مهمترین تاثیری که صد روز نوشتن متوالی توی زندگی من داشت این بود که لمس کردم پیوسته و متوالی انجام دادن کارها چقدر خوبه. هر روز بخشی از کار رو انجام میدی و بعد از چند روز خیلی خوب تموم میشه. بعد از اون تجربه، کارهای خونه، خوندن کتابها و هر کاری که در وهلهی اول به نظرم سخت و زیاد میآد رو به واحدهای کوچک روزانه تقسیم میکنم و بدون نگرانی و فکر کردن به اینکه از کی و کجای عالم عقب افتادم انجام میدم. دقیقا مثل نوشتن، وقتی چند روز میگذره و تموم میشه میگم ای ول کار انجام شد و اصلا نفهمیدم چطور گذشت! معجزهی مرور زمان!
این تجربه در کنار کتابهایی که این مدت توی موضوعاتی مثل شرم، کمالگرایی و محبت به همین شکل ذره ذره خوندم و ذره ذره نوت برداری کردم و ذره ذره تمرین کردم و اجازه دادم محتوا توی وجودم تهنشین بشه، بعد از عمل خیلی کمکم کرد.
پشت در اتاق عمل که بودم اذان میگفتن. حس خاصی نداشتم یعنی نمیدونستم قراره چی بشه. فقط میدونستم بعدش سِرُم میزنن! و بابت ناراحتی از این مسئله، داشتم اینایی که برای زیبایی، عمل میکنن رو قضاوت میکردم! واقعیتش این بود که یکم هیجان داشتم بدونم وقتی بیهوش میشم چی میشه! مثل خوابه؟ یا تاثیر دیگهای هم داره.
Photo By: John Towner
ساعتهای بعد از عمل با آرامش عجیبی سپری شد. برای من گذشت زمان بدون اینکه کار خاصی انجام بدم حس بهبودی میداد. نسبت به بدنم حس خاصی داشتم. سالها بود که با بدنم مثل ابزار برخورد کرده بودم. یه من ِ راننده درون بدنم بودم که فقط گاز میدادم! اما حالا تمام حواسم به خودم بود و بدنی که تلاش میکرد هر ساعت بهتر بشه. اینکه ضعیف بودم و انرژیم فقط صرف بدنم میشد کمک میکرد متمرکز و آروم بمونم. گاهی که با دست راستم آروم آروم دست چپم رو ماساژ میدادم ناخودآگاه مطلبی راجع به Self Compassion یادم میاومد و خودم رو درک میکردم و برای خودم آرزوی سلامتی میکردم. راستش وقتی اولین بار راجع به این موضوع خوندم یکم برام عجیب و ناملموس بود اما واقعیت این بود که تاثیر مثبت عجیبی داشت. حداقل تاثیرش، آرامش ذهنی من بود که حس میکردم درک شدم ولی مطمئنم در روند بهبودم هم موثر بوده. گاهی دستهام رو بهم میدادم و این حس قدردانی رو از طریق دست چپم به دست راستم میرسوندم.
گفتگوی درونی، حرفهایی که خودآگاه یا ناخودآگاه به خودمون میزنیم خیلی مهمه. هنوز دقیق نمیدونم چطور میشه فهمید چی به خودمون میگیم ولی توی این مورد خاص، قبلا گفتگوی درونیم موقع بیماری، متوقعانه تقاضای بهبودی سریعتر داشت و آمرانه خواهان کاهش درد بود.
/* در حاشیه */
یه سری کلمات انگلیسی به خاطر اینکه آدم توی کتاب یا فیلم راجع بهشون اطلاع پیدا کرده بار معنایی بیشتری برای آدم داره. مثلا الان من grateful رو بیشتر حس میکنم تا قدردانی! باید کلمات فارسی رو توی زمینهی مربتط بیشتر ببینم تا برام ملموستر بشه.
/* اتمام حاشیه */
مدتیه که دارم مفهوم استراحت و تفریح رو تمرین میکنم. تمرین چی؟ اینکه وقتی استراحت یا تفریح میکنم فقط متمرکز روی استراحت یا تفریح باشم و به این فکر نکنم که چقدر کار انجام نداده دارم.(با توجه به اینکه استراحت و تفریح برای احیای نیروی جسمی و ذهنی بهم کمک میکنه که بتونم کارهام رو بهتر انجام بدم). چیزی که کمکم کرد این بود که درک کرده بودم ارزش وجودی من به کارهایی که انجام میدم یا نمیدم نیست. یه آدم وقتی به دنیا میآد و زنده است یعنی ارزشمنده. دیگه برای اثبات ارزش وجودیم به خودم و دیگران نمیجنگم و با این ذهنیت، کاری انجام نمیدم. راجع به این مسئله که موضوع یه کتاب فوق العادهست توی یه پست جداگانه مینویسم.(قول میدم! میخوام یه دید جامع بهتون بدم :ابر انسان وجودم در نقش استاد دانشگاه مثلا!)
راستش دلم نمیخواد که بگم چقدر ضعیف شدم یا کجام دقیقا چطور شده یا چقدر درد میکنه؛ توی اطرافیان و اینترنت راجع به عوارض عمل جراحی شنیدین حتما. برای من عمل جراحی مثل یه خاموشی موقتی بود که با پیش زمینههایی که داشتم ذهنم رو آروم کرد. حس میکنم این عمل در کنار همهی تاثیرهای مثبت یا منفی روی بدنم، روابطم رو با خودم و اطرافیان تغییر داده؛ هرچند این تغییر کم باشه یا حتی مدت کمی دوام بیاره اما زندگی به نظر من دقیقا یعنی بالا و پایینها. تجربه کردن، یاد گرفتن، نگهداشتن نقاط مثبت و استفاده از تجربهها و انرژیهای مثبت توی لحظات سخت و سرازیری زندگی بهترین روشیه که تا حالا یاد گرفتم.
در آخر هم دوست دارم از پدر، مادرم، همسرم و بدنم بابت همراهی و تلاششون برای بهبودی من تشکر کنم و از همهی شمایی که جویای احوالم بودید ممنونم.