با لهجه کاشانی گفت: «اینو زمانی که دختر بودم با چرخ، گلدوزی کردم؛ برای جهازم. یکی دو بار پهن کردم ولی دیگه استفاده نِشد. نُوِ نُوه.» در حالی که به من میداد، گفت: «ایشالا به پای هم پیر شید. قابلتو نِداره. میدونم که چیزی نگهداری. منم که بچه نِدارم، وقتی مُردم بگی اینو خاله اشرف بِشِم داد. یادم کنی.»
یک روتختی سفید با گلدوزی آبی آسمانی.
اتاق خواب من و همسرم چنان پیوسته، بنفش بود که یک روتختی سفید آبی جایی جز کمد نداشت؛ حداقل زمانی که برای دیدن جهاز عروس میآمدند. تا روزی که میخواستیم از حال و هوای عروسی دربیاییم و وسایلی که برای نمایش باز باز چیده شده بودند را تنگِ هم بچینیم؛ از کمد در آوردم و بازش کردم. یک روتختی سفید با لبهی دالبری که دور تا دور، برگ انگور به رنگ آبی، خیلی تمیز و شکلِ هم گلدوزی شده بود. وسط روتختی هم با چیدمانی ذهنی از برگ و میوه و شاخهی انگور پر شده بود.
درخت مو مرا به بیست و اندی سال پیش، روستای پدربزرگم در اطراف کاشان برد. چشمهای که در روستا جریان داشت، کنار حیاط خانهی پدربزرگ از زیر زمین بیرون میآمد. کنارش، درخت انگوری سایبان ساخته بود که تختی زیر آن میگذاشتند و دورهم جمع میشدند. با آنکه تابستان بود ولی نسیم بهاری صورتها را نوازش میکرد. بزرگترها مینشستند و ما بچهها دور چشمه بازی میکردیم. دوباره حسی در من بیدار میشود؛ حسی از دههی ۴۰ یا ۵۰. انگار خاطرات یک آنزمانی، در ذهن من سرازیر میشود یا حداقل اینطور فکر میکنم. ناگهان تمام عکسهای قدیمی و فیلمهایی که از آن زمان دیدهام با خاطراتم از آدمها در بچگی در ذهنم بهم متصل میشوند و چون خاطرهی زندهای که خودم تجربه کردم و حالا برخی از جزئیاتش فراموشم شده جلوی چشمم میآید و پشت آن حسی از حسرت عمر گذشته و روزگار جوانی!
اگر اجازه دهم این خاطرات در پهنهی ذهنم بتازند، یک آلبوم قدیمی سیاه سفید هم در ذهنم ساخته و اشکی است که از گوشهی چشمم جاری میشود. به همین خاطر سعی کردم روتختی را جمع کنم. دو لبهی آن را گرفتم و در حالی که قصد داشتم آن را مرتب تا بزنم در هوا تکان دادم. زمانی که رو تختی روی تخت پایین آمد، به یاد آوردم در باغ پدربزرگم، جایی که زیر درختان، جوی مخصوص آبیاری حفر شده بود، درخت مویی به سمت جوی لم داده بود و مرا که چهار پنج ساله بودم در خود جای میداد. من به آن، حس خانه داشتم. خانهی من در باغ. اکثر زمانی که در باغ بودم را مینشستم در پناه درخت مو بازی میکردم. چون تابستانها بیشتر میرفتیم در خاطرات من، درختها انگور داشتند. خبری از سمپاشی هم نبود. «دست، فوارهی خواهش میشد» را سالها قبل از شنیدن شعر سهراب در زیر درخت انگور تجربه کرده بودم. پدربزرگم که فوت کرد آن درخت هم خشک شد و شاخههایش را بریدند؛ به اینجا که رسیدم دوباره حسرتی سراغم آمد و ۵۰ سال خاطره! قبل از اینکه صدای دیگری از خاطراتم بلند شود روتختی را تا کردم و دوباره در کمد جا دادم.
هنوز نمیدانم این تخیلات انقدر قوی از کجا نشأت میگیرد اما هرچه بود تار و پود این پارچه کمک میکرد در ذهن من سریع جان بگیرند و جاری شوند. خاله راست میگفت روتختی خیلی کم استفاده شده بود ولی گذر زمان و عوض شدن جنس پارچهها حس قدیمیها را به آدم القا میکرد.