«ما آدمها گاهی غر میزنیم» از یک وقتی به بعد برای من جالب شد. یک روزهایی خیلی بدون مقدمه، غرم میآید. مدتهاست کسی متوجه نمیشود؛ چون نمیگویم. راستش را بخواهید شنیدن غرغر برای هیچ کس جالب نیست و نهایتش این است که غر را تصدیق کنند که بهجاست و برای من که قائل به نتیجه هستم یعنی به دردنخور. حالا مدتی است که غرهایم را نمیگویم اما سعی میکنم موقعیتهای غر درآرم را بررسی کنم و یک کاری برایشان انجام دهم.
در بررسی موضوع غرها به موقعیتهایی میرسم که نمیتوانیم و بیشتر وقتها حالش را نداریم که برای موضوعی که کلافهمان کرده است اقدامی کنیم. بجنگیم. مثلا بعضیها رفتار ناشایستی در یک محیط خاصی(واقعی/مجازی) دارند که ما دوست نداریم یا با معیارهای اخلاقیمان مغایرت دارد. قطعا یکی از کارها میتواند تذکر، آموزش و ... باشد اما زمانی که غر میزنیم از این موارد ناامیدیم. وقتی غر میزنیم یعنی از توان خودمان برای بهتر کردن شرایط ناامیدیم. یعنی حتی حال گرفتن ژست این را هم نداریم که اگر فلانی کار اشتباهی کرد من کار درست را انجام دهم. چه برسد به این فکر کنیم که اگر تاثیر دارد تذکر بدهیم و اگر نه هم توجهی نکنیم.(و ما همچنان کار درست را انجام بدهیم)
اما قضیه به اینجا ختم نمیشود. تجربهی شخصی من اینطور میگوید که این غرها صدای خودآگاه ماست و معمولا یا بهتر است بگویم اکثر مواقع، علت این غرها چیز دیگری است و باید آن را در ناخودآگاهمان پیدا کنیم. مثلا من امشب خود را مجبور به نوشتن کردم در حالی که برای نوشتن موضوعی به ذهنم نمیرسد. حالا وقتی همسایه کمی بیشتر از تحمل من سروصدا راه بیندازد، من مستعد این هستم که پست بگذارم «اینها دیگر از کدام دهات آمدند که هنوز فرهنگ آپارتماننشینی را نمیدانند. اه اه پیف پیف!» هرچند واقعا این همسایهها افرادی هستند که منزل پدریشان شهرستان است و نیمی از ماه نیز شهرستان هستند و وقتی میآیند در حین صحبت کردن برای عوض شدن هوا درِ خانهشان را باز میگذارند! اما این بیان من هم خالی از اشکال نیست. من خودم بسیاری از شهرنشینان بیفرهنگ و دهاتیهای با فرهنگ را میشناسم اما حالا مورد دیگری منجر به تحریک من برای ایستادن روی این حرف شده است.
چیزی که الان یاد میآید این است که من به دو نوع علت ناخودآگاه رسیدم. یک سری علتهایی که به طور مقطعی ایجاد شده است و یک سری علتهایی که به صورت دورهای برای همه پیش میآید. برای مثال ناگهان یادم میآید که از اهداف رویایی زندگیام دور شدم و حالا نمیتوانم ناگهانی فرمان زندگی را به آن سمت بچرخانم.(این عبارت ناگهانی، اتفاقی درست نیست. چون هر پدیدهای در این جهان علت دارد و اتفاقی بودن آن یعنی اینکه ما نمیدانیم چگونه اینطور شد.)
در این دوره که نمیتوانیم کاری کنیم که سریع نتیجه بدهد، به هر چیزی که کمی آزارمان میدهد گیر میدهیم و به شکل غر بیانش میکنیم. مثلا «این طور این طور این طور، نزدیکا/مامانم/دوستم/عشقم/قلی با من قهر کرده است! اصلا به من توجهی ندارد.» واقعیت این است که در مورد افراد باید بریم از خودشان پرس و جو کنیم یا روند روزهای قبل را ببینیم. آیا ما تغییری نکردیم که این موقعیت را اینطور حس میکنیم/ پیش آمده. برای مثال در مورد نزدیکا یا هر برنامهی دیگر اجتماعی/کاربری و ... ما همه کاربر هستیم؛ در یک سطح؛ همهی چند هزار نفرمان. تعداد نفرات منطق مناسبیست که بپذیریم باهم فرقی نداریم. چه هنگامی که مدیریت برنامه انسانی است و چه هنگامی که یک سیستم اتوماتیک باشد که در این صورت بیش از قبل، عمل ما برای او، مبنای تعیین کنندهی عکسالعمل او نسبت به ماست. نزدیکا را مثال زدم چون تا حدی میتوانم بازش کنم اما قطعا در فضای خصوصی خودمان بیش از اینها مثال داریم.
راهحلهایی که به ذهن من می رسد یک دستورالعمل کلی نیست. حتی شاید فقط به درد خودم بخورد اما با این امید آن را به اشتراک میگذارم که هرکس ورودیهای ذهنش را پردازش میکند و به روشی که برایش مناسب است عمل میکند.
یکی از دم دستیترین کارهایی که میتوان در مواردی که چیزی به ذهنمان نمیرسد، انجام بدهیم این است که آیا بدن من در وضعیت مناسبی قرار دارد یا خیر؟ خستهام؟ ضعیف شدم؟ مشکلی دارم؟ اگر علتش را دقیق نمیفهمید یکی دو ساعتی بخوابید!(یا مدتی به آن استراحت بدهید بدون اینکه در این مدت قضاوتی کنید.) این راه حل به دلیل شرایط بدنی و کاری من، ۷۰ ۸۰ درصد کارایی دارد. اگر مسئله را حل نکند حداقل قوای بررسی مشکل را به من میدهد و تا حدودی از غر دور میشوم. اگر میخوابید بهتر است قبل از غروب آفتاب باشد و اگر بعد از آن است به خواب شب وصلش کنید!
راه حل دیگر این است که خودتان را به دو قسمت تقسیم کنید! البته نه با چاقوی قصابی. از غرغروی وجودتان چند بار بپرسید چه مشکلی دارد؟ مثلا بار اول میگوید صدای همسایهها آزارم میدهد. در بارهای چندمین پرسش، احتمالا کلافه میشود و میگوید اه! من متن امشبم را ننوشتم! و متوجه احساسات ناخودآگاه/آگاهی که پشت مسائل پنهان میکنیم، میشویم یا به طور مستقیم با احساسی که سعی داریم آن را پنهان کنیم رو به رو میشویم. در بیشتر اوقات این رویارویی مستقیم توان عمل را به ما میدهد.
ما فکر میکنیم بزرگ شدیم اما خیلی از الگوهای کودکی تکرار میشود. مثلا چه گرسنه بودیم چه دلمان درد میکرد چه جایمان را خراب میکردیم و چه گرممان بود گریه میکردیم(دیدن ویدئوهای dunstan baby و یا آوردن ۲ ۳ تا بچه به شما کمک میکند متوجه شوید گریهها کمی تفاوت دارند) حالا که بزرگ شدیم به شکل غر خودش را نشان میدهد. چیزی که از بزرگ شدن باید یاد میگرفتیم و یاد نگرفتیم یا فراموش کردیم این است که در جواب گریه/غر نباید منتظر پاسخ/راهحل/کمک بیرونی باشیم؛ در مقام عمل به راهحل یا حتی پیدا کردن آن. این ما هستیم که میتوانیم تغییر را ایجاد کنیم، این واقعیت تلخ و در عین حال شیرینی است که تنها کسی که واقعا نگران ماست خودماییم.
اگر در مرحلهی پرسش از خودمان بنویسیم، بهتر است. مغز به راحتی میتواند در یک حلقهی تکرار شوندهی سوال و جواب گیر بیفتد و نوشتن به هر شکلی میتواند آن را آگاه کند. نوشتن از هر چیزی و بدون قاعده. یک نوشتن شخصی بدون نگرانی از قضاوت شدن. حتی اگر غر بنویسیم. چون شکل خصوصی دارد سریعتر به موضوع اصلی میرسیم.
حالا باید بگویم که من همانم که نمیدانستم امشب دربارهی چه بنویسم و قرار بود غر نامربوط بزنم. بعد از اینکه از نیمهی غرغرو علت اصلی را جویا شدم، با نیمهی دیگر شروع به نوشتن کردم و فکر میکنم نوشتهی امشب هم آماده است.