- اگه پیشنهادی برای بهتر شدن عکسها یا عنوانهاشون دارید، حتما بگید.
- اگه اطرافتون آدمهای تریتوریطوری(!) دارید درکشون کنید چون حتما یه روزی این حساسیتشون به کارتون میاد ؛)
سلام :)
نمیدونم الان که در حال خوندن این پست هستید، حال دلتون چطوریه اما امیدوارم خوب باشید :)
همونطور که لطفا، حتما، تشریف میارید میبینید، یکم وبلاگ رو تغییر دادم.
یه بخشی از تغییرات، ظاهریه؛ مثل فونت و اندازهها و بخش دیگهش کارکردیه؛ مثلا دسترسی به موضوعات کلی رو از منوی بالا امکانپذیر کردم و اینا.
اگه خیلی به دردتون نخورد، عوضش وجدانم رو راحت کردم که دوست وبلاگی جدید احتمالا، شاید، ممکنه، حس بهتری داشته باشه ؛) بخصوص اگه OCD داشته باشه :))
کتابها سبز میشوند...
عنوان این عکسمه که سرآغاز یه بخش جدید توی وبلاگمه؛ بخش عکسهام.
یکی از علایق جدیم عکاسیه و قبل از این به صورت پراکنده عکسهام رو در اینستاگرام۱ و نزدیکا منتشر میکردم[میکنم] اما دوست داشتم به وبلاگم بیش از «مکانی برای فقط نوشتن» فکر کنم؛
پورتفولیوطوری۲ مثلا! برای این منظور لازم بود دومین۳ اختصاصی هم داشته باشم که شد mahmoudisari.ir :) دست و جیغ و هورا طوری! اگه بخوام عمیقا به گرفتن دومین اختصاصی فکر کنم، مقداری بد شد برام؛ چون حالا هرکس نام بزرگ مرا [که نام بزرگ یه ایل و طایفهایه] سرچ بِنُماید، احتمالا به اینجا میرسه!
راستی قصد کردم همزمان پستهام رو روی ویرگول هم منتشر کنم. اونجا طراحی مدرنتری از وبلاگه.[در واقع کپی ایرانی از سایت Mediumه] واقعیتش اینه که اونجا هنوز قابلیت اتصال به دومین رو نداره و من حوصلهی هوست بازی و بالا آوردن حداقل وردپرس و پیدا کردن تم و فارسی کردن و این کارها رو نداشتم؛ وگرنه «بیان» امکانات و طراحی قدیمی و رو اعصابی داره! خلاصه منتطوری برای بیان :))
خلاصه! این کارها باعث شد حس بهتری به وبلاگم داشته باشم و اگه خدا بخواد قصد دارم با نظم بیشتری محتوا تولید کنم :)
۱. در حال حاضر حساب اینستاگرام ندارم.
۲. نمونه کار
۳. دامنه
وقتی به دوستم گفتم دنبال کارگرِ خانم و مطمئن هستم که کارش خوب باشه، بهم کارگری که سالها خونهی پدرش کار میکرده رو معرفی کرد. روز قبل از اینکه بیاد خونهم زنگ زد هماهنگ کنه چه ساعتی بیاد. طبق ساعت خواب خودم که نه، زودتر؛ بهش گفتم: ۹ دم مترو خوبه؟
گفت: ۹؟؟؟؟ اینو یه جوری گفت که فکر کردم AM رو به اشتباه PM زدم!
گفتم: ۸؟
گفت: ۷!
آب گلوم رو قورت دادم، گفتم: ۷؟!
گفت: شما تا ۹ میخوابی؟ و لحنش طوری بود که Shame on you!
گفتم: نه!!! دروغ نگفته بودم، میانگین ساعت بیدار شدنم در ۳ ۴ سال اخیر ساعت ۱۰ و بعد از اون بوده.[از زمانی که پیشنویس این قسمت رو نوشتم تا الان حدود ۳ ماه میگذره و میانگین رو به ساعت ۸ کاهش دادم!]
تا اینجا مسئلهی جدیای نبود.
***
اما اینجا مسئلهی جدی شد!
امروز وقتی سعی کردم به قضیه مثبت نگاه کنم، به ذهنم رسید یکی از روشهای نویسنده شدن اینه که این خانم کارگر محترم رو استخدام کنی، اون وقت از ساعت ۸ صبح تا ۵ بعد از ظهر برات کلی خوراک ایجاد میکنه که میتونه به ذهنت خط و ربط بده و اگه خودت پشتکار لازم رو داشته باشی حداقل یکی از اون رمانهای م. مودب پور از توش دربیاد. بخصوص اگه بیش از یه ماه باشه که نیومده باشه خونهت. داستانهایی از جنس ِ این مشتری این کارو میکنه، اون مشتری اون کارو میکنه، اون فامیلم اینطوریه، اونطوریه...
کم کم داستانها تکراری میشه و متاسفانه بعد از سه بار تعریف کردنه که خودش متوجه میشه تکراریه و و تازه شروع میکنه به بلند بلند فکر کردن. بهتره بگم غر میزنه! یعنی از این آدمهایی که یه جور متناقضی در آن واحد هم غر میزنن هم خدا رو شکر میکننه.
Photo by Carolina Sanchez B
شاید گوش کردن یا بهتر بگم روش در و دروازه، کار سختی نباشه اما باید یه علائم حیاتی نشون بدی که طرف حس کنه داری گوش میدی.
البته هر سری در انتها، بابت این حجم از صحبت کردنش عذرخواهی میکنه اما خب من مجبورم تا دو روز در سکوت مطلق زندگی میکنم که بشوره ببره!
در واقع شاید داستانهای تکراری که توی هر زندگیای وجود داره، به اندازهی غرهای آدمها آزار دهنده نباشه؛ آدمهایی که شایدا، شاید تلاش هم میکنند ولی مسیر درستی رو انتخاب نکردن یا به دلایل دیگه نارضایتی از زندگی رو پشت اخبار گرونی و قتل و هر مدل بزه دیگه میپوشونن. البته خیلی خیلی اوقات به صورت ناخودآگاهه.
برای من که نه اخبار میبینم و نه شبکههای اجتماعی رو دنبال میکنم به صورت یه جور شکنجهی نرمه(بر وزن جنگ نرم و اینا) و امیدوارم با مطرح کردن این مسئله به صورت نوشتاری، راه حل مناسب و معقولی برای این مسئله پیدا کنم.
پانویس: پیش از این برای نوشتن بلاگ از سرویس بیان استفاده میکردم اما بعد از این، علاوه بر بیان، نوشتهها رو در ویرگول هم منتشر میکنم.