فردا توی شرکت یه همکار جدید داریم! جذاب‌ه! حداقل برای من، مواجهه با آدم‌های جدید هیجان‌انگیزه. تا یکی دو روز مغزم درگیر اون آدم می‌شه و پردازش سنگین انجام می‌ده؛ چی می‌پوشه، سلیقه‌اش در انتخاب رنگ و طرح لباس چطوری‌ه، چطوری صحبت می‌کنه، دست‌هاش رو چطوری تکون می‌ده، عقایدش چطوری‌ه و ... اون پست استاد جدید که یادتونه؟

قسمتی از این خبر که هنوز خودم هم دو به شَکّ‌م و نمی‌دونم جذاب‌ه یا منفور، اینه که همکار جدید خانم‌ه!

در ۲ سال اخیر کاری‌م تا قبل از فردا(!)، من تنها جنسِ مونث شرکت بودم. اومدم بگم تنها خانمِ شرکت بودم، یاد فیلمِ «پس از باران» و خانم بزرگ و خانم کوچیک و هوو و این داستان‌ها افتادم، نوشتم تنها جنس مونث!

راستش قصد ندارم چیزی رو تقبیح یا تمجید کنم. اصولا با حکم کلی دادن مخالف‌م؛ خانم‌ها این‌طور، آقایون این‌طور. آدمی‌زاد که همه‌ی خانم‌ها، همه‌ی آقایون رو ندیده که بگه همه فلان! پس با این فرض این متن رو بخونید و نظرات بقیه رو بشنوید.

از وقتی که خودم رو شناختم، از مهمونی‌های زنانه‌ی دور و نزدیک خوش‌م نمی‌اومد. توی این مهمونی‌ها موضوع‌هایی مطرح می‌شد که به نظرم سطح پایین و معمولی بود. احساس می‌کردم چیزی به اطلاعات‌م اضافه نمی‌شه و داره وقت‌م تلف می‌شه. بعدا دیدم توی بعضی از جمع‌های مردانه هم این حالت دایی‌مَردَک بازی(بر سبکِ خاله‌زنک، حالا چرا عمه نه؟) هست! شاید یه بار این موضوع که من از این مهمونی‌ها خوش‌م نمیاد رو مطرح کردم، مامانم حرص‌ش گرفت و انگار می‌خواست این حرص رو در ظرف کلام خالی کنه، تحویلِ من بده؛ گفت: هوش اجتماعی‌ت پایین‌ه! منم ظرف کلام‌ش رو یه کناری گذاشتم و گذشتم. چون فکر می‌کردم این حرف صحت نداره.

توی دبیرستان همیشه از جمع‌های دوستانه به کنار بودم، اون موقع فکر می‌کردم درس برام مهم‌تر از رفاقت‌ه و اینا! چند بار سعی کردم کناره نگیرم ولی هروقت نزدیک می‌شدم با حالت ناخوشایندی مجبور می‌شدم فاصله بگیرم.
دوران مدرسه گذشت، بعضیامون ازدواج کردیم و اوضاع بدتر شد. اگه قبلا راجع به پسرهای فامیل و دوست و آشنا و ... داستان‌سرایی می‌کردن، حالا موضوعات به شوهر و تحلیل رفتار شوهر، مادر شوهر، خواهر شوهر و ... فکر کنم فلانی حامله‌ست و بیساری سقط کرده و وای خدا! چند بار بعد از ازدواج توی مهمونی‌های دوستانه‌شون شرکت کردم ولی یه جایی بریدم واقعا! رابطه‌م رو در حد احوال‌پرسی کم کردم.

بعد از این ماجرا پای من به جمع‌های مورد علاقه‌م باز شد. بهترین دوستان من، دوستان دانشگاه شدند. قدیم‌ترها یه تصوری بود که می‌گفتن بهترین دوست آدم، دوست مدرسه‌ست ولی بهترین دوستان من، دوستان دانشگاه بودند.[واه چقدر دوست! تو دوست داری با دوستِ من که دوست داره با دوستِ تو، دوست بشه، دوست بشی؟]
با یه سری از دوستان که همگی نسبت به مسائل اطراف‌مون دغدغه‌مند بودیم، یه نشریه‌ی فرهنگی توی دانشگاه زدیم به اسم درنگ. توی دفتر نشریه معمولا راجع به مسائلی که اون روزها ذهن‌مون رو مشغول کرده بود حرف می‌زدیم و جمع‌بندی می‌کردیم و یه پرونده با یه موضوع مشخص درمی‌آوردیم. یه بار درباره‌ی مسئله‌ی اپلای نوشتیم که توی دانشکده‌‌ی ما خیلی رواج داشت. یه بار درباره‌ی کُپ زدن تکالیف و علت‌هاش، نظر دانشجوها و استادها. خلاصه سعی می‌کردیم از جهات مختلف به مسائل نگاه کنیم. هرکی نسبت به هر موضوعی موافق بود، باید مطلب مخالف‌ش رو می‌نوشت و بالعکس! هرچند انتشار نشریه کار سختی بود اما اوقات لذت‌بخشی بود. یه سری دیگه از دوستان دانشگاه، البته از دانشکده‌های دیگه بودن که به واسطه‌ی درنگی‌ها باهاشون آشنا شدم، اون‌ها هم آدم‌های اهل مطالعه و تفکر هستن. توی مهمونی‌هامون معمولا راجع به دغدغه‌ها و کارهامون حرف می‌زنیم و این مهمونی‌ها واقعا من رو سر ذوق میاره! فکر کنم من بیشتر از همه حرف می‌زنم و توی بحث‌ها شرکت می‌کنم!

وقتی از یه محیطی خوش‌م میاد، خودم شروع به مکالمه می‌کنم! هیچ‌وقت روز اول کاری‌م رو فراموش نمی‌کنم. همون روزِ اول، انقدر راحت شروع به صحبت کردم که انگار آشنایی قبلی داشتیم. تعجب توی نگاه و لحن صحبت کردن بعضی از همکارهام ملموس بود. بعدا دیدم که همکارهای جدید معمولا ۲ هفته طول می‌کشه تا با محیط آشنا بشن و به اصطلاح یخ‌شون باز بشه و توی بحث‌ها شرکت کنن؛ من همون روز اول سر ناهار توی بحث شرکت کرده بودم. توی شرکت معمولا بحث‌های مربوط به IT، رفتارشناسی کاربر/مشتری، مسائل کلی جامعه مطرح می‌شه.
به واسطه‌ی نزدیکا با خیل عظیمی از جامعه در تماس بودم و دو نوع رابطه‌ی دوستانه و سرویس‌دهنده-سرویس‌گیرنده رو در سطح وسیع تجربه کردم. مشاهده‌ی برخوردهای متعدد و متفاوت کاربرها واقعا دید من رو به آدم‌ها بازتر کرد و باعث شد از فضای بعضی از مهمونی‌های زنانه حتی بیشتر از قبل فاصله بگیرم.

اینکه همکار جدید داریم و همکار جدید خانم‌ه، برای من حسِ خوف و رجاء داره. خوف از دست دادن فضای خوب فعلی یا خوف از اینکه مجبور باشم دوباره خودم رو از فضای خاله‌زنک‌واره کنار نگه‌دارم و امید به این‌که شاید این خانم هم مثل دوستان دانشگاهم، فردی به دور از حاشیه‌ی به دردنخور باشه.

اولِ کتابِ «ژرفای زن بودن» نوشته‌ی «مورین مورداک» می‌گه که زن‌ها از دیرباز دور آتش جمع می‌شدن و احساسات و دانش‌شون رو از زندگی به اشتراک می‌ذاشتن ولی بعد از انقلاب صنعتی این رفتار زنان با عبارت خاله‌زنکی تقبیح شد تا بتونن زنان رو بیرون از خونه به کار بگیرن. این کتاب ادعا می‌کنه که عمده‌ی دانش زن‌ها نسبت به زندگی، دانش شهودی و غریزی و درونی‌ه که در ارتباط با زن‌های دیگه عمق پیدا می‌کنه و درک می‌شه.
کلیت حرف این کتاب اینه که لزومی نداره زن‌ها پا به پای مردها حرکت کنند و خب من با این کلیت حرفش موافقم اما این‌که توی جمع‌های زنانه تجربیات زندگی منتقل می‌شه، به نظرم برای بعضی از جمع‌های حال حاضر، حرف بی‌پایه و اساسی‌ه چون یادگیری از تجربیات نیاز داره تا افراد از موقعیت‌های اون تجربه بیرون بیان و بدون قضاوت و حکم دادن، اون رو تحلیل کنن تا برای دیگران قابل استفاده باشه. اما عملا این اتفاق توی بعضی از جمع‌های زنانه نمی‌افته و کل بحث به قضاوت رفتار دیگران[بهتره بگم غیبت] می‌گذره و عملا افراد نمی‌تونن خودشون رو به صورت بی‌طرف از قضیه بیرون بیارن و از بالا به مسئله نگاه کنند. 


پ.ن. تجربه‌های قبلی می‌گه اگه صد بار هم تاکید کنی که این حرف‌ها کلی نیست و اصلا توی متن هم همه‌ش نوشته باشی «بعضی از» باز هم هستن کسایی که میان نظر می‌ذارن «باهات مخالفم! همه که اینطوری نیستن!»