بعد از ۶۰ سال زندگی مشترک، بازم میگه خانم تو سایه راه برو!
بعد از عمری که با این پاهای علیلمون میریم پیادهروی، یه پلاستیک نمیذاره دست بگیرم، میگه دستات ظریفه وا میره! حالا هر دو قدم باید با این بدن وامونده دولّا شم عصاشو از زمین بدم دستش؛ عصا رو نمی تونه نگه داره!
هی میگم مرد زشته به خدا! نکن! وسط خیابون بلند بلند آهنگ میخونه! اینقدر که این مرد از من انرژی میگیره، پیادهروی با این عصا منو خسته نمیکنه!
میگه خوبه پولدارم، سرمو بذارم زمین، همش مال تو میشه! منم گفتم اوره جون خودت مثل پول شیر دادن بچه! لیتری به دلار! هنوز بچه نداشتیم قول داد که میده! نکه ندهها! حالا پول نمیده اما دست خریدش خوبه، فقط کافیه 4 تا چشم بگی و دو دقه ای دست به کمر شی، قری بدی براش! رفته یه چیز خوب برات خریده!
پدر صلواتی از جوونی همینطور بود! هنوز عقدمونو نخونده بودن که به رقصیدن دور درخت توت فک میکرد، «دستتو بگیرم ببرمت زیر درخت توت اینقدر بگردونمت تا سرت گیج بره»...
قدیما خونوادش تهرون نبودن، اومده بود تهرون درس بخونه! روزا همه کاری میکرد جز درس خوندن، شبا بیدار میموند درس فرداشو میخوند!
اولین بار تو مغازه ی دو کوچه بالاتر دیدمش! این مغازههه از صد سال پیش هر چی این عربدهکشها خونده بودنو صفحه گرامافونشو جمع کرده بود و اجاره میداد! نه که فک کنی منم مطربی و ایناها، نه! یه بار مجبوری یه برگ نبشته گذاشتم اونجا دوستم بیاد بگیره، اونم اونجا بود! رفیق مفیقاشم بودن!
از همون اول بهم نظر داشت پدر صلواتی! بعداً دیدم یکی دو خط تو برگم نوشته و خط زده!
این قیافهی به صلاحش منو گول زد، نکه فک کنی فقط چون باباش آخوند بود و به نظر خوب می اومد زنش شدما! نه بچه جون، کار ما کار دل بود! منم عاشقش شدم! هی بابام گفت دختر صب کن یه شوهر بهترت بدم...کور و کر شده بودم!
برعکس تموم کور و کری ها که طرف عاشق یه آدم یلّا قبا میشه، من درست عاشق شده بودم! یکم دیوونه بودا اما یه چیزایی داشت که ارزش دل دادن داشت! مثلا همین زبون نرمش که هنوز بعد 60 سال، بیش از نیم ساعت ازش دلخور نبودم!
هر وقت میخواست حرصم بده میگفت پشت تلفن صدات مثل مهری میشه! آخر مجبور میشد منتکشی کنه ازم، دلمو بدست بیاره! مهری، دختر همسایه بود که باهاش میرفتم مدرسه! بیغیرت آدرس خونهی همهی دخترای مدرسهمونو تو دفترش داشت! یه دفعه تو درشکه نشونم داد!