نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۵۰ - مهمان ناخوانده(۲)

قسمت اول این نوشته درباره‌ی جزئیات تولد امیر پارسا بود که با کلیک بر روی این خط می‌توانید آن را بخوانید.

شیطنت‌های امیر پارسا از حرکت ماتحت‌ش در آنکاباتور بیمارستان آن‌چنان فراتر رفت که به عنوان بیش‌فعالی شناخته شد! تحرک و بی‌قراری و عدم تمرکز که منجر به آسیب هم می‌شد! مثلا یک روز در حالی که یادم نیست به قصد چه کاری از اتاقم بیرون می‌آمدم روی زمین رد خون دیدم که از اتاق به سمت آشپزخانه رفته بود. وقتی دنبال کردم به برادرم رسیدم که داشت به مادرم می‌گفت پایش کمی می‌سوزد؛ در حالی که روی پایش به شکل یک هرم از گوشتش قلوه‌کن شده بود! :اوق! آقازاده با تخته وایت‌برد می‌جنگیده و دور آهنی تخته را کنده و به نحوی که نمی‌دانیم در جنگ تن به تن زخمی شده! یک جنگ واقعی!

بار بعدی زمانی بود که که فوتبال بازی می‌کرد. در حالی که با توپ واقعی فوتبال(!) بدون توجه به هر طرف شوت می‌زد و همزمان شبیه فردوسی‌پور گزارش می‌کرد: «توی درواااازه، توی درواااازه!» و نردبانی که در اثر ضربه‌ی توپ برمی‌گردد و توی پیشانی‌اش می‌خورد و گـــــل! در حین شادی بعد از گل متوجه شد سرش کمی می‌سوزد!

بار بعدی انصافا تقصیر خودش نبود و به اندازه‌ی وقتی به دنیا آمد، خدا به او رحم کرد! شهرداری کنار سرسره‌ی بچه‌ها آجرچینی کنگره‌ای کرده بود که بعد از این واقعه‌ی خطرناک به دلیل عدم توجه شهرداری به این موضوع، دایی من با ارّه‌ی آهن‌بری سرسره را برید. داستان از این قرار بود که در اثر همهمه‌ی بچه‌ها بالای سرسره، امیر پارسا با سر پرت می‌شود روی آجرها! ۲ یا ۳ ناحیه‌ی اساسی از جمجمه‌اش می‌شکند و سرش را فرستاده‌ی خدا عمل می‌کند. به دلیل شرایط اورژانسی و بیهوش شدن امیر پارسا باید سریعا عمل می‌شد. در حالی که دکتر از خدا بی‌خبر یک بیمارستانی که در نزدیکی پارک بود، می‌خواست علاوه بر تمام هزینه‌ها چند ده میلیون تومان، دستمزد شخصا بگیرد، کلید اسرارطور عملیات انتقال وجه انجام نمی‌شود و امیر پارسا به بیمارستان دیگری منتقل می‌شود و خدا فرستاده‌اش را رو می‌کند که او کسی نیست جز دکتر زالی!(حفظه الله قدس سره شریف؟:دی) بعد از ۴ یا ۵ ساعت عمل خلاصه خدا رو شکر به خیر گذشت.
خلاصه سر و صورت این بچه شبیه گنده لات محله پر از خط و خیط شده بود! چانه، زیر چشم، بالای پیشانی و یک رد بزرگ کنار سرش که دیگر روی آن مو در نمی‌آید!

هرچند این داستان‌ها برای تجدید خاطره بد نیست اما مهم‌ترین تاثیر امیر پارسا این‌ها نبود!

آگاهی من از دوران کودکی و رفتار والدینم محدود به خاطرات و داستان‌هایی بود که خودشان یا اطرافیان تعریف می‌کردند و من نمی‌توانستم تمام وقایع را بی‌طرفانه ببینم. اما با آمدن امیر پارسا توانستم نحوه‌ی تربیت پدر و مادرم را با اختلاف چند ساله و رفتارهای مشترک خواهر و برادرها که در نتیجه‌ی این تربیت بود را ببینم. وقتی به خودم نگاه می‌کنم بزرگ شدن امیر پارسا همزمان با دوران نوجوانی من یکی از نقاط عطف در منحنی رفتار من بوده و هست و خوانش کتاب‌های روانشناسی را برایم تکمیل می‌کرد و می‌کند. [شعار تبلیغاتی صاایران، هر روز بهتر از دیروز در تمام شئونات زندگی‌م عمیقا تاثیر گذاشته بود! :))]
تجربه‌ی مجددا خواهر شدن، برای من همانند تمامی تجربه‌های بشری، آمیزه‌ای از درد، رنج، پختگی، تغییر و لذت بود.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۴۹ - مهمان ناخوانده(۱)

۳۰ خرداد ۱۴ سال پیش، دو ماه پیش از موعد، در حالی به دنیا آمد که از یک ماه قبل، جفت خشک شده و بچه تغذیه نشده بود و دکتر ۲۰ درصد احتمال می‌داد زنده بماند.(پیدا کنید پرتقال فروش را!) این بازو ماژیکیِ عزیز - لقبی که به خاطر باریکی بازویش به اندازه‌ی یک ماژیک گرفته بود - سر و کله‌اش یهویی(!) بعد از دو دختر نوجوان پیدا شد. باید مهرماه به دنیا می‌آمد و تا لحظه‌ی قبل از تولد، «امیر آرین» خطاب می‌شد اما خردادماه به این دنیا قدم نهاد و بعد از تولد، امیرپارسا نامیده شد. دکتر به پدرم گفته بود ۲۰ درصد احتمال دارد زنده بماند و احتمالا به همین خاطر او در آخرین لحظات اعلام نام به مأمور ثبت احوال، احساساتی شده و نام مورد علاقه‌ی مادرم – پارسا – را در شناسنامه گذاشته بود. پدرم علاقه‌ی خاصی به نام امیر دارد و به نظرش امیر می‌تواند سر هر اسمی بنشیند و تازه ابتکاری هم باشد! در نتیجه نام کامل او امیر پارسا شد.

بگذارید برویم کمی عقب‌تر، قبل از به دنیا آمدنش. مادرم دانشجوی ترم آخر ادبیات فارسی بود و با نمرات ۱۹ و ۲۰ درس‌هایی با میانگین کلاسی ۱۲ و ۱۳ را می‌گذراند. ذکر خیر کارها و سخت‌گیری‌هایش در نوشته‌های قبلی گذشته. علاوه بر اینکه در آن دوران وضعیت روحی خیلی بدی بر تمامی اعضای خانواده حاکم بود، تا لحظاتی قبل از بالا رفتن فشار مادرم، در مثلا ۷ ماهگی – ۶ ماهگی واقعی – هنوز مادرم مثل ماه اول حالت تهوع داشت و هربار حس می‌کرد لِنگِ آقازاده تا حلقش بالا می‌آید و بعد دوباره قورتش می‌دهد، می رود پایین! ۳۰ خرداد بی‌دلیل فشار خون مادرم به ۲۵ می‌رسد و دکتر برای حفظ جانش، چاره‌ای نمی‌بیند مگر اینکه بچه را بیرون بیاورد. چه زنده و چه مرده! همین بالا رفتن فشار مادرم باعث نجات بازو ماژیکی می‌شود.

این بازو ماژیکیِ ۱.۵ کیلوییِ ۴۲ سانتی که وقتی به دنیا آمد، سیاه شده بود و هنوز موهای دوران جنینی‌اش نریخته بود، حتی نا نداشت گریه کند! یک صدای ریز می‌آمد و گوله گوله اشک! نفس که می‌کشید وسط سینه‌اش به تخته‌ی پشتش می‌چسبید و برمی‌گشت سرجایش! یک کف دست و خورده‌ای که حالا لندهوری شده برای خودش ما شاء الله، یک ماه در nicu - آی‌سی‌یوی مخصوص کودکان – بستری بود و مادرم هر روز می‌رفت بیمارستان میلاد می‌دیدش و برمی‌گشت. تا مدت‌ها قدرت مکیدن هم نداشت، در نتیجه علاوه بر سرم، شیر خشک مخصوص کودکان نارس به او می‌دادند و مادرم غیر از غصه خوردن در آن دوران کاری از دستش برنمی‌آمد.

اگر بخواهم از وضعیت سلامتی‌اش در آن دوران بگویم، خوشبختانه یا متاسفانه فقط دریچه‌ی معده‌ی امیرپارسا کال مانده و نرسیده بود، در نتیجه در nicu یک طرف دستگاه که زیر سرش بود را بلندتر گذاشته بودند چون دریچه‌ی معده‌اش بعد از خوردن بسته نمی‌شد و اگر در این حالت - که سرش بالاتر از بدنش باشد - نگه نمی‌داشتند، عین همان شیری که خورده بود از دهان و بینی‌اش بیرون می‌ریخت، تاکید می‌کنم عین شیر، نه پنیرش! مثل پارچ کج شده!

هنوز یک هفته نشده، این خلقت خدا که نا نداشت گریه کند، ما تحت خود را تکان می‌داد و از بالای آنکاباتور – معادل فرانسوی دستگاه شیشه‌ای که بچه‌ها را درونش نگه می‌دارند تا برسند! – مثل سرسره لیز می‌خورد پایین دستگاه و گریه می‌کرد. پرستار می‌بردش سر جایش و دوباره روز از نو، روزی از نو. پرستار بخش همان موقع خاطرنشان کرد که این زلزله‌ای خواهد شد. علاوه بر این چون دست‌ها و پاهایش دیگر جای سالمی برای گرفتن رگ و زدن سرم را نداشت از سرش رگ گرفته بودند و او چند بار سرم را از سرش کنده بود! در نتیجه در فیلم و عکس‌هایی که از او در بیمارستان دیدیم دست‌هایش را با آن توری‌هایی که باند را روی زخم سر نگه می‌دارد بسته بودند! گفتم فیلم یادم آمد که از امیر پارسا ساعت ۱۲ شب در بیمارستان فیلمی داریم که مثل جغد چشم‌هایش باز است و دوربین را با سرش دنبال می‌کند! حس و حالش مثل کسی بود که نمی‌تواند با زبان حرف بزند و حرف حرف، از چشم‌هایش ساطع می‌شد. من هنوز هم چنین هشیاری را در بچه‌ی تازه متولد شده ندیدم و متقاعد شدم که این هشیاری علاوه بر هوش مربوط به دوران جنینی است که باید در شکم مادر می‌گذرانده و الان در دستگاه می‌گذراند. در نتیجه خانم‌های عزیز از وقتی جواب آزمایش بارداری‌تان مثبت شد، بچه را یک آدم عاقل و بالغ تصور کنید که از درونیات شما هم باخبر است. یک همچین هیولایی!
وقتی خانه آمد باید دمای اتاق روی ۳۰ درجه نگه‌داشته می‌شد و یک گوش‌مان را در اتاق می‌گذاشتیم تا وقتی گریه می‌کند بفهمیم وگرنه امکان داشت از شدت ضعف و گریه تلف شود! تا ۶ ماهگی وقتی می‌خواستیم بلندش کنیم باید گردنش را نگه می‌داشتیم و بعد از شیر خوردن صبر می‌کردیم عملیات هضم غذا توسط معده‌ی والاحضرت تمام شود وگرنه پارچ برگشته! خوشبختانه من از بوی بچه و پنیر طبیعی محصول معده‌ی مبارک خیلی خوشم می‌آید وگرنه به من سخت می‌گذشت.
اتفاقاتی که در فاصله‌ی صفر ۶ سالگی امیرپارسا افتاد، من را متقاعد کرد که وقتی خدا بخواهد و به قول معروف عمر کسی به دنیا باشد،‌ می‌ماند؛ حتی اگر بند حیات به قدرِ مو، باریک شده باشد!

فردا بیشتر درباره‌ی این معجزه‌ی خداوندی می‌نویسم!


۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۴۸ - کدوم کلاسو برم؟

امروز وقتی برنامه‌ی کلاس‌های تابستونی فرهنگسرای ارسباران و رسانه رو دیدم ذوق کردم و برنامه رو با دقت نگاه کردم ببینم از کدوم کلاسا خوشم میاد. در حالی که چند بار ساعت کلاسا رو توی برنامه‌ی روزانه‌م تصور کردم و حساب کردم که اگه بخوام از سر کار بیام خونه و ماشین بردارم و به کلاس برسم باید چه ساعتی از سر کار راه بیفتم، به شوهرْآقا گفتم به نظرت کدوم کلاسو برم؟ و برگه‌ای که روش سه تا کلاس در حوزه‌های ادبی و تصویرگری نوشته بودم رو بهش دادم. قبل از اینکه ببینه چه کلاس‌هایی‌ه، گفت: داداش اون قدیما بود که تابستونا مدرسه نمی‌رفتیم، یه زمانی به نام اوقات فراغت داشتیم، الان کل سال رو می‌ریم سر کار! حرفش درست بود ولی از اوایل خرداد، با روشن کردن کولر حس تابستون سراغم میاد و دیگه دست خودم نیست!

قبل از اینکه توی دوران دبیرستان، مدرسه برامون کلاس تابستونی بذاره، اوقات فراغت من اینطوری بود که هنوز مدرسه‌ها تموم نشده، مامانم برام کارت عضویت کتابخونه می‌گرفت که هفته‌ای یه کتاب بخونم. کارهایی که توی مدرسه یاد نمی‌گرفتیم و اغلب هنری بودند، توی لیست انتظار می‌موندن تا توی تابستون، کلاسش رو بریم و خلاصه مامانم مطمئن باشه وقتمون تلف نمی‌شه! فراغت به عقیده‌ی مامانم، فراغت از مدرسه بود و لزوما معنی راحتی و استراحت نمی‌داد. هرچند که از کنترل شدید و غلیظی که توی دوران مدرسه روی درسامون داشت و سر ۰.۲۵ یه طوری چونه می‌زد که بقیه سر ۵ نمره، ناراحتم ولی بابت اوقات فراغتم خوشحالم و ازش ممنونم. به عنوان یه آدمی که اواخر دهه‌ی سوم زندگی‌م رو طی می‌کنم ناراحتم از اینکه این فعالیت‌های فوق برنامه‌مون فقط منحصر به تابستون بود. مهارتایی که از این کلاسای تابستونی یاد گرفتم، بعدا خیلی بیشتر از درس توی زندگی‌م به دردم خورد.(دردِ رفتاری یا تفکری) البته هرچی زمان می‌گذره به آموزش این مهارتا توی مدرسه توجه بیشتری می‌شه خدا رو شکر ولی کاملا بستگی به مدرسه داره.

یادگیری به من حس خیلی خوبی می‌ده. حتی اگه خیلی کم باشه. برخلاف قبل، دیگه رسیدن به درجه‌ی استادی برام اهمیتی نداره. از تجربه کردن خوشم میاد و زندگی محدودتر از اینه که توی همه‌ی رشته‌ها بتونم به درجه‌ی استادی برسم. خیلیا به متخصص شدن توی یه رشته اعتقاد دارن ولی من تو این برهه چنین اعتقادی ندارم. یکم بخوام دقیق‌تر بگم،‌ همیشه دوست داشتم بتونم با همه‌ی آدما، موضوعی برای حرف زدن داشته باشم و بفهممشون. به جای اینکه اون بنده خدا توی گفتگو با من، مجبور بشه راجع به آب و هوا و مسائل تاکسی‌طوری حرف بزنه، تجربیاتش رو بگه و بتونیم تعامل کنیم. تعامل یعنی دونستن حداقل‌های موضوع.

باحالی زندگی اینه که یه تفکر کاملا درست و ثابتی وجود نداره که مجبور باشی از اول زندگی‌ت بگیری‌ش و به واسطه‌ی اون هیچ خطا و اتفاق بدی رخ نده. این یادگیری و حرکت و پویایی‌ه که نمی‌ذاره فکر آدم لجن ببنده. توی یادگیری و حرکت تدریجی، مراحل قبل پیش زمینه‌ی مرحله‌های بعد می‌شن. همین که به «سمتِ» اون چیزی که توی «اون موقع» «فکر می‌کنیم درسته» حرکت می‌کنیم به نظر من موفقیت حساب می‌شه. مهم نیست بعدا فکرمون عوض می‌شه یا به اون هدف نمی‌رسیم. تجارب لازم به آدم اضافه می‌شه. به نظر من آدما مساوی با عنوان شغلی‌شون یا مدرک تحصیلی‌شون یا جوایزشون نیستن؛ هرچند خوبن این چیزا، اما میزان تلاش و متحرک بودن آدما توی همه‌ی برهه‌های زندگی‌شون برای من ارزشمندتره.

خب این همه فلسفه بافتم، حالا کدوم کلاسو برم؟ :))

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰