نوشته‌های دل‌آرام

روز ۹۹ - آن‌چه ۱۰۰ روز متوالی نوشتن به من آموخت[۱]

اول قصد داشتم توی پست فردا درباره‌ی تجربه‌های این چالش بنویسم، امشب که گفتنی‌ها رو کنار هم گذاشتم، حس کردم برای یه پست طولانی می‌شه. در نتیجه از امشب شروع کردم. :))

مهم‌ترین سوال شاید این باشه که چه لزومی به چنین چالشی هست؟ یا نوشتن متوالی چه تاثیری داره؟

وقتی می‌خوایم شروع به نوشتن کنیم، اغلب مواقع نسبت به نوشتن مقاومت داریم. معمولا ترس از بد شدن نوشته‌ی نهایی باعث می‌شه که همه‌ش فکر کنیم چطور به بهترین نحو راجع به فلان موضوع بنویسم؟ و چون معمولا برای کارهامون مهلت تعیین نمی‌کنیم، نوشتن درباره‌ی موضوع مدنظر، هفته‌ها و گاهی ماه‌ها طول می‌کشه تا نوشته بشه. این کش‌دار شدن کارها (از جمله نوشتن) به این خاطره که فکر می‌کنیم اگه زمان بگذره، موضوع پخته‌تر می‌شه و ما نوشته‌ی بهتری ارائه می‌دیم. اما در واقع موضوعی که بدون نوشته شدن توی ذهن رها شده، راکد می‌مونه و به جای پخته شدن، می‌گَنده! چون ظرفیت ذهن آدم محدوده و تا زمانی که به روشی مثل نوشتن اون رو خالی نکنیم، نمی‌تونه به ابعاد بیشتر موضوع فکر کنه. پس وقتی می‌نویسیم به ابعاد مختلف موضوع، به بخش‌هایی که لازمه در موردش تحقیق کنیم، واقف می‌شیم.

علاوه بر اینکه در مورد نوشتنِ متمرکز حول یه موضوع، با نوشتن و خالی کردن ذهن به توسعه‌ی موضوع کمک می‌کنیم، توی نوشتن پراکنده‌ی روزانه هم این خالی شدن ذهن می‌تونه ایجاد آرامش کنه و خاصیت درمانی داشته باشه. گاهی اوقات بخصوص زمانی که از دست بقیه عصبانی می‌شیم، صحنه‌ی درگیر شدن‌مون رو توی ذهن دوباره تصور می‌کنیم و توی ذهن‌مون با فرد یا وضعیت مورد نظر درگیر می‌شیم و این موقعیت بارها و بارها تکرار می‌شه. نوشتن و تعریف تمام و کمال از این وضعیت به راحتی دور باطل ذهن رو باز می‌کنه و سریع‌تر از اونی که تصورش رو می‌کنید از دستش راحت می‌شید! کاری که بعضی‌ها با تعریف کردن اتفاقات برای دیگران انجام می‌دن رو با نوشتن و دردسر کمتر می‌تونید تجربه کنید. اتفاقات حاصل از تعریف کردن ریز به ریز مسائل زندگی برای دیگران همیشه با دردسرهایی همراه بوده ولی نوشته توی دفتر شخصی‌مون، لوح محفوظ‌تری از سینه‌ی دیگرانه.

با این اوصاف نوشتن متوالی از چند جهت می‌تونه کمک کنه:

یکی اینکه شما برای هر بار نوشتن فقط یه روز فرصت دارید. پس سعی خودتون رو می‌کنید که هرچی توی چنته دارید رو کنید! مقاله‌های زیادی هم درباره‌ی اینکه با مقدار اطلاعات مشخص، مغز در زمان کمتر و تحت فشار متناسب(نه زیاد)، بازدهی بهتری داره. از طرف دیگه مغز در اجبار فرضی یاد می‌گیره برای پیدا کردن ایده به اطرافش(بیرون یا درونش) بیشتر دقت کنه!

دوم اینکه می‌تونید با ایجاد عادت روزانه/شبانه نوشتن متوالی از اثرات آرامش‌بخشی اون استفاده می‌کنید.

سوم اینکه وقتی به نوشتن متوالی عادت کردید و چالش به اتمام می‌رسه، به این فکر می‌کنید که قبلا هر روز یه تولید یا ثمره داشتید و حالا چطور می‌تونید همچنان برای هر روزتون برنامه بریزید یا از اوضاع درهم یه چیزی به عنوان دست‌یافت/ذهن‌یافت/نتیجه‌ی روز(هرچند کوچک) برای خودتون تعریف کنید و روزها خالی و بی‌نتیجه نگذرن.

چهارمین کمکی که نوشتن متوالی به آدم می‌کنه و بیشتر به لحاظ حجم نوشتاره، نه توالی اون، اینه که روون‌تر می‌نویسید. کلمات زودتر به ذهن‌تون میاد، چون از کلمات بیشتری یا بیشتر از کلمات استفاده کردید. 

قبل از این چالش تصمیم گرفتم که از تجربیات نزدیکا بنویسم و برای نوشتن  مقاومت می‌کردم و می‌ترسیدم انگار؛ نوشتن هر روز به فردا می‌افتاد. هنوز ته مونده‌ی کمالگرایی رو توی خودم حس می‌کردم. این چالش رو انتخاب کردم تا ذهنم دیگه بهونه‌ای نداشته باشه و خوشحالم که بهم کمک کرده تا حدودی هم مقاومتم نسبت به نوشتن رفع شه و هم کمالگرایی. البته کمالگرایی با دقت و سخت‌کوشی متفاوته و اگه به این موضوع علاقه‌مندید می‌تونید نوشته‌ها یا سخنرانی‌های دکتر برنه براون(Brene Brown) رو دنبال کنید.


چطور به چالش متعهد می‌شیم؟

اینکه بدونید می‌خواید خاطره بنویسید یا وبلاگ می‌تونه کمک‌تون کنه، به عبارت بهتر می‌خواید برای خودتون و خصوصی بنویسید یا در جایی عمومی منتشرش کنید. تعهدهای عمومی می‌تونن شما رو بیشتر ترغیب کنن که به چالش وفادار باشید. حواس‌تون باشه که اگه به تعهدتون عمل نکنید ممکنه این‌طور به نظر برسه که خود این کارها براتون اهمیت نداشته و جو گیر شدید یا شوآف دادید. البته حالت بدتری هم وجود داره که بعضیا ذهنی یا زبانی بهتون برچسب بی‌مسئولیتی بزنن.
پس اگه خیلی محتاط هستید سعی کنید اول به صورت خصوصی این چالش رو برگزار کنید ولی حتما چالش عمومی رو هم تجربه کنید.

در مورد این‌طور چالش‌های متوالی یادتون باشه که اینطور نیست که شما بتونید زندگی عادی خودتون رو که قبل از این چالش داشتید ادامه بدید! و فقط یه کاری هم هر روز اضافه شده باشه! نه. من وقتی خواستم واقعا متعهد باشم مجبور شدم که به جای دو مدل کتاب داستانی و آموزشی خوندن و خلاصه‌ی کتاب آموزشی رو نوشتن، فقط به کتاب داستانی کفایت کنم تا عادت کتاب خوندنم رو از دست ندم. معمولا بین ۳ تا ۴ ساعت هر نوشته طول می‌کشید و ساعت خواب من از ۱۱ تا ۱۲ شب به ۲ تا ۳ نیمه‌شب تغییر کرد. صبح‌ها عملا دیرتر بیدار می‌شدم و توی دو ماه اولِ این چالش، کمتر سر کار بودم. چون عادت داشتم شب‌ها بنویسم. سعی می‌کردم شب‌ها زودتر خونه بیام و یه سری از تفریحات جانبی‌م کم شد. در این بین، دو سری سفر رفتم و توی سفر دسته‌جمعی پایبند بودن به چالش‌های متوالی خیلی سخته؛ از خواب و گشت و گذار آدم توی سفر زده می‌شه و اون‌طور که باید و شاید بعد از سفر، خستگی‌م در نرفت که خسته‌تر شدم. به عبارت بهتر شاید لازم باشه برای متعهد بودن، لازمه دست کم نصف زمان چالش، این موضوع رو اولویت اول‌تون زندگی‌تون بکنید. 

چالش چند روز باشه؟

واقعیت‌ش اینه که من کاملا حسی ۱۰۰ روز رو انتخاب کردم ولی بعدا دیدم که این تعداد به هر اندازه‌ای می‌تواند باشد. برای بالا رفتن اعتماد به نفس می‌شه از یه هفته‌ی متوالی شروع کرد و کم کم به یه ماه، دو ماه و بیشتر رسوند. توی این تجربه، من بعد از روز چهلم حس کردم که ذهنم خالی شده و کم کم موضوعات جدید به ذهنم میاد که قبل از نوشتن، به مدت طولانی بهشون فکر نکردم و بعد از حدود دو ماه(۶۰ روز) مقاومتی که در ابتدای نوشتن داشتم تقریبا از بین رفت.
امروز مطلبی توی مدیوم می‌خوندم که نوشته بود از لحاظ علمی حداقل ۱۲۰ روز لازمه تا عادتی در آدم نهادینه بشه! :ماماااان

اگه عمری بود فردا راجع به اینکه چقدر بنویسیم و مواد اولیه‌ی نوشتن از جمله اینکه ایده از کجا میاد، می‌نویسم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۸ - طلاق عاقلی[بر وزن عاطفی!]

از اولش هم باهم خوب نبودیم. گاهی مجبور شدم تحملش کنم ولی هرچی می‌گذره بیشتر از هم فاصله می‌گیریم. با این روندی که من در پیش گرفتم ممکنه دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.

وقتی توی نوجوونی با مامانم آرایشگاه می‌رفتم، حس می‌کردم از در و دیوار آرایشگاه، تا قیچی و سشوآر قراره بهم هجوم بیارن! آرایشگاه از مکانش گرفته تا آرایشگر و بقیه‌ی کارکنانش طوری با جنس زن و زیبایی برخورد می‌کردن که انگار آرایشگاه نه جای آرایش و پیرایش که خلقت دوباره‌ست! درک نمی‌کردم چرا یه خانم باید انقدر خود طبیعی‌ش رو تغییر بده. اون زمان ما هم رسم نبود دختر تا قبل از ازدواج ابروهاش رو برداره یا موهاش رو رنگ کنه. در نتیجه به خودم وعده دادم که بالاخره یه روزی این کارها رو درک می‌کنم.

توی دوران دانشگاه وقتی چند نفر ازدواج کردند و ابروهاشون رو مرتب کردند، انقدر تغییر کرده بودن که باور نمی‌شد! تصمیم گرفتم تا اون وعده وعیدها رو تجربه کنم. من ابروی نسبتا مرتبی دارم. قسمت نامرتب‌ش فقط چندتا موی پراکنده‌ی خاکستری‌ه که معمولا به چشم نمیاد! بار اول، رفتم آرایشگاه و برای آرایشگر محترم توضیح دادم که ابروهای پراکنده رو اگه زیاد دست ببری توش مثل نخ باریک می‌شه و من خوشم نمیاد. چند تا موی اضافه این اطراف هست، بِکَن ببینیم! گفت: حلّه! بخواب!
یکی، دو تا، سه تا، پنج تا، ده تا کَند،‌ گفتم باریک نشه‌ها! گفت نه حله! یکی، دو تا، سه تا، پنج تا کَند گفتم: بسه! بلند شدم نشستم دیدم نازک شده! گفت: ابروهات پراکنده‌ست اگه بخوای مرتب باشه نازک می‌شه!
با چشم‌هام بهش فحش دادم و این گذشت.

دفعه‌ی بعد هم با اینکه سراغ آرایشگر دیگه‌ای رفتم و بیشتر پول دادم همون سناریو تکرار شد! تا اینکه برای عروسی یکی رو پیدا کردم که اطلاعات زیبایی‌شناسانه‌ش یکم بیشتر بود و نتیجه‌ی کارهاش هم این رو نشون می‌داد. ابروهام رو برای عروسی دقیقا همون مدلی که می‌خواستم برداشت؛ طبیعی و پهن! وقتی برگشتم خونه، مامانم گفت: چه خوب شدی! چقدر گرفت؟
گفتم: ۱۰۰ تومان(۴ سال پیش)
گفت: صَـ        د هِـ        زار تومن دادی که چی کار کنه؟
گفتم: که ابروهامو بر نداره!

بعد از عروسی دیگه هیچ وقت به خاطر برداشتن ابروهام، آرایشگاه نرفتم. با خودم گفتم خب آدم حسابی، خودت همون چهار تا تار مو رو بردار!

کم کم از ابرو شروع شد! متوجه شدم توی YouTube پر از ویدئوهایی از کارهای مختلف آرایشگری‌ه که آدم‌ها روی سر و صورت خودشون آموزش می‌دن. اوایل با وسواس بیشتری کار می‌کردم. با خط کش و علامت گذاشتن، محاسبه می‌کردم کدوم تار موها رو باید بردارم و کم کم چشمی پیش رفتم. 

موهام رو بیشتر وقت‌ها آرایشگاه کوتاه می‌کردم اما بعد از ماجرای ابرو با اعتماد به نفس سراغ موهام هم رفتم! چون فهمیده بودم مو رشد می‌کنه، خیلی زود! [و خوشبختانه ما خیلی مهمونی زنونه و دوستانه و ... نداریم!]

اولین بار سرم رو دولا کردم و یه خط صاف قیچی کردم. در نتیجه موهای جلو کوتاه‌تر و هرچی به سمت عقب می‌رفتی لایه لایه بلندتر می‌شد! توی ویدئو دیده بودم که وقتی سرم رو بلند می‌کنم هم باید چند جا رو کوتاه کنم. نتیجه خیلی قابل قبول‌تر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم! از این تجربه و ریسکی که کرده بودم، خیلی خوشحال بودم. تنها دلیلی که بعد از اون کوتاهی موهام رو به آرایشگاه سپردم قسمت تمیزکاری‌ش بود. کوتاهی مو با کلی خرده مو همراهه که واقعا تمیز کردنش از حوصله‌ی من خارج‌ه.

بین ویدئوهایی که می‌دیدم مدلی از رنگ کردن مو بود که بهش بالیاژ می‌گن؛ یه مدل از هایلایت رنگ کردن‌ه که اولین بار توی دهه‌ی ۸۰ میلادی توی فرانسه مد شده و هنوز هم بعضی‌ها انجام می‌دن. توی این مدل موها یک‌دست از ریشه رنگ نمی‌شن. از فواصل مختلف از ریشه‌ی مو به سمت پایین رنگ می‌شن و پایین مو یک‌دست رنگ می‌شه! هم ریشه‌ی مو رنگ نمی‌شه و آسیب نمی‌بینه، هم زیبایی‌ش به این‌ه که به صورت پراکنده رنگ بشه و خب این کاملا مناسب من بود که داشتم تجربه می‌کردم.

اگه بخوام این تجربه‌ها رو خلاصه کنم، از دو جنبه برام مفید بود:

یکم. تجربه‌ی جدید کسب کردم و تجربه کردن همیشه همراه با سختی و البته لذته. وقتی نوشته‌ی روز ۸۰ رو می‌نوشتم به این فکر می‌کردم که من خیلی از چیزها رو از اینترنت یاد گرفتم. به نظرم تسلط نسبی به زبان انگلیسی برای خوندن متون و دونستن اصول اولیه‌ی کار با اینترنت برای یاد گرفتن هر چیزی که دوست داریم و لازم داریم یاد بگیریم، واقعا واجبه!

دوم. علیرغم اینکه فکر می‌کنم زیبایی طبیعی برای صورت من قشنگ‌تره ولی نقطه‌ی مقابلش یعنی دست بردن توی این زیبایی رو هم تجربه کردم و فکر می‌کنم این‌طوری نظرم پخته‌تر شده.

شاید عارفانه این باشه که بگیم همه‌ی آدم‌ها به هر شکلی هستند، خلقت خداوند و زیبا هستند.

زیبایی توی نگاه آدم‌هاست و مد هم بر همین اساس به وجود اومده و هست. انواع مدل‌های لباس وقتی یه جور دیگه بهشون نگاه شده، قشنگ دیده شدن و مردم از اون‌ها استفاده کردن.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۷ - خوش‌بینی؛ از سفاهت تا ضرورت

اوایل ۲۰ سالگی اغلب بدبین بودم و حالا در آستانه‌ی ۳۰ سالگی در مسائل کاری، اغلب مشکوک و در بعضی مناطق نیمه ابری همراه با بارش پراکنده...! و در مسائل روزمره و ارتباط‌های فردی اغلب و نه همیشه، خوش‌بین هستم. پس اگه فکر کردید قراره تو این متن بگم ۱، ۲، ۳، بشکن و با وِردِ «عروس چقدر قشنگه!»، شما از الان به بعد خوش‌بین شدید، زهی خیال باطل! من نه قدرت تغییر شما رو دارم، نه قدرت کشیدن کلاه گشاد از سر مبارک‌تون تا زیر زانوهاتون!

معمولا وقتی آدم یه روش جدیدی رو امتحان می‌کنه، ذوق داره و منتظره خیلی سریع جواب مثبت بگیره. از قضا پیش میاد که ناجور هم تو ذوقش می‌خوره! می‌ره تو فکر و موقعیت رو تحلیل می‌کنه. وقتی با آرامش به اون لحظه‌ی هیجانی فکر می‌کنه با خودش می‌گه عجب آدم ساده و شادی بودما! چرا انقدر خوش‌بینانه فکر می‌کردم.
این سناریو برای من زیاد اتفاق می‌افتاد اما نمی‌فهمیدم کجای کار اشتباهه؟ روش اشتباهه؟ من اشتباه عمل می‌کنم؟ چیزی که توی ذهنم داشت اشتباهی بهم وصل می‌شد، خوش‌بینی و سفاهت و سادگی بود.

وقتی از فضایی که بیشتر آدم‌های اطرافم رو بدبین‌ها تشکیل می‌دادن، فاصله گرفتم و با آدم‌های خوش‌بین مواجه شدم دیدم آدم‌های خوش‌بین واقعی(!) مشورت می‌کنن، فکر می‌کنن، سبک سنگین می‌کنن و در آخر مقداری خوش‌بینی ضمیمه‌اش می‌کنن. با این اوصاف، بعضی وقت‌ها براشون خوب پیش می‌ره و بعضا هم بد! ولی چون آدم‌های خوش‌بین عادت کردند که مثبت ببینن بالاخره یه قسمت مثبتی هم توی اوقات بد پیدا می‌کنن و این می‌شه که انگار همه‌ی هستی دست به دست هم می‌دن که دنیا به کام آدم خوش‌بین باشه! [وگرنه من برای «همه‌ی هستی» و «قانون جذب» و «کتاب راز» توجیه منطقی ندارم! اگه قرار باشه به چشم اعتقاد به این چیزها نگاه کنم شکلِ «خدا و پیامبر و وحی» پایه‌های منطقی و فلسفی قوی‌تری دارن برام.]

گاهی توی ذهنم می‌گم روزگار رشته‌ی زندگی رو تاب می‌ده ببینه کی بیشتر تاب می‌خوره؛ تاب دادن آدم‌های خوش‌بین به اندازه‌ی کافی زجرشون نمی‌ده، روزگار کیف نمی‌کنه! ول می‌کنه می‌ره سراغ اونایی که تماشایی زجر می‌کشن!

واقعیت اینه که وضعیت نامناسب توی زندگی همه هست ولی آدم‌های خوش‌بین زجر نمی‌کشن.

یکی از راه‌هایی که برای من موثر بود[و هست] اینه که مدت طولانی سعی کردم ادای خوش‌بینی رو دربیارم و کنایه‌های ذهنم رو بابت این کار نادیده گرفتم.

خوش‌بینی یعنی کنار اومدن با موضوع، به شوخی گرفتن سختی‌ها و حتی نکات مثبت من درآوردی یا تخیلی!

وقتی آدم با وضعیت بدی رو به رو می‌شه، باید باهاش دست و پنجه نرم کنه، چه خوش‌بین باشه و چه بدبین. آدم بدبین بخشی از انرژی‌ش رو صرف کلنجار رفتن با فکرهای منفی تلف می‌کنه، آدم خوش‌بین این انرژی رو مضاف بر انرژی حاصل از خوش‌بینی برای دست و پنجه نرم کردن با موضوع نگه می‌داره. تازه در حین رویارویی با مشکل هم نکته‌های مثبت می‌بینه!

اینطوری هم می‌شه به زندگی نگاه کرد که آدمبزاد همیشه در ازای چیزی که از دست می‌ده، یه چیزی به دست میاره[و نه برعکس!] مثلا نوشته‌ی روز سوم،‌ پشت درِ بسته حاصل یکی از موقعیت‌هایی بود که سعی کردم با خوش‌بینی به ۴ ساعت معطلی پشت مطب یه گوش پزشک نگاه کنم و به جای خود خوری و غر زدن برم تو نخ آدم‌ها و ضمن اینکه یه مطلب می‌نویسم، از اون چینش خاص و اتفاقی آدم‌ها هم لذت ببرم.

امشب وقتی حس کردم غمگینم و رفتم توی خودم، یه صدایی توی ذهنم گفت: غمگینی؟
گفتم: آره!
گفت: چه خوب! پس کمتر حواست پرت می‌شه، برو کتاب بخون!
سعی کردم خوش‌بین باشم و به جای اینکه یه گلوله تو سرم خالی کنم، بشینم مطلب امشب رو درباره‌ی خوش‌بینی بنویسم!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰