یک مانتوی نخی سادهی سورمهای با یک شال چروک. پوستش حوالی ۵۰ و اندی سال را نشان میداد. چند چروک عمیق با افتادگی گونهها و غبغب. یک خانم معمولی میانسال با همان نگاه و همان حال و احوال. جعبهی گلهای رز از میان دهانهی باز کیفش خودنمایی میکرد. رزهای سفید و قرمز و به دست دیگرش، ساکی پر از هدیهها و کاغذ کادوهایی که با صبر و حوصله از جای چسبهایش باز شده و روز ۱۲ اردیبهشت.
شمارهی معلم ۲۲ سال پیشم را دارم و چند معلم از ۱۱، ۱۲، ۱۳ سال پیش. معلم اول دبستانم همکار عمهام بود و قدیمترها برای اینکه مدرسه یک فرقی با خانهی خاله داشته باشد و بتوانند از نهایت قدرتشان برای تربیت بچهها استفاده کنند، بچهها در کلاس مادر، پدر، خاله و عمههایشان درس نمیخواندند. هیچ خبری از او نداشتم تا ظهور شبکههای اجتماعی؛ ظهور فیسبوک و چه رابطهها که در فیسبوک دوباره بهم پیوند خورد و این رابطهی همکار معلمی نیز. ده سال پیش از این.
باقی معلمها هم از دبیرستان.
هرچند که بعد از ۳ ۴ سالی طعم تلخ فراموش شدن در ذهن بعضی از معلمهایم چشیدم و یک «خیلی ممنون، لطف دارید» خشک و خالی در جواب پیامک پر احساس روز معلم گرفتم اما همچنان به رسم هر سال، پیام تبریک و آرزوی سلامتی برایشان میفرستم و در انتهایش مینویسم فلان فلانی، شاگرد فلان سال ِ فلان جا.
دو نفرشان را چند بار بیرون دیدم و مطمئنم حداقل یکیشان مرا به اسم کوچک یادش است و خیلی گرم و پر احساس، جوابم را میدهد و حتی اگر اسمم را ننویسم نیز مرا به نام کوچک خطاب میکند. اوج شادی من آن روزی بود که در درمانگاه منتظر بودم نوبتم شود و بروم داخل مطب دکتر که جلو آمد و مرا به نام کوچک صدا زد.
قد کوتاه و فکر بلند و بیان وسیع، با موهای صاف و مرتب و دم اسبیاش، برای من الههی جاویدان آموزش و پرورش شد خانم شفیعی. از زمانی که وارد مدرسه میشد روسریاش را درآورد تا وقتی میرفت. ساختمانی به مدرسه مشرف نبود و آن زمان هنوز آمدن معلم مرد به آن مدرسه اختراع نشده بود.
آن سال تنها سالی بود که من فیزیک را دوست داشتم؛ مجبور نبودم فقط بگذرانمش و سالهای بعد، او تنها معلمی بود که بزرگترین معلمجای حافظهام به خود اختصاص داد. جزئیاتش را میخواهید؟ در هر رابطهی تاثیر گذار دیگران بر خودتان میتوانید حس کنید.