ما بالاخره باهم آشتی کردیم. تحفه، فکر میکرد چون همه عاشقشن، منم باید باشم. من اصلا از چیزی که همه خوششون میاد خوشم نمیاد! امشب حسین اصرار کرد که بیا آشتی کن، من دلم براش تنگ شده! رفتم سراغش، گفتم فقط به خاطر روی ماه آقا سید اومدم باهم کنار بیایم.
نگام کرد.
گفتم من از غذای چرب خوشم نمیاد. از سویا هم همینطور. گوشت میخورم ولی فقط به خاطر اینکه بدنم نیاز داره.
گفت برام وقت بذار. فقط همین.
گفتم باشه ولی سخته برام. برای چیزی که خورده میشه، این همه وقت گذاشتن توجیه نداره.
گفت سویا نریز، عوضش گوشت بریز ولی با حجم کم. اگه مزهاش رو دوست نداری، با پیاز و ادویه خوب تفتش بده. شعلهی گاز رو کم کن، برام یکم بیشتر وقت بذار، قول میدم جبران کنم. بدون چربی که نمیشه، اگه میخوای کمتر چرب باشه کم کم در مراحل مختلف روغن اضافه کن. یکم تو آب، یکم هم وقتی دم کشیدم.
به حرفش گوش کردم.
زیر شعله رو کم کردم و در قابلمه رو هم گذاشتم تا بپزه.
خیلی خوشحاله! داره سوت میزنه! صدای سوت آهنگینی از داخل قابلمه میاد که با صدای هُر هُر شعلهی گاز شبیه سمفونیهاییه که با فلوت میزنن. صدایی که آدم رو یاد قدیما میندازه. غذا رو که بار میذاشتن اجرای موسیقی زنده توسط هنرمند گرانمایه، قابلمه! با همراهی سوت بخار آب شروع میشد.
یه استادی داشتیم که میگفت ایدهی client و server رو از مدل بقالیای ما دزدیدن؛ مشتری و صاب مغازه! بعد در ادامهی درس شبکههای کامپیوتری، هم مفاهیم رو با اشعاری از مولوی، خیام و دیگران توضیح میداد. تا امشب درکش نکرده بودم. امشب فهمیدم دِرامز رو از روی همین قابلمهی روی گاز ما برداشتن! درِ قابلمه به مثابهی سنج توسط نوازندهی دهر، بخار آب نواخته میشه؛ به این طرف و اونطرف میره و صدا میکنه. وقتی چند تا قابلمه روی گاز باشن... همونه، نه؟
امشب صدای خاطره انگیز سوت ریز بخار با یادآوری صدای چرخیدن پنکهی سقفی، جیک جیک گنجشککان، صدای خِرت خِرت خرد شدن سبزیها زیر دست مادر و جیغ و دنبال بازی بچهها،
منو با ماکارونی آشتی داد!