سیگاری نیستم اما گاه‌گاهی می‌کشم. وقتی عصبانی می‌شوم. سیگار کشیدن عصبانی‌ها را که دیدی؟ لب‌هایشان را با قدرت به بدنه‌ی سیگار فشار می دهند، چنان محکم می‌کشند که انگار می‌خواهند با یک حرکت تمامش کنند و بعد حجم دود زیادی که با فشار از دهانشان بیرون می‌دهند.
احساس می‌کنم وقتی عصبانی می‌شوم همین‌طور می‌کشم. هوای اطراف را با قدرت به بینی می‌کشم و سپس با همه‌ی وجود بیرون می‌دهم. انگار از شدت عصبانیت سیگار را به سیستم تنفسم فرو بردم. خوبی سیگار کشیدن من این است که پوکه‌اش را این‌طرف و آن‌طرف رها نمی‌کنم.

نصف غصه را زنانه می‌خورم، نصفه‌ش را مردانه روی دلم تلنبار می‌کنم. داد و قال را زنانه می‌کنم و قدم زدن و سیگار کشیدن را مردانه. گریه کردن فایده‌ای ندارد وگرنه حوصله‌ی گروکشی‌های زنانه مردانه در مورد گریه کردن را ندارم. وقتی با گریه کردن، روی دلم خالی می‌شود و حس می‌کنم دیگر راحت شدم، سردردش نا راحتم می‌کند.

چاره‌ی کار را هم می‌دانم: زمان! اَبَر مشکل صاف‌کنی ست. مشکل، اول بزرگ است ولی زمان که از رویش می‌گذرد له می‌شود و کوچک می‌شود. وقتی به مشکلات قدیم فکر می‌کنم آن‌قدرها بزرگ نیستند مگر دوباره سر و کله‌شان در همین زمان پیدا شود. بعید می‌دانم حالا از مواجهه با آن خنده‌ام بگیرد و به خودم بگویم سر چه چیزهای ناچیزی، خاطر مبارک همایونی‌مان را مکدر کردیم! با همین نگاه از بالا به پایین به مشکل! بعید می‌دانم! با این اوصاف، مشکل دیگر موضوعیت ندارد، باید تکلیف خودم را با زمان مشخص کنم. ساعت‌ها بخوابم یا ساعت‌ها قدم بزنم یا ساعت‌ها در فضای مجازی پرسه بزنم یا سرم را در کتاب مورد علاقه‌ام کنم یا بین این دوست و آن دوست و مهمانی خودم را گم کنم یا بنویسم یا یا یا یا!
زمان که گذشت به هر بدبختی، مشکل کوچک شد؟ حالا سیگار را از گوشه‌ی لبم به زباله‌دان می‌اندازم و با چکش از کادر خارج می‌شوم و به سراغش می‌روم.

حسن نوشتن در لحظاتی که واکنش‌های بدوی آدم غلیان می‌کند(مثلا عصبانی هستم) این است که همان نا خودآگاهی که بخشی از عصبانیتم را کنترل می‌کند، نوشته را نیز جلو می‌برد(احتمالا بعد از ۳۹ شب نوشتن متوالی، خیلی راحت‌تر این کار را می‌کند!). زمان که می‌گذرد، عصبانیت، سگ پا کوتاه بامزه‌ای می‌شود؛ در حالی که بالا پایین می‌پرد، واق واق کنان می‌رود و نوشته نیز تمام می‌شود. THE END.