- اگه پیشنهادی برای بهتر شدن عکسها یا عنوانهاشون دارید، حتما بگید.
- اگه اطرافتون آدمهای تریتوریطوری(!) دارید درکشون کنید چون حتما یه روزی این حساسیتشون به کارتون میاد ؛)
از اولش هم باهم خوب نبودیم. گاهی مجبور شدم تحملش کنم ولی هرچی میگذره بیشتر از هم فاصله میگیریم. با این روندی که من در پیش گرفتم ممکنه دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.
وقتی توی نوجوونی با مامانم آرایشگاه میرفتم، حس میکردم از در و دیوار آرایشگاه، تا قیچی و سشوآر قراره بهم هجوم بیارن! آرایشگاه از مکانش گرفته تا آرایشگر و بقیهی کارکنانش طوری با جنس زن و زیبایی برخورد میکردن که انگار آرایشگاه نه جای آرایش و پیرایش که خلقت دوبارهست! درک نمیکردم چرا یه خانم باید انقدر خود طبیعیش رو تغییر بده. اون زمان ما هم رسم نبود دختر تا قبل از ازدواج ابروهاش رو برداره یا موهاش رو رنگ کنه. در نتیجه به خودم وعده دادم که بالاخره یه روزی این کارها رو درک میکنم.
توی دوران دانشگاه وقتی چند نفر ازدواج کردند و ابروهاشون رو مرتب کردند، انقدر تغییر کرده بودن که باور نمیشد! تصمیم گرفتم تا اون وعده وعیدها رو تجربه کنم. من ابروی نسبتا مرتبی دارم. قسمت نامرتبش فقط چندتا موی پراکندهی خاکستریه که معمولا به چشم نمیاد! بار اول، رفتم آرایشگاه و برای آرایشگر محترم توضیح دادم که ابروهای پراکنده رو اگه زیاد دست ببری توش مثل نخ باریک میشه و من خوشم نمیاد. چند تا موی اضافه این اطراف هست، بِکَن ببینیم! گفت: حلّه! بخواب!
یکی، دو تا، سه تا، پنج تا، ده تا کَند، گفتم باریک نشهها! گفت نه حله! یکی، دو تا، سه تا، پنج تا کَند گفتم: بسه! بلند شدم نشستم دیدم نازک شده! گفت: ابروهات پراکندهست اگه بخوای مرتب باشه نازک میشه!
با چشمهام بهش فحش دادم و این گذشت.
دفعهی بعد هم با اینکه سراغ آرایشگر دیگهای رفتم و بیشتر پول دادم همون سناریو تکرار شد! تا اینکه برای عروسی یکی رو پیدا کردم که اطلاعات زیباییشناسانهش یکم بیشتر بود و نتیجهی کارهاش هم این رو نشون میداد. ابروهام رو برای عروسی دقیقا همون مدلی که میخواستم برداشت؛ طبیعی و پهن! وقتی برگشتم خونه، مامانم گفت: چه خوب شدی! چقدر گرفت؟
گفتم: ۱۰۰ تومان(۴ سال پیش)
گفت: صَـ د هِـ زار تومن دادی که چی کار کنه؟
گفتم: که ابروهامو بر نداره!
بعد از عروسی دیگه هیچ وقت به خاطر برداشتن ابروهام، آرایشگاه نرفتم. با خودم گفتم خب آدم حسابی، خودت همون چهار تا تار مو رو بردار!
کم کم از ابرو شروع شد! متوجه شدم توی YouTube پر از ویدئوهایی از کارهای مختلف آرایشگریه که آدمها روی سر و صورت خودشون آموزش میدن. اوایل با وسواس بیشتری کار میکردم. با خط کش و علامت گذاشتن، محاسبه میکردم کدوم تار موها رو باید بردارم و کم کم چشمی پیش رفتم.
موهام رو بیشتر وقتها آرایشگاه کوتاه میکردم اما بعد از ماجرای ابرو با اعتماد به نفس سراغ موهام هم رفتم! چون فهمیده بودم مو رشد میکنه، خیلی زود! [و خوشبختانه ما خیلی مهمونی زنونه و دوستانه و ... نداریم!]
اولین بار سرم رو دولا کردم و یه خط صاف قیچی کردم. در نتیجه موهای جلو کوتاهتر و هرچی به سمت عقب میرفتی لایه لایه بلندتر میشد! توی ویدئو دیده بودم که وقتی سرم رو بلند میکنم هم باید چند جا رو کوتاه کنم. نتیجه خیلی قابل قبولتر از اون چیزی بود که فکر میکردم! از این تجربه و ریسکی که کرده بودم، خیلی خوشحال بودم. تنها دلیلی که بعد از اون کوتاهی موهام رو به آرایشگاه سپردم قسمت تمیزکاریش بود. کوتاهی مو با کلی خرده مو همراهه که واقعا تمیز کردنش از حوصلهی من خارجه.
بین ویدئوهایی که میدیدم مدلی از رنگ کردن مو بود که بهش بالیاژ میگن؛ یه مدل از هایلایت رنگ کردنه که اولین بار توی دههی ۸۰ میلادی توی فرانسه مد شده و هنوز هم بعضیها انجام میدن. توی این مدل موها یکدست از ریشه رنگ نمیشن. از فواصل مختلف از ریشهی مو به سمت پایین رنگ میشن و پایین مو یکدست رنگ میشه! هم ریشهی مو رنگ نمیشه و آسیب نمیبینه، هم زیباییش به اینه که به صورت پراکنده رنگ بشه و خب این کاملا مناسب من بود که داشتم تجربه میکردم.
اگه بخوام این تجربهها رو خلاصه کنم، از دو جنبه برام مفید بود:
یکم. تجربهی جدید کسب کردم و تجربه کردن همیشه همراه با سختی و البته لذته. وقتی نوشتهی روز ۸۰ رو مینوشتم به این فکر میکردم که من خیلی از چیزها رو از اینترنت یاد گرفتم. به نظرم تسلط نسبی به زبان انگلیسی برای خوندن متون و دونستن اصول اولیهی کار با اینترنت برای یاد گرفتن هر چیزی که دوست داریم و لازم داریم یاد بگیریم، واقعا واجبه!
دوم. علیرغم اینکه فکر میکنم زیبایی طبیعی برای صورت من قشنگتره ولی نقطهی مقابلش یعنی دست بردن توی این زیبایی رو هم تجربه کردم و فکر میکنم اینطوری نظرم پختهتر شده.
شاید عارفانه این باشه که بگیم همهی آدمها به هر شکلی هستند، خلقت خداوند و زیبا هستند.
زیبایی توی نگاه آدمهاست و مد هم بر همین اساس به وجود اومده و هست. انواع مدلهای لباس وقتی یه جور دیگه بهشون نگاه شده، قشنگ دیده شدن و مردم از اونها استفاده کردن.
نظرات پست دیشب [که تا این لحظه فرصت نکردم جواب بدم] خیلی جالب بود. یعنی درست خلاف تصور من بود! موقعی که داشتم پست قبل رو مینوشتم فکر میکردم داستانهای عامیانه کلا دیگه جذاب نیست! و باز به خودم یادآوری کردم که کلماتِ «همه» و «کلا» غلطه! هزار بار.
اگر دوست داشتید قصهی کامل آه رو توی این لینک بخونید. [فضای قابل کلیک روی لینک به اندازهی یه جمله! همیشه جزو آرزوهام بوده!]
اما امروز.
توی فرهنگسرای ارسباران یه نمایشگاهی به نام آواز ریشهها بود. هنرمند محترم، آقای مشکور از ریشههای خشک در مناطق مختلف شمال و شرق کشور یه سری حجم با معنا به وجود آورده بود. باهاش صحبت کردم. از جنس آدمهایی بود که این روزها خیلی کم هستند. معدود آدمهایی که با گوش درون صدای طبیعت رو میشنون. صداهایی میشنون که بقیه نمیشنون. نه چون نمیتونن، چون نمیخوان که بشنون.
وقتی آدمی برای طبیعت شعور و احترام قائل باشه، خودش رو محور عالم ندونه و سعی کنه به طبیعت نزدیک بشه، خیلی چیزها یاد میگیره، از جمله قوی بودن. توی مناطق خشک ریشههای درختها انقدر پیچ و تاب خوردن تا از موانع عبور کردن و به آب رسیدن.
وقتی برای درخت شعور قائل باشیم، انقدر راحت جرئت قطع درخت رو به خودمون نمیدیم. چون نه تنها فرصت حیات رو از یه درخت گرفتیم، بلکه در روحیهی درختهای دیگه هم تاثیر گذاشتیم. اونها دیگه آزادانه رشد نمیکنن، چون حقیر شدن. چون برای حفظ حیات مجبورن در محدودهی قواعد رفتاری آدمها رشد کنن وگرنه قطع میشن، هرچند نمود این شعور بیش از عمر آدم طول میکشه تا خودش رو نشون بده! اما نشون میده. درختهای خارج از شهر خیلی باشکوهتر، آزادهتر از درختهای توی شهر به نظر میان.
مدتها بود که فرصت گپ و گفتهایی این چنینی دست نداده بود. چند روزی بود که باطری ذهنم واقعا دشارژ شده بودم. روزمرهی ماشینی واقعا آدم رو پیر میکنه و حدود دو ساعت گفتگوی امروز واقعا منو به وجد آورد.
این الگوی «پایان شب سیه سفید است» برام خیلی تکرار شده و باور شده برام. مطمئنم برای همه همینطوره. البته همیشه این سفید است لزوما به معنای وقوع اتفاق خوشحال کننده و بر وفق مراد بودن اوضاع نیست! به معنی باز شدن راه تازه برای آدمه، چه عینی و چه ذهنی. تا قبلش آدم هی خودش رو به در و دیوار میزنه، اما بالاخره یه روز چشمش به در میافته، میگه: اِ در!
پ. ن. ۱. دوست داشتم خیلی مفصل در مورد امروز بنویسم اما دیر شده و مثلا فردا صبح باید زود بیدار شم. اینا شاید بهانه به نظر بیاد ولی واقعیت اینه که ذهنم درگیر حرفهای امروزه و داره یه ایدهای رو بسط میده، نمیتونم ازش بخوام که روی متن تمرکز کنه.
پ. ن. ۲. این یکی از کارهای این نمایشگاهه که من بیش از بقیه دوسِش دارم.