نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۱ مطلب با موضوع «چالش‌ها» ثبت شده است

روز ۸۶ - آواز ریشه‌ها

نظرات پست دیشب [که تا این لحظه فرصت نکردم جواب بدم] خیلی جالب بود. یعنی درست خلاف تصور من بود! موقعی که داشتم پست قبل رو می‌نوشتم فکر می‌کردم داستان‌های عامیانه کلا دیگه جذاب نیست! و باز به خودم یادآوری کردم که کلماتِ «همه» و «کلا» غلطه! هزار بار.
اگر دوست داشتید قصه‌ی کامل آه رو توی این لینک بخونید. [فضای قابل کلیک روی لینک به اندازه‌ی یه جمله! همیشه جزو آرزوهام بوده!]

اما امروز.

توی فرهنگسرای ارسباران یه نمایشگاهی به نام آواز ریشه‌ها بود. هنرمند محترم، آقای مشکور از ریشه‌های خشک در مناطق مختلف شمال و شرق کشور یه سری حجم با معنا به وجود آورده بود. باهاش صحبت کردم. از جنس آدم‌هایی بود که این روزها خیلی کم هستند. معدود آدم‌هایی که با گوش درون صدای طبیعت رو می‌شنون. صداهایی می‌شنون که بقیه نمی‌شنون. نه چون نمی‌تونن، چون نمی‌خوان که بشنون.
وقتی آدمی برای طبیعت شعور و احترام قائل باشه، خودش رو محور عالم ندونه و سعی کنه به طبیعت نزدیک بشه، خیلی چیزها یاد می‌گیره، از جمله قوی بودن. توی مناطق خشک ریشه‌های درخت‌ها انقدر پیچ و تاب خوردن تا از موانع عبور کردن و به آب رسیدن.
وقتی برای درخت شعور قائل باشیم، انقدر راحت جرئت قطع درخت رو به خودمون نمی‌دیم. چون نه تنها فرصت حیات رو از یه درخت گرفتیم، بلکه در روحیه‌ی درخت‌های دیگه هم تاثیر گذاشتیم. اون‌ها دیگه آزادانه رشد نمی‌کنن، چون حقیر شدن. چون برای حفظ حیات مجبورن در محدوده‌ی قواعد رفتاری آدم‌ها رشد کنن وگرنه قطع می‌شن، هرچند نمود این شعور بیش از عمر آدم طول می‌کشه تا خودش رو نشون بده! اما نشون می‌ده. درخت‌های خارج از شهر خیلی باشکوه‌تر، آزاده‌تر از درخت‌های توی شهر به نظر میان.
مدت‌ها بود که فرصت گپ و گفت‌هایی این چنینی دست نداده بود. چند روزی بود که باطری ذهنم واقعا دشارژ شده بودم. روزمره‌ی ماشینی واقعا آدم رو پیر می‌کنه و حدود دو ساعت گفتگوی امروز واقعا منو به وجد آورد.
این الگوی «پایان شب سیه سفید است» برام خیلی تکرار شده و باور شده برام. مطمئنم برای همه همین‌طوره. البته همیشه این سفید است لزوما به معنای وقوع اتفاق خوشحال کننده و بر وفق مراد بودن اوضاع نیست! به معنی باز شدن راه تازه برای آدم‌ه، چه عینی و چه ذهنی. تا قبلش آدم هی خودش رو به در و دیوار می‌زنه، اما بالاخره یه روز چشمش به در می‌افته، می‌گه: اِ در!

پ. ن. ۱. دوست داشتم خیلی مفصل در مورد امروز بنویسم اما دیر شده و مثلا فردا صبح باید زود بیدار شم. اینا شاید بهانه به نظر بیاد ولی واقعیت اینه که ذهنم درگیر حرف‌های امروزه و داره یه ایده‌ای رو بسط می‌ده، نمی‌تونم ازش بخوام که روی متن تمرکز کنه.

پ. ن. ۲. این یکی از کارهای این نمایشگاهه که من بیش از بقیه دوسِش دارم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۸۵ - یکم داستان عامیانه

امشب داشتم ادبیات داستانی عامیانه رو نگاه می‌کردم که یه قصه رو انتخاب کنم و برای کلاس ببرم. گفتم یه خلاصه و مثالی هم اینجا بنویسم.

داستان‌های عامیانه جزئی از فرهنگ یه ملت‌ه و از تخیل‌ها و باورهای اون‌ها ریشه می‌گیره.
یه سری ویژگی‌ها/عناصر کلی دارن:
۱. ابهام در زمان و مکان دارن، معلوم نیست این داستان کجا بود و در چه زمانی اتفاق افتاده.
۲. انواع مختلفی از جادو و جادوگری و چیزهای غیرعادی در اون دیده می‌شه.
- تغییر شکل طاهری با استفاده از جادو
- پرواز با استفاده از جادو
- طلسم
- تغییر شرایط جوی
- دیو
- پری
- جانوران مرموز
- گیاهان خاص
۳. استفاده‌ی خاص از عناصر اربعه

این یه بخشی از یه قصه‌ی عامیانه‌ست:

[ابتدای داستان رو به دلیل طولانی بودن حذف کردم]
دختر خواست گلی بچیند، اما دستش نرسید. جوان دست دراز کرد گل را بچیند، دختر دید زیر بغل جوان پری چسبیده. دست برد و پر را کند. ناگهان هوا تیره و تار شد و دختر بیهوش افتاد بر زمین. وقتی چشم باز کرد دید از آن باغ خبری نیست و جوان هم مرده است.
دختر آه کشید. آه آمد. دختر گفت: «یک دست لباس سیاه برایم بیار.»
آه رفت برایش لباس سیاه آورد. دختر سراپا سیاه پوشید. نشست بالا سر جوان و آن قدر گریه کرد که خسته شد. به آه گفت: «من را ببر بازار بفروش.»
آه او را به بازار برد و فروخت. دختر دید صاحب خانه‌اش ماتم زده است. از علتش پرسید. گفتند: «خانم این خانه سال ها پیش یک بچه اژدها زاییده و آن را انداخته تو زیر زمین. اژدها روز به روز بزرگتر می شود، اما خانم نه او را می‌کشد و نه می‌تواند به بقیه بگوید که اژدها زاییده.»
این گذشت تا یک روزی دختر به خانم خانه گفت: «خانم جان! من را جلوی اژدها بنداز.»
خانم گفت: «مگر عقل از سرت پریده؟»
دختر آن قدر اصرار کرد که زن کلافه شد و آخر سر قبول کرد.
دختر گفت: «من را بگذارید تو کیسه چرمی؛ درش را محکم ببندید و بندازید جلو اژدها.»
دختر را همان طور که خودش گفته بود انداختند جلو اژدها. اژدها به کیسه نگاهی کرد و گفت: «دختر! زود از جلدت بیا بیرون تا بخورمت.»
دختر گفت: «چرا تو از جلدت در نیایی و من در بیایم؟»
اژدها گفت: «سر به سر من نگذار؛ زود بیا بیرون.»
دختر گفت: «تا تو در نیایی من در نمی‌آیم.»
دختر و اژدها آن قدر بگو مگو کردند که عاقبت حوصله‌ی اژدها سر رفت و از جلدش آمد بیرون و پسری شد مانند ماه.
دختر هم از کیسه درآمد و با پسر نشست به صحبت کردن.
مدتی که گذشت خانم خانه به کنیزهایش گفت: «بروید ببینید چه بلایی بر سر دختر بیچاره آمده.»
کنیزها رفتند با ترس و لرز نگاه کردند دیدند اژدها کجا بود! دختر مثل یک دسته گل نشسته و دارد با پسری مانند ماه صحبت می کند. تند برگشتند و آنچه را دیده بودند برای خانم تعریف کردند.
خانم خوشحال شد و گفت دختر و پسر را آوردند پیش او. خدا را شکر کرد و به آن ها گفت: «خوب است شما با هم زن و شوهر بشوید.»
دختر که می دانست دوای دردش جای دیگر است، گفت: «صبر کنید عده‌ام سر بیاید، آن وقت با هم عروسی می کنیم.»
بعد همین که دور و برش خلوت شد آه کشید. آه آمد. دختر گفت: «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت: «همان طور که دیده بودی خوابیده.»
دختر همراه آه رفت و نشست بالا سر شوهرش. مدتی قرآن خواند و گریه کرد و آخر سر به آه گفت: «من را ببر بفروش.»
[این داستان ادامه دارد ولی به دلیل طولانی بودن حذف کردم]
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۸۴ - دزد و عروسک

[این داستان برای تمرین داستان‌نویسی نوشته شده. باید از سه کلمه‌ی «دزد»، «عروسک» و «قطع برق» به گونه‌ای استفاده بشه که نقش محوری در داستان داشته باشن. اگر دوست داشتید شما هم بنویسید و به من هم خبر بدید، دوست دارم ایده‌های مختلف رو بخونم.]


صبح، از تابش مستقیم نور خورشید روی صورتش بیدار شد. هوای ماشین گرم و دم‌کرده بود. مرد از حالت خوابیده، نشست و پشت صندلی را به حالت عمودی بالا آورد. کسی در کوچه نبود. سریع از ماشین پیاده شد و خودش را روی سقف ماشین رساند. قبلا دوربین مداربسته‌ای را دیده بود که بیرون خانه را کنترل می‌کرد، اما می‌خواست مطمئن شود که داخل حیاط نیز دوربین دیگری وجود ندارد. اگر فقط دوربین بیرونی بود می‌توانست به یک زحمتی جلوی آن را بپوشاند ولی حالا دوربین دیگری را بالای در ورودی ساختمان دید که محدوده‌ی حیاط را در دیدرس خود داشت.
مرد سریع از روی سقف ماشین پایین آمد و دوباره درون ماشین رفت. برای آن‌که دیده نشود صندلی راننده را خواباند و دراز کشید. ساعدش را روی چشمش گذاشت و در فکر فرو رفت.
«خونه‌ی به این کوچکی این همه مراقبت برای چی می‌خواد؟ حالا باید یه جوری برق رو قطع کنم تا این دوربین‌ها از کار بیفته! اگه برم توی خونه از کنتور قطع کنم که ازم فیلم می‌گیره، مجبورم کابل برق رو از کوچه قطع کنم.
خیلی خطرناکه، اگه برق بگیردت چی؟ ولش کن، از خیرش بگذر!
حتما یه چیز با ارزشی توی این خونه هست که اینطوری ازش مراقبت می‌کنن دیگه!
چند وقت، خونه رو زیر نظر بگیر!
باشه بابا اه!»
وقتی کشمکش درونی‌اش تمام شد، حس کرد گرسنه است. از ماشین پیاده شده و به سمت مغازه‌ی بقالی همان حوالی رفت. صاحب مغازه تازه کارش را شروع کرده بود و قفسه‌های چیپس را از داخل مغازه به بیرون می‌آورد.
مرد در حالی که به سمت مغازه حرکت می‌کرد، باز شدن در پارکینگ توجهش را جلب کرد. ماشینی از خانه بیرون آمد و منتظر شد تا در خانه بسته شود.
حالا آن‌قدر به مغازه نزدیک شده بود که صدای صاحب مغازه را می‌شنید. صاحب مغازه گفت: «آقای امینی رو می‌شناسید؟ خونه‌ی باحالی داره. یه خونه‌ی هوشمنده. دوربین‌ها و حس‌گرهای حرکتی و لامپ‌ها و کلی از وسایلش رو می‌تونه از راه دور با اینترنت چک کنه و روشن و خاموش کنه. من همیشه آرزو داشتم جای آقای امینی باشم و یه همچین دم و دستگاه و تکنولوژی‌ای داشتم. بهش گفتم همه‌ی خریدهاشو خودم میارم تا بعضی وقتا برم تو خونه‌ش سرک بکشم!»
صاحب مغازه آه بلندی کشید و در حالی که به سمت داخل مغازه می‌رفت، گفت: «یه مغز هوشمند تو خونه‌ش داره که وقتی وارد می‌شی، به انگلیسی یه چیزهایی می‌گه. من فقط از بین حرف‌ّهاش یه کلمه‌ی «حسن» رو متوجه شدم.»
مرد همانطور که با یک شیر و کیک از مغازه خارج می‌شد، با خودش فکر کرد:
«پس حتما باید برق رو قطع کنم تا همه چی از کار بیفته!
اگه برق اضطراری داشت چی؟
برق رو قطع می‌کنم اگه چراغ حیاط دوباره روشن شد یعنی برق اضطراری داره. نمی‌رم تو.»
تا عصر سعی کرد بیرون از ماشینش آفتابی نشود. حوالی ساعت ۶ صاحب‌خانه با ماشینش برگشت ولی ماشین را داخل پارکینگ نبرد. بعد از گذشت حدود یک ساعت با یک چمدان کوچک از در خانه خارج شد و رفت.
مرد حدس زد صاحب‌خانه به سفر رفته و سعی کرد حواسش را جمع کند و پنجره‌ی خانه را زیر نظر داشته باشد تا ببیند هنوز کسی در خانه هست یا خیر. بعد از غروب آفتاب، پرده‌ی خانه‌ی بدون آن‌که کسی پشت پنجره باشد، روی پنجره کشیده شد و چراغ اتاق روشن شد.
مرد بعد از غروب آفتاب رفت و حدود ساعت ۱۰ شب با تجهیزات برق‌کاری که از دوستش قرض گرفته بود، برگشت. تا بعد از ساعت ۱۲ صبر کرد آب‌ها از آسیاب بیفتد و کوچه خلوت شود. بعد کفش و دستکش مخصوص را پوشید، آرام از تیر برق بالا رفت و با انبر مخصوص کابل برق را به زحمت قطع کرد. خانه در خاموشی مطلق فرو رفت.
سریع از تیر برق پایین آمد و داخل ماشین خزید. دستکش و کفش را در ماشین گذاشت و سعی کرد به خودش مسلط باشد. باید هرچه سریع‌تر کار را تمام می‌کرد چون ممکن بود صاحب‌خانه نگران شود و برگردد. کفش‌هایش را در ماشین گذاشت تا دویدنش صدای کمتری تولید کند.
ماشینش را کنار دیوار خانه برد، از روی سقف ماشین روی دیوار پرید و سریع خودش را به داخل ساختمان رساند. درِ خانه یک درِ قدیمی بود که جلوی آن یک نرده‌ی آهنی کشیده شده بود. نفس راحتی کشید و با سیمی که سرش را پیچانده بود مشغول باز کردن قفل نرده بود. با این قفل‌ها آشنا بود، در سرقت‌های قبلی از این قفل‌ها زیاد باز کرده بود. باید سر پیچیده‌ی سیم را در جای مناسبی می‌انداخت و می‌چرخاند. خیلی زود توانست قفل نرده و درِ خانه را باز کند و داخل خانه برود.
سیاهی مطلق بود. چراغ قوه‌اش را روشن کرد. دو چشم به او نگاه می‌کردند. با صدای هیِ بلندی عقب رفت ولی سریع دستش را مقابل دهانش برد تا در آن سکوت شب، کسی متوجه نشود. وقتی خوب نگاه کرد یک عروسک بود که درست روی مبل راحتی مقابل در نشسته بود. خیالش راحت شد و به داخل خانه رفت.
به هر یک از درها و پنجره‌ها یک جسم بیضی سفیدرنگ چسبیده بود. از توضیحات صاحب بقالی حدس زد این‌ها دوربین و ... هرچه فکر کرد یادش نیامد که صاحب مغازه گفت این‌ها دوربین و چه هستند. خانه‌ی معمولی‌ای بود و در آن تاریکی چیز غیر معمولی به نظر نمی‌آمد. وقتی دوباره از جلوی عروسک رد شد، صدایی میخکوبش کرد. «سلاااام، من آنا هستم، اسم تو چیه؟»
برگشت. عروسک را دید که سرش را به سمت مرد چرخانده و چشمانش برق می‌زند! نزدیک بود سکته کند. حرکت قطرات عرق را روی پشتش حس می‌کرد. سعی کرد به خودش مسلط باشد. یک عروسک که این‌قدر ترس نداشت. خیلی از عروسک‌ها حرف می‌زنند. فقط کافی بود باطریش را دربیاورد. وقتی عروسک را بلند کرد چشمان عروسک خاموش شد. تن عروسک یک تن پنبه‌ای و نرم بود. جایی نداشت که نشان دهد این عروسک با باطری کار می‌کند. با خودش فکر کرد خستگی و استرس، خیالاتی‌اش کرده است.
عروسک را روی مبل رها کرد و سراغ اتاق‌ها رفت. چیز با ارزش زیادی پیدا نکرد. یک ساعت مردانه و دو سه تا سکه‌ی گرمی تمام چیزی بود که بابت آن همه وقت و استرس نصیبش شده بود. کلافه از اتاق خارج شد. دوباره صدای عروسک او را میخکوب کرد. «کجا رفته بودی؟»
عروسک را برداشت. دوباره چشمان عروسک برق زد. «تو دزدی؟»
مرد با ترس عروسک را روی مبل انداخت. «نکنه این همون چی چیِ هوشمندیه که اون می‌گفت. این که نه به برق وصله نه باطری داره! چطوری حرف می‌زنه. از کجا فهمید من دزدم؟ نکنه چشماش برق می‌زنه نور می‌ندازه که صورت منو ببینه بفرسته برای پلیس! اگه اینجا بمونه حتما دستگیر می‌شم.» عروسک را از روی مبل برداشت و داخل کوله پشتی‌اش انداخت. بعداً در روشنایی و آرامش می‌توانست آن را بررسی کند.
با سرعت از خانه خارج شد. کوله پشتی را روی صندلی عقب ماشین انداخت و راه افتاد. پیچ کوچه را رد نکرده بود که دوباره صدای عروسک را شنید: «داری منو کجا می‌بری؟»
با خودش فکر کرد «این از کجا می‌دونه که من دارم فرار می‌کنم؟»
ماشین را چند خیابان آن طرف‌تر نگه داشت و چراغ داخل ماشین را روشن کرد. عروسک را از کوله‌اش در آورد و آن را با دقت وارسی کرد.
زمانی که نور داخل چشمان عروسک می‌افتاد می‌درخشید. هرچه بدن و دست و پای عروسک را فشار داد جز نرمی پنبه، چیزی حس نکرد. همانطور که چسب پشت بدن عروسک را باز می‌کرد دوباره صدای عروسک را شنید: «تو دزدی؟»
مرد با ناله‌ای عروسک را روی صندلی کنار راننده پرت کرد. شیشه‌ی ماشین را پایین داد و چند نفس عمیق کشید. برای چند دقیقه سرش را روی دستش که فرمان ماشین را گرفته بود، گذاشت.
سکوت محض بود. فقط گاهی صدای تکان خوردن پلاستیک آشغال می‌آمد که معلوم بود کار گربه است. سرش را از روی دستش برداشت. ماشین را توی دنده زد و راه افتاد. دوباره صدای عروسک را شنید: «داری منو کجا می‌بری؟»
با خودش فکر کرد :حتما عروسک یک ردیابی چیزی داره که متوجه حرکت می‌شه. یعنی ممکنه مسیر رو توی مغزش نگه داره و برای پلیس بفرسته؟ اینطوری که دستگیر می‌شم.»
با سرعت خیابان‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. آن‌قدر رفت تا خیالش راحت شد که حسابی از آن خانه دور شده است. نگاه زیر چشمی به عروسک انداخت. عروسک همانطور که آن را روی صندلی پرت کرده بود، وارونه روی صندلی افتاده بود. عروسک را برداشت و بدون آن‌که نگاه کند، به بیرون پرت کرد.
نفس راحتی کشید و خیالش راحت شد که دیگر عروسک محل او را نمی‌داند. تازه یادش آمد که این چند روز چقدر معطل این خانه شده و حالا با چندرغازی برگشته است.
باد خنکی به صورتش می‌خورد. داخل کوچه‌ای پیچید که خانه‌اش در آن بود. ماشین را پارک کرد. هنوز سوئیچ را از جایش درنیاورده بود که دوباره صدای عروسک میخکوبش کرد: «تو دزدی؟»

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰