نوشته‌های دل‌آرام

روز ۳۰ - Inception by Christopher Nolan

مطالب روزانه رو معمولا شبا می‌نویسم! چند روزیه که بلافاصله بعد از نوشتن مطلب فعلی، موضوع مطلب بعدی به ذهنم میاد. دیشب هم همین شد. چند تا موضوع به ذهنم رسید ولی ننوشتم‌شون! وقتی توی تخت دراز کشیدم همچنان ذهنم داشت موضوع تولید می‌کرد و در عین حال خوابم می‌برد! این هم‌زمانی رو امروز صبح متوجه شدم، وقتی اصلا یادم نمی‌اومد توی اون خواب و بیداری به چی رسیدم؛ در حالی که دیشب چند بار برای خودم توضیح دادم که یادم نره.

معمولا خوابای علمی تخیلی می‌بینم و صبح‌ها که بیدار می‌شم بعضی از جزئیات‌شون از یادم رفته. در نتیجه کاملا به صورت ناخودآگاه توی همه‌ی خوابایی که می‌خوام صبحا تعریف کنم به خودم می‌گم یادت نره این‌طوری شد، اون‌طوری شد. حتی در چند خواب اخیر، در انتهای خواب، خواب رو توی خواب دوره کردم که صبح با جزئیاتش یادم باشه و بتونم تعریف کنم!
این روند به خاطر سپاری خوابام ادامه پیدا کرده و به راه‌های جدیدی منجر شده. مثلا موضوع خوابم که داره عوض می‌شه بیدار می‌شم، حسین رو صدا می‌کنم، اگه خواب باشه بیدارش می‌کنم(!) و براش تعریف می‌کنم. مثلا امروز صبح کاملا غیر ارادی صداش کردم، بیدار بود، بهش گفتم می‌خوام خوابم رو تعریف کنم چون بیدار بشم یادم می‌ره! بعد بدون اینکه چشمامو باز کنم شروع کردم تعریف کردن که خواب دیدم رفتیم شهرک غرب دنبال آتلیه‌ی عکاسی برای عروسی، رفتیم توی مسجد جامع شهرک غرب و بعد از نماز از آدما پرس و جو می‌کردیم! یه مادر شهید هم اونجا بود.(قبل از خواب راجع به این مطلبی که از قول مادر شهیدان جهان‌آرا پخش شده بود صحبت کرده بودیم) ناگهان داغ دل این بنده خدا تازه شد و اسلحه رو برداشت. تا حسین بره دنبالش اسلحه رو ازش بگیره یه خمپاره شلیک کرد! خمپاره مثل سنگی که روی آب پرتاب بشه چند بار اومد زمین و دوباره بلند شد. کلی آدم کشته شدن و حس کردم از پشت کمر من هم رد شد و مقداری از بدن من رو هم برد! اما جرئت نداشتم برگردم نگاه کنم. فقط داغ شده بود و کمی می‌سوخت! یه اسلحه‌ی دیگه برداشت و شروع کرد به شلیک کردن، یکی از آدمایی که نزدیک من بود، به من دوخته شد! وقتی داشتم برای حسین تعریف می‌کردم به اینجا که رسید گفتم فک کنم ما شهید شدیم! :))

مدتیه متوجه شدم توی خوابام هشیاری نسبی پیدا کردم، مثلا توی خواب وقتی بهم شلیک می‌شه و قراره کشته بشم، هی به خودم می‌گم خوابه‌ها، خوابه‌ها، بیدار می‌شی الان! اگه کسی که شلیک می‌کنه برای زدن تیر خلاص دوباره بیاد، به خودم می‌گم خودت رو به مردن بزن، الان بیدار می‌شی! یا مثلا پدربزرگ خدابیامرزم اومده بود توی خوابم، بهش گفتم حرفی، پیامی، برای بقیه نداری بهشون برسونم؟‌ :)) یا حتی خواب تکراری می‌بینم بعد توی تکرارش به روند جلو رفتن داستان خواب کمک می‌کنم!

جالبی‌ش اینه که من اصلا نه فیلم ترسناک می‌بینم نه جنگ و کشت و کشتار. کالاف باز هم نیستم؛ نمی‌دونم این شکل از خوابا از کجای ناخودآگاهم بلند می‌شه!

حالا اگه خواب می‌بینید و خواستید یادتون بمونه، نکته‌ی اصلی به خاطر سپردن خواب اینه که لحظه‌ای که هنوز کاملا بیدار نشدید ولی از خواب عمیق بیرون اومدید، باید چشماتون رو بسته نگه دارید و به خوابتون فکر کنید یا مرورش کنید. انگار حافظه‌ای که خواب رو نگه می‌داره مثل فیلمای دوربین عکاسی‌های قدیمی، اگر بهش نور بخوره، سفید می‌شه و بخشی یا همه‌ی اطلاعاتش از بین می‌ره!

وقتی برای پدربزرگ خدابیامرزم خوابامونو تعریف می‌کردیم، می‌گفت باز شما طایفه‌ی خواب‌بینا، خواب دیدید؟
خدابیامرز آدم خیلی خوبی بود؛ از وقتی فوت کرد، بارها اومد توی خواب طایفه‌ی خواب‌بینا و از اون دنیا سلام رسوند!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۹ - خردادهای چِندِش‌ناک

زمانی که مدرسه می‌رفتم، همیشه از شروع امتحانات پایان‌ترم تا آخر تابستون، حس بدی داشتم. دقیقا نه به خاطر امتحان و درس! به خاطر تعاملی که با هم‌مدرسه‌ای‌ها و معلم‌ها داشتم و توی امتحانات کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد تا اینکه انتهای تابستون به صفر می‌رسید. من با تمام مدرسه دوست بودم و دیالوگ داشتم. انگار همه رو یه‌جور دوست داشتم که این آخری یعنی من یه نفر به عنوان دوست جون‌جونی نداشتم که خط بکشم بین اون و بقیه؛ که رازی باشه بین‌مون یا قهر و آشتی‌ای. خلاصه برون‌گرایی در عین درون‌گرایی مثلا!

شاید دلتنگی واژه‌ی ملموسی برای تعریف این حس بد باشه، منتها دلم، ضربدر معکوسِ وسعت مدرسه تنگ می‌شد! در درجه‌ی اول نسبت به آدما و در درجه‌ی بعد نسبت به میز و صندلی و تخته و کلاس و راهرو و حیاط و نمازخونه و اینا! این حس دلتنگی توی اون دوران برام عجیب نبود و خیلی هم بهش فکر نمی‌کردم.
توی دوران دانشگاه، اتفاقا دوستان صمیمی‌تری نسبت به مدرسه پیدا کردم، دغدغه‌های مشترک و نزدیک به هم داشتیم و حرف هم رو بهتر می‌فهمیدیم اما وقتی دانشگاه تمام شد، من به این شکل دل‌تنگ‌شون نشدم.
اینکه هر روز یا بیش از نصف هفته رو با چند نفر توی یه اتاق بگذرونی، خیلی فرق داره با دیدارای گاه و بیگاه. می‌تونم اینطور بگم که اُخت شدن و عادت کردن چیزی متفاوت از صمیمی شدنه. بیشتر ارتباط‌های خانوادگی ما از سرِ اخت بودن و عادت داشتنه تا صمیمی بودن؛ کما اینکه آدم دوستانی داره که بیش از خانواده به اون نزدیکن.
این همه مقدمه چیدم که بگم من دوباره حس دلتنگی و ترک عادت موجب مرض است رو در دوران کاری چشیدم. دوباره بیش از نصف هفته رو به مدت چند سال با تعداد محدودی آدم توی یه اتاق/سالن گذروندم و این جمع، دست‌خوش تغییرات شد!
قبل از این، فکر می‌کردم این حس مربوط به نوجوونیه که گذشته و بیش از اینکه مربوط به تداوم تعاملات با افراد باشه، به حال و هوای من ربط داشته اما تجربه‌ی دوباره‌ش، این فرضم رو تغییر داد.
شهریور پارسال وقتی بعد از ۲ سال همکاری من با شرکت، کماللو، همکارمون برای ادامه‌ی تحصیل به کانادا رفت من تا چند ماه کلافه بودم. توی این مدت به چرایی‌ش زیاد فکر کردم. با رفتن آدمای دیگه هم مقایسه‌ش کردم و دیدم این موضوع در مورد همکارای دیگه هم که باهاشون دیالوگ و تعامل مستمر داشتم، صادقه. حسی شبیه به خانواده و عادتی که نسبت به وجود اعضای خانواده دارم، برای این محیط هم به وجود آمده.
انگار این آدم و انرژی حول این آدم، شکل محیطی که می‌نشست، کار می‌کرد رو هم تغییر داده. تا وقتی همکار جدید جای کماللو ننشسته بود هنوز حضور کماللو رو روی صندلی‌ش حس می‌کردم!
بعد از کماللو، ایمانی هم رفت اما ارتباط و دیالوگی باهم نداشتیم؛ آدم کم حرفی بود و این حس، سراغ من نیومد تا اینکه در همین چند روز اخیر سادات‌طلب هم رفت.
انگاری که من در ذهنم به فضای اطرافم براساس حضور افراد وزن دادم و بعد از مدتی این وزن‌ها به حالت تعادلی رسیدند. وقتی یکی می‌ره، فضای ذهنم نامتعادل می‌شه. این آدما هر روز می‌آن و تاثیری بر من و آدمای اطرافشون می‌ذارن(تاثیر هم می‌گیرن) و می‌رن؛ دوباره فردا این روند تکرار می‌شه. وقتی دیگه فردا نمیان، جای خالی اون تاثیرگذاری رو حس می‌کنم. مثل قطع شدن یه جور تشعشع!
شایدم این حس، یه جور دلتنگی وابسته به مکانه. مثلا من وقتی میام خونه، کمتر احساس می‌کنم یا اصلا نمی‌کنم اما وقتی توی محیط کار هستم کاملا درگیرم می‌کنه. می‌تونم بهش بگم خاطره‌ی مکان‌دار که با زجر زیاد تغییر می‌کنه!
موضوع حتی از این هم فراتره! وقتی من جای نشستن‌م توی شرکت رو از اون طرف شرکت به این طرف تغییر دادم، تا مدت‌ها نسبت به جای خودم هم همین حس رو داشتم، تا اینکه کسی اون‌جا نشست و حس‌م رو تغییر داد. گاهی حس می‌کردم جای خالی من در شکل محیط داره به من نگاه می‌کنه...!

این حرفا داره ترسناک می‌شه، ترجیح می‌دم بیش از این ذهنمو شخم نزنم! :دی
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۸ - حالا چی کار کنم؟

گاهی وقتا یه الگوی رفتاری رو می‌بینم ولی نمی‌تونم علتش رو پیدا کنم. چون فرد به فرد متفاوته. مثلا برای همه‌ی آدما یه موضوعی هست که در بیشتر احوالات عصبی‌شون می‌کنه و علیرغم تمرین و تکرار بعضا، از کنترل‌شون خارج می‌شه و یه عکس‌العملایی نشون می‌دن که درست نیست. نمی‌دونم چرا!

منم جزو آدمام! :)) باور کن! و از همون اولش، احسان علیخانی عصبی‌م می‌کرد. از منش و شخصیت‌ش خوشم نمیاد بخصوص از «رفقا» گفتن‌ش! خلاصه تا مدت‌ها از دستش حرص می‌خوردم و بد و بیراه می‌گفتم.
اینکه یه کاری رو تمرین کنی که بهتر بشه ولی جزو اولویتات نباشه خیلی کم توش پیشرفت می‌کنی. وقتی جزو اولویتات شد، جهش داره اصلا!

از وقتی آرامشم جزو اولویتام شد از آدمای از نظر خودم نفرت انگیز، بی‌خود، عوضی، حالا هرچی:)) فاصله گرفتم. نیاز هم به تنفس عمیق و شمارش و این طور کارا برای حفظ خونسردی خودم نداشتم. الان که فکر می‌کنم تغییر خیلی سریع اتفاق افتاد. برنامه‌ش رو مدت‌هاست دیگه نگاه نمی‌کنم و وقتی ازم می‌پرسن فلان برنامه‌ش رو دیدی، خیلی راحت می‌گم نه، نمی‌بینم برنامه‌ش رو. همین!

[ الان سید میاد می‌خونه، نظر می‌ذاره، از ثمرات ازدواج با منه‌ها!:)) ادای تایپ کردن و نظر گذاشتن رو هم حمید معظمی قشنگ درمیاره. دستاش رو به حالت مسخره‌ای به سمت کی‌بورد نگه می‌داره و خیلی اغراق‌آمیز انگشتاش رو به حالت تایپ کردن بالا و پایین می‌بره. بماند. شاید یه دفعه در مورد این «رفقا»مون نوشتم:)) ]

یه دوست میانسالی دارم که این هیچ جوره با علیخانی کنار نمیاد. با خیلیا اینطوریه. کلی تمرین و مراقبه می‌کنه ولی وقتی از دست کسی یا چیزی عصبانی می‌شه بدترین حرفای قابل بیان(!) رو نثارش می‌کنه.
من مدت‌هاست دنبال اصلاح بقیه نیستم اما این عکس‌العمل و حرفاش به شدت من رو ناراحت می‌کنه و نمی‌دونم چطور بهش بگم.
شاید مسئله اینه که اون مثل الهه و امیر و حسین و اون الهه نیست که بگم داداش این کارت منو ناراحت می‌کنه. بگه به درک! :)) دوستم یادش می‌مونه، بعد یه مدت تو ذهنش می‌چرخه، بعد حالش خرابه و ... [عین خودمه! وقتی بقیه می‌گن به درک! :)) ]


بچرخ دلی،بچرخ یه چند سال!


یاد می‌گیرم بالاخره! اگه بلدید یادم بدید لطفا :توروخدا :))


شرح ماوقع رو نوشتم که از ذهنم خارج بشه، ان شاء الله!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰