وقتی من توی لحظات احساسی فیلمها که بعضا شاد هستن هم گریه میکنم، حسین قبلا این رو به حساب احساساتی بودن من به عنوان یه خانم میذاشت و حال اینکه من در مواقع دیگه به نظر آدم در این حد احساسیای نمیام. برداشت خودم اینه که خودم رو ناخودآگاه در موقعیت میذارم و احساسات موقعیت رو دریافت میکنم. توانایی من در همدلی کردن با آدمها رو حسین وقتی فهمید که به طور اتفاقی تلویزیون روشن بود و یه فیلمی نشون میداد که یه زنی توی یه ماشین بدون ترمز گیر افتاده بود و پلیس میخواست که زن از شیشهی ماشین بپره روی ماشین پلیس و اینطوری نجاتش بده! توی اون لحظاتی که این صحنهها رو میدیدم قلبم انقدر تند و بلند میزد که فکر میکردم حسین هم میشنوه! چشمام گرد شده بود و دستهی مبل رو گرفته بودم و تمام عضلات بدنم سفت شده بود. وقتی فیلم به خاطر پیام بازرگانی قطع شد، چنان بهت زده بودم که حسین گفت فک کنم تو توی فیلم داشتی میپریدی روی ماشین!!
من با این گیرندهی حساس مجبورم کمتر آهنگ گوش بدم، کمتر فیلم ببینم. البته خیلی علاقهمند به آهنگ نیستم و سعی میکنم فیلمهایی رو ببینم که ارزش اینطور لرزه وارد کردن بهم رو داشته باشه. مثلا وقتی مستند «رویاهای دم صبح» ِ «مهرداد اسکویی» رو دیدم که دربارهی دختران نوجوان بزهکار بود، تا یه هفته احساس افسردگی و گناه بابت کشتن پدر/مادر شخصیتهای فیلم رو داشتم.
/* دارم حاشیه میرم! */
بابام و یکی از همکارانم شاید به همین خاطر که از فیلم بیش از حد تاثیر میگیرند، از دیدن فیلمهای غمناک خودداری میکنند. من اما از غم فرار نمیکنم، چون تصورم اینه که غم آدم رو رشد میده و بخصوص توی فیلم مستند به آدم، تابآوری و تحمل لحظات واقعی زندگی رو یاد میده. البته من از صحنههای کشت و کشتار فرار میکنم. یعنی اصلا نگاه نمیکنم! حتی کتک زدن رو. دیدن این لحظات ممکنه تابآوری آدم رو بالا ببره ولی به نظرم لزومی نداره آدم نسبت به صحنههای خشونتآمیز سِر بشه! اتفاقا باید حساس باشه!
گاهی توی برنامههای موبایل میچرخم و تبلیغ نشون میدن، کلی بازی جنگی و حمله به دیگران، غارت دیگران وجود داره که به طور ناخودآگاه داره آدمها رو نسبت به این مسائل سِر و بیتفاوت میکنه و بدتر از همهی اینها بازی اول شخصی بود که بازیکن نقش تکتیراندازی رو داشت که توی شهر میگشت و سر آدمهای معمولی رو هدف میگرفت، میکشت میرفت مرحلهی بعد!! این تبلیغ واقعا حالم رو بهم میزنه!
/* حاشیه تموم شد! */
این مدت به طور خاص روی دو تا کتاب متمرکز بودم. یکی از کتابها «انسان در جستجوی خویشتن» نوشتهی «رولومی» بود که دربارهی مسائل دنیای امروز، پوچی، تنهایی و اضطراب نوشته و اینکه چطور از این مسائل گذر کنیم و چطور خودمون رو پیدا کنیم. البته این امروزی که میگم مربوط به ۱۹۵۰ و خوردهای و هم عصر روانشناسهایی مثل اریک فرومه.
کتاب دیگهای که میخوندم، کتاب «گزینهی ب» بود که «شریل سندبرگ» یکی از مدیران فیسبوک نوشته و به بهانهی از دست دادن همسرش دربارهی چگونه گذراندن این دورانیه که غم و افسردگی شدید حاصل از یه اتفاق ناگوار مثل از دست دادن عزیزی، ابتلا به بیماریهای صعب العلاج، تجاوز و ... به آدم مسلط شده و حالا آدم باید طی مراحلی این دوران رو بگذرونه.
Photo by Sweet Ice Cream Photography
من تقریبا دو هفته حالم بد بود! در عین انجام چند پروژهی مورد علاقهم اول به پوچی رسیدم، کم کم دچار اضطراب و تنهایی شدم. من که خیلی راحت میخوابیدم شبها خوابم نمیبرد و هرچی توی خودم غواصی میکردم، به علت مشخصی نمیرسیدم.
همزمان برای یه تشخیص پزشکی سیتیآنژیو دادم و خب تزریق مادهی حاجب اوضاع بدنم رو بهم ریخت. این در حالی بود که مادهی حاجب ترکیبات یددار توی آب خوراکیه که در حین تصویربرداری توی رگ تزریق میشه و کنتراست ایجاد میکنه تا رگها بهتر مشخص باشن، همین! جواب تصویربرداریها رو خوندم و در موردشون توی اینترنت جستجو کردم. محل مدنظر توی بدنم که قبل از این درد نمیکرد چند روزی اذیتم کرد. تشخیص دکتر بیش از حد انتظارم از خودم، من رو بهم ریخت و محرم شروع شد. در این بین از برخورد یه بنده خدایی واقعا دلگیر شدم، چندین بار توی ذهنم مرور شد و کم کم حس کسی رو داشتم که عزیزی رو از دست داده، تنها شده و به بیماری مهلکی دچار شده! این در حالی بود که خدا رو شکر اطرافیانم سالم و سلامت زیر گوشم بودن(و هستن) و مسئلهی من در عین اینکه جدیه و دارم از طریق پزشک دنبالش میکنم، اصلا هم مهلک نیست! (موجب هلاک آدم نمیشه!)
متاسفانه یا خوشبختانه پریشب دیگه طاقتم تموم شد و کاملا عمدی و آگاهانه، خوندن هر دو تا کتاب رو متوقف کردم!
برای بار دوم سراغ کتاب مورد علاقهام «شهامت بسیار نشان دادن/Daring Greatly» از «برنه براون/Brene Brown» رفتم و طبق عادت قبلی که اول کتابها رو میخونم و بعد اگر خوشم اومد نوتبرداری میکنم، شروع کردم به نوتبرداری.
بله حدستون درسته! حال من در عرض یه ساعتی که کتاب برنه رو خلاصهنویسی کردم، کاملا بهتر شد!!!
هر ویژگی آدم اعم از توانایی یا ضعف، دو رو داره. یه رو که آدم رو ممکنه آزار بده _حتی وقتی آدم بهش واقفه_ و یه رو داره که کاملا به کار آدم میاد. وقتی آدم بتونه تا حد زیادی با بقیه همدلی کنه، میتونه درکشون کنه و اگر هم قراره توی مشکلات راه حلی بده، از منظر اونها به مسئله نگاه کنه و ضمن پذیرفتن ناتوانیهاشون، از تواناییهاشون استفاده کنه و مشکل رو تا حد زیادی حل کنه.
البته این جملات، ایدهآلیه که من( ِ نوعی) مدعی داشتن یا انجامشون نیستم ولی به نظرم میاد که میتونم تلاش کنم، تواناییهام رو گسترش بدم و در حد ظرفیت خودم، بهش برسم.