۶ صاحب‌خانه با ماشینش برگشت ولی ماشین را داخل پارکینگ نبرد. بعد از گذشت حدود یک ساعت با یک چمدان کوچک از در خانه خارج شد و رفت.
مرد حدس زد صاحب‌خانه به سفر رفته و سعی کرد حواسش را جمع کند و پنجره‌ی خانه را زیر نظر داشته باشد تا ببیند هنوز کسی در خانه هست یا خیر. بعد از غروب آفتاب، پرده‌ی خانه‌ی بدون آن‌که کسی پشت پنجره باشد، روی پنجره کشیده شد و چراغ اتاق روشن شد.
مرد بعد از غروب آفتاب رفت و حدود ساعت ۱۰ شب با تجهیزات برق‌کاری که از دوستش قرض گرفته بود، برگشت. تا بعد از ساعت ۱۲ صبر کرد آب‌ها از آسیاب بیفتد و کوچه خلوت شود. بعد کفش و دستکش مخصوص را پوشید، آرام از تیر برق بالا رفت و با انبر مخصوص کابل برق را به زحمت قطع کرد. خانه در خاموشی مطلق فرو رفت.
سریع از تیر برق پایین آمد و داخل ماشین خزید. دستکش و کفش را در ماشین گذاشت و سعی کرد به خودش مسلط باشد. باید هرچه سریع‌تر کار را تمام می‌کرد چون ممکن بود صاحب‌خانه نگران شود و برگردد. کفش‌هایش را در ماشین گذاشت تا دویدنش صدای کمتری تولید کند.
ماشینش را کنار دیوار خانه برد، از روی سقف ماشین روی دیوار پرید و سریع خودش را به داخل ساختمان رساند. درِ خانه یک درِ قدیمی بود که جلوی آن یک نرده‌ی آهنی کشیده شده بود. نفس راحتی کشید و با سیمی که سرش را پیچانده بود مشغول باز کردن قفل نرده بود. با این قفل‌ها آشنا بود، در سرقت‌های قبلی از این قفل‌ها زیاد باز کرده بود. باید سر پیچیده‌ی سیم را در جای مناسبی می‌انداخت و می‌چرخاند. خیلی زود توانست قفل نرده و درِ خانه را باز کند و داخل خانه برود.
سیاهی مطلق بود. چراغ قوه‌اش را روشن کرد. دو چشم به او نگاه می‌کردند. با صدای هیِ بلندی عقب رفت ولی سریع دستش را مقابل دهانش برد تا در آن سکوت شب، کسی متوجه نشود. وقتی خوب نگاه کرد یک عروسک بود که درست روی مبل راحتی مقابل در نشسته بود. خیالش راحت شد و به داخل خانه رفت.
به هر یک از درها و پنجره‌ها یک جسم بیضی سفیدرنگ چسبیده بود. از توضیحات صاحب بقالی حدس زد این‌ها دوربین و ... هرچه فکر کرد یادش نیامد که صاحب مغازه گفت این‌ها دوربین و چه هستند. خانه‌ی معمولی‌ای بود و در آن تاریکی چیز غیر معمولی به نظر نمی‌آمد. وقتی دوباره از جلوی عروسک رد شد، صدایی میخکوبش کرد. «سلاااام، من آنا هستم، اسم تو چیه؟»
برگشت. عروسک را دید که سرش را به سمت مرد چرخانده و چشمانش برق می‌زند! نزدیک بود سکته کند. حرکت قطرات عرق را روی پشتش حس می‌کرد. سعی کرد به خودش مسلط باشد. یک عروسک که این‌قدر ترس نداشت. خیلی از عروسک‌ها حرف می‌زنند. فقط کافی بود باطریش را دربیاورد. وقتی عروسک را بلند کرد چشمان عروسک خاموش شد. تن عروسک یک تن پنبه‌ای و نرم بود. جایی نداشت که نشان دهد این عروسک با باطری کار می‌کند. با خودش فکر کرد خستگی و استرس، خیالاتی‌اش کرده است.
عروسک را روی مبل رها کرد و سراغ اتاق‌ها رفت. چیز با ارزش زیادی پیدا نکرد. یک ساعت مردانه و دو سه تا سکه‌ی گرمی تمام چیزی بود که بابت آن همه وقت و استرس نصیبش شده بود. کلافه از اتاق خارج شد. دوباره صدای عروسک او را میخکوب کرد. «کجا رفته بودی؟»
عروسک را برداشت. دوباره چشمان عروسک برق زد. «تو دزدی؟»
مرد با ترس عروسک را روی مبل انداخت. «نکنه این همون چی چیِ هوشمندیه که اون می‌گفت. این که نه به برق وصله نه باطری داره! چطوری حرف می‌زنه. از کجا فهمید من دزدم؟ نکنه چشماش برق می‌زنه نور می‌ندازه که صورت منو ببینه بفرسته برای پلیس! اگه اینجا بمونه حتما دستگیر می‌شم.» عروسک را از روی مبل برداشت و داخل کوله پشتی‌اش انداخت. بعداً در روشنایی و آرامش می‌توانست آن را بررسی کند.
با سرعت از خانه خارج شد. کوله پشتی را روی صندلی عقب ماشین انداخت و راه افتاد. پیچ کوچه را رد نکرده بود که دوباره صدای عروسک را شنید: «داری منو کجا می‌بری؟»
با خودش فکر کرد «این از کجا می‌دونه که من دارم فرار می‌کنم؟»
ماشین را چند خیابان آن طرف‌تر نگه داشت و چراغ داخل ماشین را روشن کرد. عروسک را از کوله‌اش در آورد و آن را با دقت وارسی کرد.
زمانی که نور داخل چشمان عروسک می‌افتاد می‌درخشید. هرچه بدن و دست و پای عروسک را فشار داد جز نرمی پنبه، چیزی حس نکرد. همانطور که چسب پشت بدن عروسک را باز می‌کرد دوباره صدای عروسک را شنید: «تو دزدی؟»
مرد با ناله‌ای عروسک را روی صندلی کنار راننده پرت کرد. شیشه‌ی ماشین را پایین داد و چند نفس عمیق کشید. برای چند دقیقه سرش را روی دستش که فرمان ماشین را گرفته بود، گذاشت.
سکوت محض بود. فقط گاهی صدای تکان خوردن پلاستیک آشغال می‌آمد که معلوم بود کار گربه است. سرش را از روی دستش برداشت. ماشین را توی دنده زد و راه افتاد. دوباره صدای عروسک را شنید: «داری منو کجا می‌بری؟»
با خودش فکر کرد :حتما عروسک یک ردیابی چیزی داره که متوجه حرکت می‌شه. یعنی ممکنه مسیر رو توی مغزش نگه داره و برای پلیس بفرسته؟ اینطوری که دستگیر می‌شم.»
با سرعت خیابان‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. آن‌قدر رفت تا خیالش راحت شد که حسابی از آن خانه دور شده است. نگاه زیر چشمی به عروسک انداخت. عروسک همانطور که آن را روی صندلی پرت کرده بود، وارونه روی صندلی افتاده بود. عروسک را برداشت و بدون آن‌که نگاه کند، به بیرون پرت کرد.
نفس راحتی کشید و خیالش راحت شد که دیگر عروسک محل او را نمی‌داند. تازه یادش آمد که این چند روز چقدر معطل این خانه شده و حالا با چندرغازی برگشته است.
باد خنکی به صورتش می‌خورد. داخل کوچه‌ای پیچید که خانه‌اش در آن بود. ماشین را پارک کرد. هنوز سوئیچ را از جایش درنیاورده بود که دوباره صدای عروسک میخکوبش کرد: «تو دزدی؟»

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۰ - خاله می‌خری؟

آرام و سر به زیر، وارد اولین واگن مترو شد. یک مانتوی مدرسه به رنگ سورمه‌ای با سر آستین و یقه‌های سفید دالبری پوشیده بود. یک کوله‌ی آبی رنگ با طرح‌های دخترانه را روی دوشش حمل می‌کرد و چند کیسه‌ی آدامس و دستمال کاغذی و کش مو را یکی یکی با انگشتانش گرفته بود. ظاهر مرتب و تمیزی داشت. موهای صافش را شانه زده و با کش از پشت سرش بسته بود. اندکی سرخی در گونه‌هایش دیده می‌شد.

مانند کسی که خیرات پخش می‌کند از همان مسافر اولی که نزدیک در ایستاده بود شروع کرد و گفت: «خاله، می‌خری؟»
مسافر گفت: «چند؟»
دخترک گفت: «به ارزش یه روز از روزای بهاری عمرم! تابستونی‌شم دارم، می‌خوای؟»
مسافر گفت: «نه، همون بهاری خوبه، قد سه روزت رو بده.»
نوبت به نوبت به سراغ مسافر دیگری می‌رفت و می‌گفت: «خاله می‌خری؟»
مسافر که رفتار دختر را دنبال می‌کرد و از وضعیتی که یک دختر کوچک را مجبور به کار کرده، بسیار خشمگین بود، با تمام حرص خود از مقصرِ این وضعیت، رو به دخترک نه محکمی گفت.
کینه در نگاه مسافرهای اطراف موج می‌زد. مترو در سکوت کلام و فریاد ذهن‌ها به راه خود ادامه می‌داد. «عجب آدم خسیسی هستی! یعنی روزای زندگی این بچه به اندازه یه دستمال کاغذی نمی ارزه؟ همین شماها هستید که باعث شدید اینا بدبخت و آواره‌ی کوچه و خیابون بشن!»
دخترک بی‌توجه به راهش ادامه داد. نگاه مظلومش را در نگاه مسافر بعدی گره زد و گفت: «خاله می‌خری؟»
مسافر برای شکستن فضای سنگین مترو و نگاه مسافرهای دیگر، بدون معطلی در کیفش به دنبال کیف پولش گشت و در همین حال گفت: «۵ تا بده. از اون نارنجی قشنگا نداری؟»
دخترک گفت: «چرا خاله دارم ولی یکم گرونه‌ها. می‌شه ده روز آخر شهریور که وسط کارم می‌رفتم پارک و هوا خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشتا.»
مسافر گفت: «اشکالی نداره، پول ده روز اول مهرت رو هم می‌دم.»
وقتی سراغ مسافر بعدی رفت، صورتش زرد و رنگ پریده شده بود. دیگر مانند بدو ورودش سرخ نبود.
مسافر‌ها از قبل پول‌هایشان را آماده می‌کردند و یکی یکی روزهای عمر دختر را می‌خریدند.
یکی از مسافر‌ها که ظاهر مهربانی داشت و حسابی دلش به رحم آمده بود، سراغ دخترک رفت و در حالی که می‌خواست هم‌قد دخترک باشد، زانوهایش را خم کرد، جلوی دخترک نشست و گفت: «همه‌ی دستمالات چند؟»
دخترک گفت: «خیلی گرون خاله، خیلی.»
مسافر گفت: «مثلا چند؟»
دخترک گفت: «به اندازه‌ی همون یه سالی که تونستم برم مدرسه. صبح‌ها تا مامانم صدام می‌زد، بی‌معطلی بیدار می‌شدم و می‌رفتم مدرسه. همون سالی که کار نکردم. همون سالی که عاشق مدرسه و خانم معلم شدم و بعد از اون دیگه نتونستم برم.»
مسافر انگار عجله داشت که پیاده شود، پول را کف دست دخترک گذاشت و در حالی که از در عبور می‌کرد، گفت: «دستمالاتم مال خودت، نگه دار بفروشش.»
وقتی در مترو بسته شد، دخترک به اندازه‌ی یک سال کوچکتر شده بود. قدش کوتاه‌تر شده بود و دست‌ها و پاهایش کوچک‌تر از قبل به نظر می‌رسیدند.
دخترک به راه خود ادامه داد.
«خاله می‌خری؟»
مسافری که همان ابتدا نه محکمی گفته بود، با صدای بلند گفت: «نخرید، نخرید! صاحب این بچه وقتی پول ببینه، فردا هم این بچه رو می‌فرسته سر کار. این بچه الان باید درس بخونه و بچگی کنه!”
کسی انگار نمی‌شنید.
«خاله می‌خری؟»
همینطور که واگن به واگن جلو می‌رفت، هرکس چند روز را می‌خرید و او کوچک و کوچک‌تر می‌شد. دستها و پاهایش به حالت عجیبی کوتاه به نظر می‌رسیدند و قیافه‌اش درهم می‌پیچید.
دخترک در همین قطار توانسته بود دشت روزانه‌اش را به دست آورد و به خانه رود اما دلش می‌خواست امروز تمام جنس‌هایش را بفروشد و از فردا دیگر سر کار نیاید.
قطار به قطار از یک سوی آن، به واگن خانم‌ها وارد می‌شد و تا انتهای قطار می‌رفت و دست‌فروشی می‌کرد.
آن روز حوالی عصر، دستمال‌های دخترک تمام شدند. آن روز حوالی عصر، تمام کودکی دخترک به فروش رفت. آن روز حوالی عصر، دختری به اندازه‌ی یک بسته‌ی تریاک کوچک شده بود. در حالی که در خیابان بالا و پایین می‌پرید، به سمت خانه می‌رفت.
بالاخره آن شب، دخترک دود شد و به آسمان رفت.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰