نوشته‌های دل‌آرام

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

روز ۵۸ - اعمال بعد از سفر

روزای بعد از سفر هم به سختی قبل از سفر می‌گذره. چند تا کیسه‌ی لباس چرک از چمدون درمیاد که باید شسته و اتو بشه – جزو وسایل سفر با خودم کیسه‌ی لباس چرک می‌برم که چمدون بوی تَن نگیره. – بقیه‌ی وسایل دوباره می‌ره روی تخت و بعد سر جاشون قرار می‌گیره. حالا بعضیا می‌گن چرا بعضیای دیگه می‌گن همه چیز از تخت شروع می‌شه! همینه دیگه :دی مدیونید اگه فکر کنید منظور چیز دیگه‌ایه! :))

روزای بعد از سفر معمولا خونه‌ی ما تبدیل به خشکشویی می‌شه! لباسا دسته‌بندی می‌شن، ماشین می‌شوره، پهن می‌شن، جمع می‌شن، سری بعد!
اما بعد از این سفر به همین جا ختم نشد. می‌خواستم حتما امروز نوشته‌های روزهای قبل رو منتشر کنم و این یعنی باید بشینم نوشته‌های ۴ روز رو ویرایش کنم.

بین مراحل شستشوی لباس و مرتب کردن خونه می‌نوشتم. لباسا رو می‌ریختم توی ماشین بشوره، می‌نوشتم، بلند می‌شدم پهن می‌کردم، دوباره می‌نوشتم، بلند می‌شدم لباسا رو جمع می‌کردم، دوباره می‌نوشتم. کل روز این‌طوری سپری شد. عصر منتظر بودم مثل فیلما یکی بیاد توی این خشکشویی و استعداد نویسندگی منو کشف کنه! بعدم پول خوبی بده که مجبور نباشم اینجا کار کنم! بعدا هم صدای گفتار متن روی فیلم بگه که همه چیز از همین خشکشویی شروع کرد! دوست داشتم اون یه نفر هم نویسنده باشه و بعدا هم باهاش ازدواج کنم.
فشار کارها و گرمای امروز منو کلا از واقعیت دور کرده بود! قشنگ داشتم فیلم می‌دیدم! :))

تجربه‌ی دوری چند روزه از فضای مجازی هم بسیار چسبید! وقتی برگشتم کلی پست جالب توی نزدیکا و بلاگ بود که دیدم. محیط مجازی دوباره برام تازگی داشت و اون حس روزمرگی و کسالت رفع شده بود. 

هرچند که برای مشروح نوشتن خبرای امروز خسته‌ام ولی دوست دارم چندتاشو به طور خلاصه بگم:

دوباره خبری از آرمانِ نزدیکا گرفتم، سلام رسوند و گفت دلش تنگ شده براتون ولی به دلایلی به نزدیکا برنمی‌گرده! حالا مذاکره می‌کنم باهاش ببینم مشکلش چیه! راستی شما توی نزدیکا عضوید؟

بچه‌ی همکارمون یکی دو روز پیش به دنیا اومده و شنبه ناهار مهمونیم! 

فیلمِ نیوشا که محمد حاتمی، دوست و نزدیکایی عزیز، برای مسابقه‌ی «قهرمانِ من» ساخته بود، به عنوان برنده‌ی نهایی این مسابقه‌ی برنامه‌ی ماه عسل انتخاب شد و ایشون شب عید فطر توفیق حضور در برنامه‌ی ماه عسل رو داشتن!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۷ - انزلی‌گردی

* نوشته‌های روزهای ۵۴ تا ۵۷ به خاطرات سفر به استان گیلان اختصاص دارد.

سه‌شنبه ۶ تیر ۹۶
امروز صبح کلافه از خواب بیدار شدم. چون دیروز بعد از ظهر همگی دو سه ساعت شیرین خوابیده بودیم و شب، امیرپارسا خوابش نمی‌برد. از ۱۲ تا ۵ صبح رو تونست بدون سر و صدا سر کنه اما از ۵ به بعد تا ۹ صبح هر نیم ساعت بیدار شدم! شوهرْآقا هم بعد از نماز تصمیم گرفت طبق معمول بره به طلوع آفتاب عرض ارادت کنه و عکس بگیره! اونم به نوبه‌ی خودش کلی صدا کرد تا بره و بیاد! می‌خواستن برای چای، آب بذارن جوش بیاد، کتری رو به هرجا تونستن زدن! اساسا وقتی قراره آدم ساکت باشه انگار بدتره! موبایل شوهرْآقا پخش زمینِ سرامیکی شد. امیرپارسا می‌خواست ثواب کنه و برای برگشت ما آب جوش برداره اما نمی‌تونست در فلاسک رو ببنده و بالای سر من صدای بهم خوردن در فلاسک با بدنه، خواب رو بهم حروم کرد! خلاصه من وقتی خوابم چندپاره بشه، از کانال ۲ بلند می‌شم و در طول روز خُلقم به انحنای کامل، کَجه! :کج‌خلق
حدود ساعت ۱۱ رفتیم تالاب انزلی. سوار قایق شدیم و بخشی از مسیر تالاب رو متلاطم کردیم. وقتی از قایق پیاده می‌شدیم داشتم به این فکر می‌کردم که امان از دست آدمی‌زاد! و به حس جانداران زیر مرداب. مثلا فرض کنید هر چند دقیقه یک‌بار یه عده محض سرگرمی و خوش‌گذرانی با یه وسیله از بالای سر ما رد می‌شدن و طوفان بشه! تازه دقیق هم نمی‌دونیم کی قراره طوفان بشه! چند دقیقه آرامش باشه و دوباره طوفان بشه! قطعا اگه دفعه‌ی بعد بریم سعی می‌کنم از لب ساحل‌طوری تالاب لذت ببرم. انگار هنوز فصل نیلوفر نشده بود. چون تنها چیزی که دیدیم در دو طرف فقط رستنی‌هایی از جنس گیاه و نی بود. آقای راهنما در بین نکته‌هایش گفت که فیلم‌های جنگی جنوب رو اینجا - توی شمال - می‌گیرن!

بعد از تالاب در یکی از پارک‌های شهر انزلی زیر سایه‌ی درختی اُطراق کردیم! بهتره بگم اطراق کردن! چون طبق معمول من یه دستم دوربین عکاسی بود و یه دستم دوربین فیلم‌برداری! امروز رسما زن‌دایی‌م گفت برو آتلیه بگیر عکاس شو، پول خوبی ازش درمیاد.

امروز خیلی گرم بود؛ گرم و مرطوب. برای ناهار به رستوران هتل بهشت تالاب رفتیم که اونجا هم کنار تالاب بود و خبری از کولر نبود! محیط هتل با کاج‌های کوچک و گل‌ها تزئین شده بود. فضاهای مسقف کوتاه چوبی و گلدان‌های آویز با رنگ‌های قهوه‌ای سوخته و سبز زنده و قرمز به محیط حس صمیمیت خاصی می‌داد. رستوران هتل هم با همین ایده، سقف و کف چوبی داشت و از یه سمت به تالاب منتهی می‌شد. میز و صندلی‌ها هم چوبی بود و فانوس‌های چوبی و لوسترهایی که شکل حباب‌هایشان شبیه به فانوس بود در جاهای مختلف آویزان بود. غذاش خیلی خوب نبود و من توی فوراسکوئر ازش انتقاد کردم که جوجه‌هاش بوی زُهمِ مرغ می‌داد و کباب ترش‌هاش هم سفت بود.

ما که می‌خواستیم صبح برگردیم و به خاطر رفتن به تالاب برنامه‌مون عوض شد، بعد از صرف ناهار از جمع خداحافظی کردیم و راهی تهران شدیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۶ - ترک ماسال و کوچ به سمت انزلی

* نوشته‌های روزهای ۵۴ تا ۵۷ به خاطرات سفر به استان گیلان اختصاص دارد.

دوشنبه ۵ تیر ۹۶
طبق قرار قبلی، صبح وسایل‌مون رو جمع کردیم و به سمت انزلی راه افتادیم. من هنوز خوب، از دیدن اونجا و گشتن توی اونجا سیر نشده بودم. یعنی وقتی خوب عکس و فیلمم رو بگیرم تازه خودم می‌رم لذت ببرم. فرصت نشد که خودم لذت ببرم! سعی کردم توی مسیر به سمت انزلی قضای لذتم رو به جا بیارم!
در حین لذت بردن از مسیر متوجه شدم که اینجا(و شاید جاهای دیگه هم) گاوها بیش از آدما آزادی دارن! لخت و پتی کنار جاده دارن آفتاب می‌گیرن کیف می‌کنن، هر وقت هم می‌خوان از جاده رد بشن همین‌طور بی‌توجه سرشونو می‌ندازن پایین رد می‌شن! نمی‌شه هم گفت اوی! مثل گاو سرتو انداختی پایین داری می‌ری؟! چون احتمالا برگرده جواب بده پس چی؟ مثل آدم سرمو بندازم پایین برم؟! در هر شرایطی هم بدون خجالت به خوردن ادامه می‌دن، حتی اگه ماتحت‌شون به سمت جاده باشه! به نظرم به جای «گل که پشت و رو نداره» باید «گاو که پشت و رو نداره» رو از این به بعد استفاده کنیم! امروز تقریبا برای اولین باره که یه گاو رو از نزدیک می‌بینم – می‌گم تقریبا چون گاوهایی که از نژاد آدم هستن رو زیاد دیدم! – متوجه شدم که گاوها هم نیاز دارن بدونن الان چه زمانیه و برای تخمین زمان از حرکت پاندولی دم‌شون استفاده می‌کنن! مثلا وقتی یکی می‌پرسه ساعت چنده؟ گاوه می‌تونه بگه ۳۵۷۸ بار حرکت نیم دایره‌ی دُمم!

وقتی من و شوهرْآقا هردومون سر حالیم و البته تنها! حرفامون از واقعیت و جدیت دور می‌شه و توی اون وقتا هر چی از دیدن اطراف به ذهنمون میاد می‌گیم و اون یکی هم معمولا همراهی می‌کنه. وقتی توی راه یه دشت سبزی دیدیم که سه تا تک درخت با فاصله از هم وسط دشت بود، به حسین گفتم فک کنم صاحب این دشت به آقا، کیارستمی ارادت داشته با فاصله تک درخت کاشته! حسین گفت شایدم طرف به آقا، ابی ارادت داشته که می‌فرماد: - بعد صداش رو شبیه ابی کرد و خوند –
توی تنهایی یک دشت بزرگ
که مثل غربت شب بی‌انتهاست
یه درخت تن سیاه سربلند
آخرین درخت سبز سرپاست
بعدا متوجه شدم که داریم یه جور عمل خلاقه انجام می‌دیم و مسائل ظاهرا بی‌ربط رو بهم ربط می‌دیم.

حوالی ظهر رسیدیم انزلی. به واسطه‌ی آشنایی با یه بنده خدایی رفتیم یه رستوران متفاوت! جایی که ماشین‌ها رو پارک کردیم یه رستورانی بود که ظاهرش کهنه بود و دود کبابش کل خیابون رو گرفته بود. من هرچی دور و بر رو نگاه کردم رستوران دیگه‌ای ندیدم در نتیجه با کمال تعجب وارد رستوران شدم. بدو ورود، دم در، روی پیشخون، آقا سیبیلیان داشت با ساطور گوشت خرد می‌کرد! میز و صندلی‌های آهنی قدیمی با سفره‌های گل‌دار پلاستیکیِ طبق معمول چسبونک! وقتی نشستیم یه پیرمرد با ریش نسبتا بلندِ سفید، برامون خیار و گوجه و پیاز شسته با چاقو و ظرف آورد که خودمون خرد کنیم، سالاد درست کنیم! دقیقا متوجه نشدم چرا همچین کاری کرد! حالش رو نداشتن سالاد درست کنن؟ یا برای اینکه ما مطمئن باشیم نظافت کافی در درست کردن سالاد رعایت شده، اینطوری آوردن؟ کم کم داشتیم به این فکر می‌کردیم که احتمالا سیخ و گوشت رو هم میارن می‌گن خودتون به سیخ بکشید، با دست اشاره می‌کنن که منقل هم اونجاست خودتون کباب کنید، آخرشم ظرفا رو بشورید! والا! غذاش فوق‌العاده نبود. دفعه‌‌ی بعد که خواستیم اونجا بریم به جای غرور باید با کامیونم برم! توی تهران کباب ترکی نشاط یه همچین وضع کامیونی‌ای داره ولی غذاش خیلی خوبه! هوسم شد. هفته‌ی دیگه اگه فرصت شد بریم درباره‌اش می‌نویسم.

وقتی از جنگل‌های شمال فاصله گرفتیم و به سمت دریا اومدیم تازه متوجه شدم که چرا من از شمالِ سمت دریا خوشم نمیاد! هوا رطوبت بیشتری داره و جاده‌ها به اندازه‌ی سمت جنگل‌ها سبز نیستند. بلاتکلیفی مرزِ شهرها هم بیشتر خودش رو نشون می‌ده! معلوم نیست این مسیری که توش می‌ری خیابون توی شهره؟ جاده‌ی بین شهره؟ یا چی؟ خلاصه فهمیدم که از این به بعد قرار نیست مثل یکی دو روز قبل بهم خوش بگذره. به خودم وعده و وعید دادم که توی شهریور دوباره می‌ریم ماسال!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰