نظرات پست دیشب [که تا این لحظه فرصت نکردم جواب بدم] خیلی جالب بود. یعنی درست خلاف تصور من بود! موقعی که داشتم پست قبل رو مینوشتم فکر میکردم داستانهای عامیانه کلا دیگه جذاب نیست! و باز به خودم یادآوری کردم که کلماتِ «همه» و «کلا» غلطه! هزار بار.
اگر دوست داشتید قصهی کامل آه رو توی این لینک بخونید. [فضای قابل کلیک روی لینک به اندازهی یه جمله! همیشه جزو آرزوهام بوده!]
اما امروز.
توی فرهنگسرای ارسباران یه نمایشگاهی به نام آواز ریشهها بود. هنرمند محترم، آقای مشکور از ریشههای خشک در مناطق مختلف شمال و شرق کشور یه سری حجم با معنا به وجود آورده بود. باهاش صحبت کردم. از جنس آدمهایی بود که این روزها خیلی کم هستند. معدود آدمهایی که با گوش درون صدای طبیعت رو میشنون. صداهایی میشنون که بقیه نمیشنون. نه چون نمیتونن، چون نمیخوان که بشنون.
وقتی آدمی برای طبیعت شعور و احترام قائل باشه، خودش رو محور عالم ندونه و سعی کنه به طبیعت نزدیک بشه، خیلی چیزها یاد میگیره، از جمله قوی بودن. توی مناطق خشک ریشههای درختها انقدر پیچ و تاب خوردن تا از موانع عبور کردن و به آب رسیدن.
وقتی برای درخت شعور قائل باشیم، انقدر راحت جرئت قطع درخت رو به خودمون نمیدیم. چون نه تنها فرصت حیات رو از یه درخت گرفتیم، بلکه در روحیهی درختهای دیگه هم تاثیر گذاشتیم. اونها دیگه آزادانه رشد نمیکنن، چون حقیر شدن. چون برای حفظ حیات مجبورن در محدودهی قواعد رفتاری آدمها رشد کنن وگرنه قطع میشن، هرچند نمود این شعور بیش از عمر آدم طول میکشه تا خودش رو نشون بده! اما نشون میده. درختهای خارج از شهر خیلی باشکوهتر، آزادهتر از درختهای توی شهر به نظر میان.
مدتها بود که فرصت گپ و گفتهایی این چنینی دست نداده بود. چند روزی بود که باطری ذهنم واقعا دشارژ شده بودم. روزمرهی ماشینی واقعا آدم رو پیر میکنه و حدود دو ساعت گفتگوی امروز واقعا منو به وجد آورد.
این الگوی «پایان شب سیه سفید است» برام خیلی تکرار شده و باور شده برام. مطمئنم برای همه همینطوره. البته همیشه این سفید است لزوما به معنای وقوع اتفاق خوشحال کننده و بر وفق مراد بودن اوضاع نیست! به معنی باز شدن راه تازه برای آدمه، چه عینی و چه ذهنی. تا قبلش آدم هی خودش رو به در و دیوار میزنه، اما بالاخره یه روز چشمش به در میافته، میگه: اِ در!
پ. ن. ۱. دوست داشتم خیلی مفصل در مورد امروز بنویسم اما دیر شده و مثلا فردا صبح باید زود بیدار شم. اینا شاید بهانه به نظر بیاد ولی واقعیت اینه که ذهنم درگیر حرفهای امروزه و داره یه ایدهای رو بسط میده، نمیتونم ازش بخوام که روی متن تمرکز کنه.
پ. ن. ۲. این یکی از کارهای این نمایشگاهه که من بیش از بقیه دوسِش دارم.