سالار که نزدیک میشد بهتر میتوانستم درونش را ببینم. مردی با صورت آفتاب سوخته، سبیلهای پرپشت و دستهای زمخت، پشت فرمان نشسته بود و کنارش خانمی با روسری حریر کوتاه که آن را زیر گلویش گره زده بود و پسر دو سالهای، سرِ پا با پیژامهی خانه، بینشان.
مرد که در حین رانندگی، قند را بین لبهایش گرفت و خانم استکان باریک چای را به دستش داد، یادم آمد که یک زمانی، داشتن وانت یکی از فانتزیهای زندگیم بود.
همان زمان که پدر بزرگم یک وانت نیسان آبی قرض کرد و خواست یک تیر و دو نشان، من و جناب گوسفند را به جایی ببرد. میگویم جناب، چون گوسفند در حالی که جلوی وانت نشسته بود و با کمر صاف، دستهای کوتاهش را روی شکم برآمدهاش قرار داده بود و از جاده لذت میبرد، من عقب وانت نشسته بودم! یعنی اصرار کرده بودم اینطور بشود.
شدت وزش باد، من و روسری حریر کوتاه خاکستریام را داشت میبرد. از عدم تعادل، قلبم تند تند میزد. پیش از این هیچکس دربارهی روشهای حفظ تعادل در پشت وانت، بهم چیزی نگفته بود.
تا یک ساعت بعد از رسیدن به مقصد، قلبم روی نمودار ناهمواری کف جاده میتپید و اینگونه خاطرهی وانت سواری برایم جاودانه شد.
بعد از آن روز در ۱۱ سالگی دیگر فرصت وانتسواری پیش نیامد... یعنی دیگر بدون پدربزرگ لطفی ندارد.
توضیحات: این نوشته برای شرکت در مسابقهی #زندگی_نویس نزدیکا نوشته شده است که هر پست آن ۱۰۰۰ حرف ظرفیت نوشتن دارد.